سکوت

سکوت، سرشار از سخنان ناگفته است؛ از حرکات ناکرده، اعتراف به عشق‌های نهان و شگفتی‌های بر زبان نیامده.

سکوت

سکوت، سرشار از سخنان ناگفته است؛ از حرکات ناکرده، اعتراف به عشق‌های نهان و شگفتی‌های بر زبان نیامده.

باز

هر از چند گاهی اینجا را در میاوری،‌ محکم فوت میکنی و باز میروی ... مثل کتابی قدیمی و دوست داشتنی که در گوشه کتابخانه شخصی چشم به راه می ماند تا بروی تجربه کنی و بازآیی و شاید خطی دیگر بنویسی ... اینجا هم کم کم دارد به سن قانونی میرسد ... ۱۸ سالش شده! 

جام

میگذریم ... چرخان و گیج ... تلو تلو خوران و پای در هم فرو رفته ... سراب تکیه گاهی که ورای چشم خمار آلودمان می آید دست دراز میکنیم تا وزن بر آن نهیم و زوایای زمین و اسمان را درست تر بشناسیم که چنان زمین و آسمانمان یکی میشود و بر سنگلاخ میخوریم که دیگر نه توان برخواستن مان میماند و نه جان راه رفتن ... چشم که باز میکنیم میبینیم بازگشته ایم ... نه سر جای نخست ... که عقب تر ... جهانمان گرد و ما ما میچرخیم و میگردیم و می اندیشیم که خوشیم با این اسباب بازی هایی که دستمان داده اند تا درد خارزار را زیر پایمان حس نکنیم و سرمان به چهارگوشی کوچک گرم باشد ... گاهی که سر بر می آوریم که ببینیم به کجا روانیم تنها درد می آید و گیجی و هذیان و ... اگر بخواهیم فقط حواسمان به دنیای اطراف گرم باشد که درد امانمان را میبرد و گیج میشویم و تلوتلوخوران و پای در هم فرو رفته ... 

نمیفهمم آخر این هزارتوی بی پایان قرار است به چه برسیم ... اصلا آخری دارد یا فقط قرار است برویم ... مثل کودکی که به هیجان و هوس رسیدن به خواسته ای کودکانه  به دنبال کسی کشیده میشود و آخر هم از خستگی به خواب میرود ... خوابی با رویای شیرین هوس ... میخواهیم به کجا برسیم؟ ... میخواهیم چه به دست آوریم؟ ... با این یک بار زندگی که گویی تمام عالم و آدم خلق شده اند که ما یک بار زندگی کنیم میخواهیم به چه برسیم ؟!!! دیگران را انقدر به فلاکت بکشیم که چه رخ نماید؟ ... پا روی تمام هستی بگذاریم که اسباب بازی بیشتری داشته باشیم؟ ... نمیدانم ... نمیفهمم ... هنوز هم گیجم ... هنوز هم تلوتلو خوران و پای در هم فرو رفته میگذرم ... میگردم ... بی امید یافتن معنایی خاص ... بدون تمنایی بزرگ ... نگاه میکنم و متعجبم  ... اینها انقدر با شتاب به کجا میدوند ... چرا برای چیزهایی همدیگر را پاره میکنند که من نیازشان ندارم ... پس من چرا برایم این چیزها مهم نیست ؟ قواعدشان چرا انقدر پیچیده ست ؟... گیجم ... نمیفهمم ... پای رفتنم نیست!!

فال


دست در حلقه آن زلف دوتا نتوان کرد
تکیه بر عهد تو و باد صبا نتوان کرد

آن چه سعی است من اندر طلبت بنمایم
این قدر هست که تغییر قضا نتوان کرد

دامن دوست به صد خون دل افتاد به دست
به فسوسی که کند خصم رها نتوان کرد

سروبالای من آن گه که درآید به سماع
چه محل جامه جان را که قبا نتوان کرد

نظر پاک تواند رخ جانان دیدن
که در آیینه نظر جز به صفا نتوان کرد

مشکل عشق نه در حوصله دانش ماست
حل این نکته بدین فکر خطا نتوان کرد

غیرتم کشت که محبوب جهانی لیکن
روز و شب عربده با خلق خدا نتوان کرد

من چه گویم که تو را نازکی طبع لطیف
تا به حدیست که آهسته دعا نتوان کرد

بجز ابروی تو محراب دل حافظ نیست
طاعت غیر تو در مذهب ما نتوان کرد
-------------------------
پ.ن: هنوز هم جوابگوست ...

غمهاش به جان اگر فروشند
می‌خر که هنوز رایگان است

زای


به کدامین نگاه می آسایی، به کدامین نفس جام تر میکنی، به کدامین امید ایستاده ای؟ به کدامین صلا روی گردانده ای از خویشی ات؟ بر کدامین نور مست مانده ای، چشم بر کدام روزن دوخته ای؟ به پیش گاه کدام تجسم خداگونگی تیغ بر شاهرگت ات کشیده ای که حتی سخن نمیگوید، نگاهت نمیکند، اجابتی ندارد؟ تکان تکان سنگ ریزه ها بر پایت جهتی میدهند و باز می تازی و می غلتی و زخم هایت میشکنند ... فریاد بر میآوری و زوزه میکشی که ماه را بردند ... بر زمینی جان میدهی که ماهی ندارد ... شبانه های تنهایی اش سرد و تاریک است ... به هر سو بنگری تنها دره ای است دهان گشوده برای خرد کردنت ... 

به کدامین قلب گوش فرا میدهی، به کدامین نگاه مست میشوی، به کدامین سینه سر میسپری، به کدامین نوازش روح میبازی، به کدامین عشق در خدمتی؟ اینجا کشت گاه سنگ و انکار است ... دانه هایت باری نمی آورد ... اینجا زمین بی چشمان و گمانه پرستان است ... رنگ رنگ معجزه های شور آفرینت معنایی ندارد ... برای بی گوشان زمزمه ی بی انتهای مستی و عشق و دلدادگی فرقی با نجوای محو اخباری بی اهمیت ندارد !!! ... تحلیل میشود، شبهاتش نقد میشود، اندازه هایش بر نمودار به میخ کشیده میشود و در بایگانی آمار حبس میشود ... و چون با اکثریت تناقض دارد نفی میشود و فراموش ... عشق با دنیای اعداد بیگانه است ... لطیف تر از آن است که بتوان غربالش کرد ... لازم و کافی است ... جایگزینی ندارد ... بستری است برای زندگانی ... خاکی حاصلخیز برای آغاز کشت کاری، پرورش، آفرینش، آسایش، بودن!! و خدایی است ...  نه بازیچه ای برای سرگرمی یا شیرین شدن روزمرگی ... خود هیچ نیست، ولی با آن میتوان جان و جهان را آباد کرد ...عشق با اطمینان تضاد دارد ... جریان دارد و بر جان می نشیند، نمیتوان تصمیم گرفت عاشق بود ... یا حتی عاشق نبود ... عشق تنها احساس تنیدن و لولیدن نیست، درگاهی است به سوی نخستین گام های زندگانی ...  زمانی که درکش کنی، بدون آن شاید بتوان وجود داشت ... اما نمیتوان زندگی کرد !! 


.

سرگردان گران گران میرود ... میان مه اندود تاریک بی نشان دریایی خون آلود و سرد... بادبان پاره، به پهنای نیمه استوارش چاک بر پهلو، صدای الوارهای نیمه خرد شده اش جان سوز ... سکانش به هر باد میچرخد ... به هر نیم موج میرقصد ... 

زروان

همیشه میگویند زمین گرد است و هرکجا که میروی باز بر آستانه ی نخستت در میآیی ... دایره ای که در دو بعد تصور میشود همیشه مقدس بوده و زیبا ... ولی هنگامی که پای بعد سوم یعنی زمان به میان می آید دیگر پدیده ای زیبا نیست !! حتی در اسطوره ها تبدیل به ماری میشود که به دور انسان پیچیده است ... زمانی که فهمیدم صفر درجه با 360 درجه و 720 درجه برابر نیست روزها متلاطم اندیشه هایم بودم ... بُعد زمان باعث میشود درجه ی 360 ام کمی در محور زمان بالاتر از درجه صفر قرار بگیرد ... یعنی در گردش به دور یک دایره هیچ گاه امکان ندارد انسان به جایگاهی که در این لحظه دارد بازگردد ... حرکت دایره ای نیست، چیزی شبیه به فنر است !!! همان نقش اسطوره ای مار که به دور زروان پیچیده شده ... آری زمین گرد است ولی هیچ گاه نمیتوان به جای اول بازگشت مگر اینکه زمان را به عقب برگرداند ... تمام چیدمانی که در این لحظه در کل جهان پیرامون ما قرار دارد تنها و تنها در همین لحظه به این صورت هستند و دیگر امکان ندارد تکرار شوند ... این تصور، اندیشه های مرا به انفجار میکشاند ... پس در هر لحظه، از جایگاهی میان تمام چیزهایی که کاملا هوشمندانه و بنا بر هزاران دلیل در کنار هم قرار گرفته اند لذت ببر و استفاده کن ... هیچ چیز امکان ندارد دوباره تکرار شود ... و این قدرت شگفت انگیز زمان است که همه چیز را، حتی ثابت ترین ها را، به حرکت وامیدارد و دگرگون میکند ... زمان، مظهر بی رحمی و جبر، نماد قدرت و بیکرانی و عظمت ... و در تمام اسطوره ها قدرتی ماورایی که تمام هستی از آن سرچشمه گرفته است ... و لطفی بزرگ به هستی از جانب آفریدگار ... پس شاید زمین گرد باشد ولی ... هرگز امکان ندارد کسی بتواند به جایی بازگردد ... شاید به نظر آن جا یا جایگاه ثابت باشد اما هرگز اینگونه نیست ... هر دم باید همه چیز را از نو شناخت ... هر دم باید از چیدمان منحصر به فرد آن لحظه بهره برد ... 

آلما

نسیم کوهستان خیسی گونه هایش را بوسه میزند ... گوشش بدهکار آسمان نیست ... ساز دلش را مینوازد ... گویی دلش فشرده شده ... به خود میپیچد ... انگار میخواهد چیزی را بالا بیاورد ... چیزی که چنان بر جانش ریشه دوانده که هیچ مرزی میانشان نیست ... باید جان خود را بدرد تا شاید ... نمیشود ... 

جنگی جاودانه است میان اضداد ... میان داشتن چیزی و نداشتن دیگر چیز ها ... میان طعم خوش عشق و دلبستگی و اعتیاد جان سوز وابستگی و تکه تکه شدن ... نبردی خونین است میان آنچه برایت خوب تعریف شده و آنچه بد تعریف شده ... و حقیقت همان برخورد این دو است ... خط مقدم جدال نیروهای خیر و شر درونی برای سهم گرفتن از گیجی انسان ... زندگی نمایش تبلور اضداد در کنار یکدیگر است ... هر خوشی دارای رنجی است ... هر شادی برابر اندوهی است ... هر عشقی باردار نفرتی عمیق است ... میان این کشمکش های وحشیانه انتخاب درونی انسان است که برمیگزیند چه را ببیند و چه را نبیند ... چه را بشنود و چه را نشنود ... این برداشت هر انسان است از حقیقت که شاید اندکی از آن نیز نباشد ... ذهن انسان چنان ارزش گراست که از هر پدیده تنها جاهایی که با ارزش های او همخوانی دارد را درک میکند ... ارزش هایی که حاصل اندیشه ی دیگر انسانهاست ... حاصل تهوع فلسفی گروهی گم شده !! ... بیچاره انسان !! ... 


پ.ن: آلما به ترکی میشود "سیب" ... سیب نماد آگاهی و ندانستن (فریب یا وسوسه) است ...هم نماد عشق و هم نماد غم هجران ... 

دستان

چه زود از سرای رویایی و آزادی به سکوت خفتی !!! بگو که باز سکوتت انگار شنیدنی تر است ... نمیخندم ... لبخند میزنم بر تمام سراب هایت !! شوق دویدن را از اسب نمیتوان گرفت ... خار را هم از بیابان !! در رهایی لذتی موج میزند که در سکوت نیست ... رویا شیرین است و حقیقت تلخ ... رویا ابر گون است، هرچه دست دراز کنی چیزی نصیبت نمیشود ... حقیقت سنگین است، چنان بر جانت می افتد که هیچ نمیتوانی بکنی! حتی ناله ای ... حتی نفسی ... یادت بماند ... چه قول داده بودی ... خوش باشی ...

طوفان

ناله می سراید زجان ... بر عطش شنزار نشسته دستان بر گلو گرفته رقص دودسای بدن بر آسمان می سپارد ... جامه ای سیاه و سبک، جامه ای سپید و سنگین ... مستی اش صحرا را راهی بیگانگی باد کرده ... بر خورشید می تابد و کلافه اش می کند تا شرمگین در پس رمل ها پناه گیرد ... زمان، بازیچه ای است در میان دمان بی وزنی اش ... مکانش تمام گستره ی ممکن ِ هستی ... همه چیز در او هست و دیگر هیچ ...

دریا

می گوید "من چقدر باید منتظر باشم که خودت را نفی کنی؟" ... راست می گوید ... از خودت بگذر و راه بیا ... آسمان بی انتهاست ...