ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
کاش میشد لحظه ها را در ظرفی بلورین جمع کرد و هر وقت می خواستیم بیرونشان میکشیدیم و به نظاره مینشستیم.
کاش میشد خاطره ها را در کوزه ای محکم ریخت و بر دوش کشید و برای رفع عطش مهربانی جرعه ای از آن برکشید.
کاش میشد دریچه ای باز کرد به لحظه های خوش خاطره و درونش جهید و زندگی را از آن شروع کرد.
کاش دستانی آبی داشتیم و میتوانستیم احساسات دیگران را در کفشان جمع کنیم و درون دریای بی کران سینه مان بریزیم.
کاش چشمانی احساس نگر داشتیم. کاش چشمانی راست نگر داشتیم. کاش چشمانی درون نگر داشتیم تا بر سرمان خیالاتی به جای واقعیت متبلور نشود و نقش بر پرده لطیف و نازک ذهن و بایگانی اشتباهاتمان نزند.
کاش میشد معنی لبخند و خوشی را پوزخند تعبیر نکرد و غنچه شادی را زیر بدبینی تباه نکرد .
کاش این توهمات دروغین اینقدر واقعی به نظرمان نمیرسید.
کاش میشد آرزوهایمان را در گوش بادبادک گوییم و آن را تا بارگاه خدا بالا فرستیم و نخ امید را محکم در دست فشار دهیم.
کاش تفاوت عشق و عادت و تنفر را میفهمیدیم.
کاش میفهمیدیم ...
کاش ...
....
قطره های بارون مث آدمای کنجکاوی که می خوان از کار آدم سر در بیارن و هیچ کاری نمی تونن واسه آدم بکنن الا نمک پاشیدن روی زخم... روی شیشه جمع شده بودن و مرد واسه اولین بار بود که از بارون متنفر شد و دیگه بعد از اون کتابای درسی دروغ می گفتند که "آن مرد در باران آمد" ...
دیریست دیگر "مردی" را در باران نمی بینم... مگر آنها که از شدت مردانگی زمین خورده ی زمین گرم شده اند!!!