ناله می سراید زجان ... بر عطش شنزار نشسته دستان بر گلو گرفته رقص دودسای بدن بر آسمان می سپارد ... جامه ای سیاه و سبک، جامه ای سپید و سنگین ... مستی اش صحرا را راهی بیگانگی باد کرده ... بر خورشید می تابد و کلافه اش می کند تا شرمگین در پس رمل ها پناه گیرد ... زمان، بازیچه ای است در میان دمان بی وزنی اش ... مکانش تمام گستره ی ممکن ِ هستی ... همه چیز در او هست و دیگر هیچ ...