ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
پیش فرض کل داستان : من یک احمق تمام و کمال و بی برو برگرد هستم با چشمان نادمی که تنها و تنها خاص کسانی است که پس از انجام کاری پشیمان می شوند یعنی احمق ها ...
پیش فرض رفع سوء تفاهم : این نوشته خانوادگی است ... بله ...
کاش می دانستم رفتار، گفتار و حتی کوچکترین حرکات گاه می تواند خرد کننده و کشنده باشند! نه برای همه ... برای کسانی که من را آنچنان عاشقانه دوست دارند که کوچکترین لرزشم دنیایشان را بر هم می ریزد ... آنها گوشه ای از دنیایشان را بر من بنا کرده اند ... بر من تکیه کرده اند و ...
گاه هیچ چیز را دنبال نمی کنی! تنها کمی شاید خلقت تنگ باشد ... از آسمان، از پرنده، از هیچ و پوچ احمقانه، از دردی جان کاه که نابهنگام پایت را وحشیانه گاز می گیرد و نمی دانی چه بلایی سرش بیاوری ... یک ماه در اوج گرفتاری خانه نشین شوی یا بگذاری دردش مزمن شود ... از هزاران فکر و گرفتاری های دیوانه کننده و مسخره که حتی حوصله ی تعریف کردنشان را هم نداری ... آنگاه رفتاری، گفتاری، لرزه ای ... نزدیکانت را که شاید فکر نمی کردی ( یا شاید فراموش کرده باشی ) آنقدر به کردارت حساس باشند را بر هم بریزی ... کسانی که با تمام وجود دوستشان داری، بودنشان زندگی ات را رنگ و بو داده است ... برای آنهاست که هستی ... قلبت برایشان می رود ... و تو زمانی این را می فهمی که با کوچکترین ناراحتی آنها دنیایت می لرزد ... به هم می ریزی ... تازه می فهمی ( یا باز به یاد می آوری ) که دنیایت هستند ... پایه ای از دنیایت را بر آنها بنا کرده ای ... بر آنها تکیه داده ای ...
درد دارد وقتی ببینی کسی که جانت برایش می رود، زندگی ات ، برنامه هایت و شاید همه ی آینده ات را با گوشه چشمی به او می بافی، می چینی ، رنگ می زنی ... از رفتاری ناخواسته از تو چنان می ترسد که دنیایش بر هم می ریزد! همیشه در اندیشه هایت نگهبان و حامی اش بوده ای و از او مراقبت کردی ... حالا خود شدی موجودی وحشی که او را ترسانده ... پارادوکس خفه کننده ای که در آن دلت می خواهد زمین و زمان را بر سر خودت بکوبی و خودت را به فجیع ترین وضع ممکن تا جایی که جا دارد له کنی، بجوی، پاره کنی ... شاید باز هم دلت خنک نشود!!!
پ.ن. :-(
پ.ن.2. کاش درون انسان ها شیشه ای بود ... هر که را می دیدی می فهمیدی احساسش به تو چیست!! چرا وحشی شده ... چرا لبخند می زند ...
اندوه , این پیر سراپا شولای نمد گون سیاه بر تن , جان میشکند. دست گشوده چنان که می اندیشی دایه ایست آرام بخش. چون در بالینش آیی با خود میبردت ... که گویی دیگر نیستی, نخواهی بود ... تو تنها اندوهی و دیگر هیچ ! تا کجا پله هایی برف گرفته راه برون روی از این معبد مردگان را نشانت دهند ...
گاه باور نمیکنم زمانی کودک بوده ام ... مگر انسان چقدر دگرگون میشود؟ آن همه آینده کجا رفت ؟ ... در آینده ای ایستاده ام که کودکی به آن چشم دوخته و می اندیشد که بسیار شگفتی ها اینجا در انتظارش هستند ... آه اگر میدانستی به چه دنیایی خیز برداشتی ... دیگر هرگز برای مردی که در آینده ات ایستاده نامه نمی نوشتی ...
پ.ن. حادث در راه است!