میگذریم ... چرخان و گیج ... تلو تلو خوران و پای در هم فرو رفته ... سراب تکیه گاهی که ورای چشم خمار آلودمان می آید دست دراز میکنیم تا وزن بر آن نهیم و زوایای زمین و اسمان را درست تر بشناسیم که چنان زمین و آسمانمان یکی میشود و بر سنگلاخ میخوریم که دیگر نه توان برخواستن مان میماند و نه جان راه رفتن ... چشم که باز میکنیم میبینیم بازگشته ایم ... نه سر جای نخست ... که عقب تر ... جهانمان گرد و ما ما میچرخیم و میگردیم و می اندیشیم که خوشیم با این اسباب بازی هایی که دستمان داده اند تا درد خارزار را زیر پایمان حس نکنیم و سرمان به چهارگوشی کوچک گرم باشد ... گاهی که سر بر می آوریم که ببینیم به کجا روانیم تنها درد می آید و گیجی و هذیان و ... اگر بخواهیم فقط حواسمان به دنیای اطراف گرم باشد که درد امانمان را میبرد و گیج میشویم و تلوتلوخوران و پای در هم فرو رفته ...
نمیفهمم آخر این هزارتوی بی پایان قرار است به چه برسیم ... اصلا آخری دارد یا فقط قرار است برویم ... مثل کودکی که به هیجان و هوس رسیدن به خواسته ای کودکانه به دنبال کسی کشیده میشود و آخر هم از خستگی به خواب میرود ... خوابی با رویای شیرین هوس ... میخواهیم به کجا برسیم؟ ... میخواهیم چه به دست آوریم؟ ... با این یک بار زندگی که گویی تمام عالم و آدم خلق شده اند که ما یک بار زندگی کنیم میخواهیم به چه برسیم ؟!!! دیگران را انقدر به فلاکت بکشیم که چه رخ نماید؟ ... پا روی تمام هستی بگذاریم که اسباب بازی بیشتری داشته باشیم؟ ... نمیدانم ... نمیفهمم ... هنوز هم گیجم ... هنوز هم تلوتلو خوران و پای در هم فرو رفته میگذرم ... میگردم ... بی امید یافتن معنایی خاص ... بدون تمنایی بزرگ ... نگاه میکنم و متعجبم ... اینها انقدر با شتاب به کجا میدوند ... چرا برای چیزهایی همدیگر را پاره میکنند که من نیازشان ندارم ... پس من چرا برایم این چیزها مهم نیست ؟ قواعدشان چرا انقدر پیچیده ست ؟... گیجم ... نمیفهمم ... پای رفتنم نیست!!