ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
امشب می توانم غمگین ترین ترانه های زندگی ام را بسرایم ... امشت می توانم تا خود پگاه که به آسمان زخم می زند بر دل و جانم زخمه بزنم و خون ببارم ... امشب می توانم راحت خود را و همه ی آنچه تا به حال فکر می کردم هستم را خرد کنم ... امشب یک مرگ جاودانه خواهد بود ... گویی سوگی خفه در وجودم فریاد می کشد ... امشب متهم خودم هستم و جزا هر چه ممکن و نا ممکن است ...
گاه فکر می کنی جز عشق و نگاه مهر چیزی از خود باقی نگذاشته ای ... بعد تر ها می فهمی تنها نفرت بوده که از گذر یادت بر جان دیگران نشسته ... تنها تلخی خاطره ای سیاه به عمق بازیچه بودن که دنیایی را به گند کشیده ... آنجاست که در پلیدی خود غرق می شوی ... در تعفن لجن زار خود ... در حقارت پستی که فکر می کردی انسان است ...
گاه چنان سیلی خرد کننده ای می خوری که مادامی که گنداب وجودت زمین را سنگین می کند جایش تا عمق هستی ات را می سوزاند ... و چه احمقانه می پنداشتی چه روزگار نیک و خوشی بوده برایش ... چقدر امواج شیرین مهر، خاطرت را می آسود ... و چه وفا دارانه وقاحت ننگین خود را پاس می داشتی ... و در خیالت تنها تو بودی که زخم بر جان داشتی ... و لبخندی بر لب به وهم اینکه یادت را می ستاید، یادش را می ستودی ... دعا می خواندی ...
گاه باید ساده ترین پرسش چنان بر زمینت بکوبد که هیچ از تو بر جای نماند ... خرد شدنم را با تک تک یاخته هایم احساس میکنم ... کاش به همین سادگی میشد منهدم شد و اثری بر چیزی نبود ...
حق با چه کسی است را نمیدانم ... تنها میدانم همیشه میخواستم رنگی از مهر در وجود دیگران باشم نه لکه ای پاک نشدنی بر تلخی خاطرشان ... هرگز چیزی را به خدا وانمیگذارم ... من خود در سزای کرده هایم مجبورم ... با خود نمی توان تعارف داشت ... چیزی را نمی توان از دوش برداشت ... امشب سروش پر هیاهویم تا سپیده دم خواهد نالید ... زخمه خواهد زد ... ذهنم بند آمده ...
پ.ن: خوب باش ... لطفا ...
پ.ن.2: خدا من را دوست دارد ... نمیگذارد زیاد احساس غمین بودن درونم مزمن شود ... :)