سکوت

سکوت، سرشار از سخنان ناگفته است؛ از حرکات ناکرده، اعتراف به عشق‌های نهان و شگفتی‌های بر زبان نیامده.

سکوت

سکوت، سرشار از سخنان ناگفته است؛ از حرکات ناکرده، اعتراف به عشق‌های نهان و شگفتی‌های بر زبان نیامده.

سودا

چگونه نمی توان احساس را فریاد زد ؟ مگر نه این است که همه چیز از یک گوهر پدید آمده و درون هر چیز همانی است که درون تمام چیزهای دیگر است ... که تمام جهان را می توان در دل یک ذره جست ... ما جزئی از کل هستیم و کل در تمام اجزای ما هست ... مگر نه این است که تمام جهان پیوسته است از ذراتی که با هم در ارتباط هستند ... پس من با تمام جهان یکی هستم ... پس من و تو هم یکی هستیم و فاصله ای بین ما نیست و نباید باشد ... پس چرا نمی توانم در آغوشت بکشم و تمام احساس های نهفته درونم را برایت فریاد بکشم ؟ ... که باید به غبار پایت بسنده کنم ... از خود برانمت ... آن دم که تمام وجودم پر میکشد برای لمس آهنگین نوای بازدمانت ... و تو در کنار من گویی دنیای دیگری هستی ناشناس و دور ... شاید این چیزی است که تنها من می اندیشم ... یک توهم نفس گیر و چالش برانگیز ... و این خواست خودمان بود که انقدر دور ... انقدر غریب هر کس راه خویش در بر گیرد ... کاش می توانسم بگویم فقط باش ... همین ! ... فاصله مرگ است ... اندیشه یکی بودن و جدا بودن نفرینی است بر ذهن منتظر و درگیر فلسفیدن من ... 

اینجا در این کویر زشت، تنها قوانین بد اندیشان و ننگ آفرینان ِجدا از سرشت انسانی است که بر پیشانی مان حک شده ... زیبایی را خشک می کند، انسان را مالک، دیگران را از خویش جدا می بیند و به دور خود و هرچه مال خود می پندارد حصار می کشد ... واژگانی می آفریند اهریمنی ... همچون "من" و "تو" و "او" و "فاصله" ... من و تو از هم جداییم، هیچ بیان زیبای احساسی نباید باشد چون بد اندیشان این زیبایی ژرف را تاب ندارند ... گمانه می زنند ... من و تو باید در دور ترین و طبقه بندی شده ترین جایگاه، سر به زیر افکنیم و با صورت های گچین، کلماتی خشک و ساختگی و بی روح به صورت هم پرتاب کنیم تا بیمار اندیشان گمان ناروایی نکنند ... نباید به هم بگوییم "دوستت دارم تنها به خاطر اینکه دوست داشتنی هستی و زیبا، نه قصد تملک تو را دارم و نه قصد استفاده از تو را، بیا همچون تمام ذرات جهان تنها به هم عشق بورزیم و عاشقانه زنده باشیم"  ... این مراودات اجتماعی سخت تنها چیزی است که خوب آموخته ایم ... جوامع سنگی با انسان نماهایی بی اندیشه و مسخ ... هنوز هم نفهمیدم خدایی که این همه زیبایی را بدون هیچ دیواری آفریده چرا روح انسان ها را انقدر زشت و در بند خودساختگی هایشان آفرید؟ ... که حتی تاب زیبایی معاقشه روان را هم ندارند ... دنیا زیباست ... آفرینش سرشار از عشق مطلق است ... تنها ذهن انسان است که بد می بیند و زشت می انگارد ... من هم مثل همه ... تنها نام انسان بودن را یدک میکشم !! نمی خواهند ... نمی گذارند ...