ببین،اینو شنیدی؟ خیلی دوستش دارم ... یه جور خاطره ی خوش رنگی رو برام زنده میکنه ... یه لحظه اینا رو میگیری لطفاً ... مرسی ... بیا اینو بذار توی گوش ات ... ببین ...
Ne me quitte pas
Il faut oublier
Tout peut s'oublier
Qui s'enfuit déjà
Oublier le temps
Des malentendus
Et le temps perdu
A savoir comment
Oublier ces heures
Qui tuaient parfois
A coups de pourquoi
Le cœur du bonheur
Ne me quitte pas
Ne me quitte pas
Ne me quitte pas
میبینی چه قشنگ میخونه ! اینو به خیلی از زبونا خوندن ... ببین مثلا این یکی .... آها ... این آلمانیشه ... گوش کن، تقریباً مفهومش همونه ... !
Bitte geh nicht fort!
Was ich auch getan,
was ich auch gesagt,
glaube nicht ein Wort!
Denk nicht mehr daran!
Oft sagt man im Streitمیدونی، یه حس عجیبی داره ! مثل اینکه طرف داره از اعماق وجودش یه چیزی رو فریاد میزنه... از اون طرف باید بریم ... :)) چرا؟ ... آره، چون یاد یه چیزی افتادم! ... میدونی، اینکه فکر کنی کسی رو اندازه تمام زندگیت دوست داشته باشی و روزی بخواد اون نباشه،یعنی کاملاً نباشه!! آدم رو،روحش رو، قلبش رو، همه چیزش رو مچاله میکنه ... انگار دوست داری به خودت بپیچی ... ... ... ... :) یه روز این تعریف عشق بود!!! ... الان دیگه نمیدونم تعریف چیه ... چون همه چیز با یه اتفاق ساده تعریفش عوض میشه! ... نه بابا ! بیخیال !!! :)) ... تو که منو میشناسی، یه لحظه غرق میشم توی ژرفای وجودم، بعدش به همون سرعت برمیگردم ... اونجا رو نیگا ... یه زمانی پاتوق بچه های هنر بود ... با رامین اینجا کلی تبادل فکر میکردیم،میشناسیش که؟ آره اون چشم سبزه ... شیلا و کیمیا رو هم چند بار اینجا دیدم، از تمرین فاوست اومده بودن، کارشون با نمک بود ... جای خیلی باحالیه! میخوای یه قهوه بزنیم؟ مهمون من ... :) جون امیر امروز رو بیخیال شو ... برو ... سلام حامد، دوتا فرانسه لطفاً ... آره،یکیش بدون شیر باشه ... راستی اون شعر فرانسه رو بگم معنیش چی میشه ... ... ... ...
سکوت شب مرگ بار است، هجوم نیزه های خورشید ظهر نفسگیر. این دیوارها، این پنجره ها، این سقف ... وحشیانه بر من میتازند، گویی میخواهند روح مرا محدود کنند ...
مینشینم آرام و بیصدا بر صندلی ای که حالا تنها مونسم شده. کوله باری که همراه همیشگی ام شده و کام از لب های پیپ چوبین میگیرم که هم نفس غم هایم بوده ... خیره بر رقص دلربای برگهای عاشقی که در آغوش باد رها و آزاد میچرخند. چشم های گذران رهگذران بی اعتنا تنها میگذرد و گویی هیچ نمیبینند. دست نوازش بید مجنون تنها گرمای این بزم است ... گاه آنچنان مست میشوم از این رویا که قلم را به سماع بر جان کاغذ وامیدارم.
آری، زندگی زیباست در آزادی، در تنهایی، هنگامی که هیچ چیز تو را به اوج تزلزل دستانت نمیرساند و میتوانی ساعت ها، روزها شاید هم سالها با کسی سخن نگویی، برای ساده ترین چیزها بحث نکنی و تنها خودت باشی ... نه دیگر تغیان خشم است که مشت های گره کرده ات را بر دیوار میکوبد و نه دیگر خواسته ای نا معقول و کودکانه که تمام زندگی ات را ویران کند و تو را به ناکجا آباد بسپارد... نه فریادی از عمق جنون و دیوانگی، نه دیگر تلاشی مرگبار برای نگه داشتن زندگی متلاشی بر روی انگشتان فرسوده و نیمه مرده ... حتی نه دیگر نقش عاشق را بازی کردن! عشق این روزهایم اگر باشد حقیقی است ... رنگ دیگری دارد ... قدرش را نیک خواهم دانست ...
حرمت حریم را محرم ترین نگه نداشت، جوهر سیاه بختی خشک نشده در بالین غیر آرمید. از من چه انتظاری داری بیگانه؟ واقعیت برای همه تلخ است... من سال هاست تحملش میکنم، تو هم بپذیرش ...
آرام و روان روی پله ی پله برقی به پایین می خرامید. یک دست در جیب، دستی بر تکه گاه روان پله ... اخم همیشگی ابروهاش را میتاباند، صورتش را جدی تر می کرد. پیش خودش فکر میکرد "کجا داری میری؟! چرا داری میری؟ فکر کردی چی قراره ببینی؟!! "
پشت کمرش تیر میکشید، از پای میکروفون بلند شدو خواست برگه متن ها رو مرتب کنه که لب کاغذ به میکروفون خورد و صدای وحشتناکی توی گوشی، گوشش رو از جا کند. برگشت و به اتاق فرمان نگاه کرد،صدابردار صورتش در هم رفته بود و ناراحت بود، فرشاد صورتش رو با دست گرفته بود و قیافه نا امیدی داشت. در رو باز کرد و بیرون رفت
=فرشاد جان من شرمندم،امروز خیلی خسته شدم! این تیکش خیلی حس میخواد،الان واقعا نمیتونم!
- چیزی شده؟ تا حالاش که خیلی خوب رفتی ... ببین کاری نداره که ... میخوای از عشقت خداحافظی کنی! به خدا 5 دقیقه هم کار نداره ... فقط این دیالوگاش رو میخوای بگم بیاد با هم بگین که حسش بهتر در بیاد؟
=نه ... نمیتونم! حالم خوب نیست ...
- ببین میخوای با هم یه بار بریم؟ این جور بگو ... " تو آینده خودت رو باید خودت پیدا کنی! این جوری با من نمیتونی پیشرفت کنی ... من راهم این طرفه و تو نمیتونی توش باشی ... فکر برگشتن به اون روزا رو نکن ... "
سرش رو بلند کرد تا ببینه من فهمیدم یا نه ... چشم های نیمه خیس من بدون اینکه صدایی داشته باشه متقاعدش کرد ... مثل اینکه چیزی یادش افتاده باشه ...
نمای روبروی پله برقی روشن و شلوغ بود. همین طور که پایین میرفت خاطرات بودند که به سرعت ورق میخوردند. صدای خنده ها، گریه ها، داد و بیداد، عصبی شدن ها، مسخره بازی ها ... آخرین صحنه ها، آخرین تنفرها ...
- نمیخوای این اوضاع رو تموم کنی؟ بس نبوده تا حالا؟
= نه ! ربطی نداره ...
-خودت هم میدونی که داره. اگه نداشت تاحالا اون رو توی گردنت نگه نمیداشتی
= این فقط یه نماده، که یه موقع ..
- که یه موقع باز این جوری نشه و اون جوری نشه و ... صد بار گفتی اینارو!
= باور کن فقط همینه!
- نه نیست. فقط همین نیست! خیلی چیزای دیگه پشتشه! مثل اون کیک ها، اون فندک، این بی تفاوتی و ضد حال زدنات، تو حتی یه خط دیالوگ عاشقانه رو هم نمیتونی بگی! ... تا کی میخوای این وضعیت رو ادامه بدی؟! اون یه بار رفته ولی تو هر روز داری رفتنش رو مرور میکنی...
= وضعیتی نیست. من فقط یککم خسته ام . همین ... نمیدونم داری درباره چی حرف میزنی. نمیفهمم چی میگی... برای گند کاریای من دنبال دلیل قانع کننده نباش! گفتم که خسته شدم. کار زیاده، من هم نمیتونم چند جا با تمام انرژی کار کنم. خوب میشم،باور کن ... سر میدون نگه دار، میخوام یککم قدم بزنم ... از صبح آزمایشگاه بودم...
روبروی شیشه بلند ویترین مانند ایستاده بود. نفسش سنگین بود. چیزی برای گفتن نداشت. حس عجیبی بهش نفوذ میکرد. یعنی همش همین بود؟! تو از زندگی این رو میخواستی؟ سعی کرد به راهش ادامه بده. هنوز هم پر بود از سوال و سوال و سوال های بی نهایت بدون جواب و آزار دهنده ... چرا؟! حتما توی این مغازه به عنوان فروشنده داره بهش خوش میگذره ... خوبه ... لبخندی تلخ و ادامه مارپیچ تنهایی ...
پ.ن. جون هرکسی که دوست دارین نیاین برای این متن ها تفسیر بسازین و من رو سوال پیچ کنین! به جون خودم هیچ منظوری نداشتم ... یه تصویر ذهنی بود و ربطی به واقعیت نداشت. حتی شما دوست عزیز...
... باز سردرد و گلودرد مزمن گرفتم! جلوی حرفام سد زدم، اندازه 4 روز میتونم حرف بزنم ...
نباید من رو به اونا نشون میدادی، اینجوری خیلی بهتر میشد ... دستهات رو شستی؟ بوی گل گرفته دستام ... نه، اینجا خیلی زشته !! ... هدهد به پرنده ها گفت بیاین بریم سیمرغ رو ببینیم ... تو به اختیار خودت اومدی،تا کامل بشی،اینجا بهترین جا برای تجربست، چون حس وجود داره و میشه خیلی چیزا رو حس کرد ... میای بریم خرس؟! ... خرگوشه خیلی جیغ زد،اعصابم رو به هم ریخت ... حالم بد شد ... دلم گرفته، نرو ... چرا نمیری؟ - میخوام پیش تو باشم،گناهه؟!! ... یعنی هنوز نرسیدی خونه؟! ... دلم میخواد بشینم یه کتاب دیگه بنویسم، وقتی تموم شد باز ببرمش یه جای دور و بسوزونمش ... من مشکلم نشون دادن تو به اونها نیست لعنتی! ... یعنی فکر میکنی داره پشت سرمون میاد؟! ... من یه بار این کارو کردم،رفتم در خونه همسایمون! - من هم همین طور ... به نظرم داری آخرین حرفاتو میزنی،اهم و مهم میکنی که چیا مهم ترن اونا رو زودتر بگی ... اصلا پلیور منو دیدی؟!!! یه لباس خاص بود که بعد از 8-9 سال پوشیدمش ... این پسره قبلا هم اینجا کار میکرد،بچه بود اون موقع! موهاش هم بلند بود، خیلی عوض شده ... ببین، میگه سه خوابه نداره، همون 80 متری رو تقسیم بر 4 کن میشه همون دیگه ... "به تو خیره بودم که قبلا گفته بودی (( فقط تا ساعت 10 میشه بیرون موند اونجا، تا 3 صبح همه جا برنامست!! )) همه جا یه برنامه ای هست " ... دلم نمیخواد اندازه سنت بزرگ بشی!! دلم میخواد همین جور صاف و ساده بمونی ... آدما فقط بزرگ میشن ولی به بزرگی نمیرسن!! مردها به مردانگی نمیرسن، زن ها به زنانگی نمیرسن! هیچ آغوشی دیگه مهر مادری نداره !!! ... هنوز بی حسه؟ ... پرده رو کشیدم، یکیش هم کافیه، فقط سایه ام می افته! گیر الکی نده دیگه !!! اه ه ه ... ایشون قبلاً پل چوبی رو دیدن ... -کجایی؟ = همینجا - نه،یه جای دیگه بودی،پیش من باش ... لطفاً ... گفت ولی من عوض میشم، نمیدونم چی میشم ... گفتم صبحت بخیر، جات گرم بود دیشب؟! ... نباید از من آتو دستش می افتاد ... اگه امشب چیزی نگه، دیگه چیزی نمیگه! دفن میکنه پیش خودش ... هیچ وقت از دست من راحت نمیشی! وقتی بمیرم هم روحم کنارته :) ... آره،مثل اینایی حرف میزنی که نزدیک به مرگشونه! مهربون،با حوصله، آروم! ...
آره،خوب فهمیدی نزدیک مرگمه ... من هم با تو پرواز میکنم، ولی نه به سوی شروعی هیجان انگیز، به طرف یه هبوط سیاه ... من هیچ وقت پرواز نکردم! همیشه سقوط آزاد بوده ...
پ.ن: یک نظر برام نوشته شد که پاکش کردم چون خیلی بی ربط بود! نمیدونم چرا ذهن آدمها همیشه به سمت منفی بیشتر تمایل داره! این جمله ها تکه هایی از گفتگوهای من با دوستانم بود به علاوه ی دیالوگ فیلمهای جشنواره که به نظرم جالب اومده بود! رابطه ای با شخص خاصی وجود نداشت! همین ...
میگذرم بی تو از این کوچه ها،
هم ره من تیرگی سایه ها
زار و نزار از دل پر قیل و قال،
یار من این نشتر اندیشه ها
نیک درین بزم خرابات خفت،
بخت بد اندیش و چم خنده ها
بوسه زند هر قدمم بر رهی
کز تو بیارد صنم یاد ها
باد خوش آواز کرامت کند
میشنوم بانگ خوش خنده ها
مست ز رویای نگاهت شوم
خیره برین منظر بی انتها
میشود آن روز که بر شانه ام
موی تو افتد نه سر شاخه ها
عمر بر آن ناله و افسانه رفت
هیچ به جا مانده جز این رد پا
-----------------------------------
بهراد 9 بهمن 1390
برای خاطرات خیس و حمیدرضایش
همه چیز مه آلود ناپدید می شوند
گذشته زدوده شده، خراشیدگی زخم ها فراموش گشته اند
دروغی به حقیقت می گراید و باز دروغ می شود ...
و انکار می شود،
هر آنچه که ذره ای از پژواک خوش بوی آرزوهای ناشایست را به دوش میکشید ...
هر آنچه من را و تو را در پیشگاه صادق و گرم مهر به اصل و درون حقیقی بودنمان وا میداشت ...
باز نقاب در بر خواهیم کشید
من صورتکی خندان و بی تفاوت
و تو صورتکی بی روح و خشک
و تنها انکار می داند که ورای آنها چیست ... راستی مه آلود ناپدید میگردد ...