سکوت

سکوت، سرشار از سخنان ناگفته است؛ از حرکات ناکرده، اعتراف به عشق‌های نهان و شگفتی‌های بر زبان نیامده.

سکوت

سکوت، سرشار از سخنان ناگفته است؛ از حرکات ناکرده، اعتراف به عشق‌های نهان و شگفتی‌های بر زبان نیامده.

وارونگی

به ابرها نگاهی دوباره انداز ...

به کوه، درخت،‌راه،‌سنگ ...

به تمام اعجازهایی که تورا با خود به اوج می رسانند ...

و تو عجول در فراز و فرود ... و تنها درد است که برجای می ماند ...

بر پاهایی خسته، بر جسمی نیمه تمام، بر روحی وصله دار ... 


... و آنگاه که باد با گیسوان معطر درختان شاد و مست درآمیخته بود ، همچون حبابی تو خالی بر فراز توهم تلقینی خود، تعلیق را تجربه می کردم و به گرمای دستانی دل خوش بودم که اصطکاک ساختگی آنها را مجبور به تزریق مهر به چشمان خمار خواب آلودم کرده بود ... 

با خاک درآمیختم، سنگ را نوازش کردم و به کلاغ مبهوتی لبخند زدم که شکارش را گم کرده بود و به آسمان خیره شده بود. 

به آب گل آلود روان عشق ورزیدم و گذشتنش را خیره ماندم، هم نفس گل های سپید بی بو شدم، تنه پر حشره درخت بی احساسی را گرم در آغوش فشردم ...

دردم را در گوش کوهستان سرد زمزمه کردم و انگاشتم که آرام شدم! گویی برای تمام مخلوقات نیز تعجب برانگیز است تنهایی در جمع بودن انسانی لبریز و پراحساس ... 


در جایی که در ذهن و باور مردمانش حتی لمس بی پروای طراوت پاک دلدادگی نیز جرمی نابخشودنی به حساب می آید و برای لبخند زدن هم مجوز صادر میکنند تنها باید عاشق سنگ و کلوخ و کلاغ و کثافت شد تا نکند دهانت به خار بدوزند و پایت به لجن بند کنند و زندگی و هرچه داری را به فاضلاب بسپارند ... 


در جایی که انسان را به دار ایمان می آویزند و از خدا سخن گفتن معنایی ندارد؛ شیطان هم به خدا پناه میبرد، حوا به باغ سیب، عشق به جدایی ... اینجا برای عاشق ماندن باید فارغ شد ... برای زنده ماندن باید هرروز مرگ را تجربه کرد ...


ماگایا


بر سنگ ستیزکار سخت، مانده رد پای ننگین و هراسناک گلگونی که زمانی خون عاشقی بود که از قلب تب دارش میگذشت. بر زمین سرد و لجنزار اعتقادات متعفن آسوده این پر مدعای خفته، سنگ گران ستیزکار و خدایی که در این نزدیکی ... حتماً در حال شمارش صلوات های مردی با صورتی کریه و سیرتی کثیف بوده که خود را نماد اعتقاد میداند و هر بار که کام خونبارش را میگشاید جوی خون پاک است که زمین را سیراب میکند ... 


ماگایا ی خسته من این گونه آشفته دست بر زانوان حلقه مکن. بیا اینگونه بیاندیشیم که شاید این یکی دیگر بگذرد، که شاید این نیز تقدیر بوده ...


ماگایای عزیزم اینگونه رنگ پریده بر آسمان تیره خیره مشو، دیگر سنگی از آن بر زمین هرجا یک خدا فرود نمی آید که وحدانیت را نشان خلق دهد. دیگر نه پدیده ای خرق عادت به شمار می آید و نه چشمی از دیدن اعجازی از حدقه برون میزند، تمام رویداد ها را در طبقات کتابخانه جای داده اند!


ماگایای دوست داشتنی ام، لبخندی بزن که این ناسزاترین ناسزایی است که میشود به این جبر خاردار و پر وعده داد. 


ماگایای زیبای من گوش میکنی ؟!!