سکوت

سکوت، سرشار از سخنان ناگفته است؛ از حرکات ناکرده، اعتراف به عشق‌های نهان و شگفتی‌های بر زبان نیامده.

سکوت

سکوت، سرشار از سخنان ناگفته است؛ از حرکات ناکرده، اعتراف به عشق‌های نهان و شگفتی‌های بر زبان نیامده.

سکه بازی

بیا با هم تانگو برقصیم. با ریتم 3/4 والتس باشد. آرام و موزون ... تو پای مخالفت رو بردار و من پای موافق. تو گردن نیمه قطع شده ی من را چنگ بزن و من کمر شکسته ات را. شنیدی عشق و نفرت دو روی یک سکه هستند؟ باور نکن! ساخته ذهن معلول سفسطه بازان است. عشق را بگذار من برایت معنی کنم، نفرت را تو ...

شنیدی میگویند احساس نسبی است؟ این را هم باور نکن ... احساس تابع امواج نیست. به عوامل محیطی بستگی ندارد. مستقل است و خطی. آن هم چه خطی! نه موازی با داده های بی اعتبار کوته فکران است و نه مجذوب جرم سنگین دیگران میشود. آنچه عشق میپنداشتی و اینک نفرت شده یا برعکس!! از اول دوام و قوام معتبر نداشته ... باور کن! عشق نمایی است، نماینده ی شناختی ژرف و راستین. فراز که میابد دیگر فرودی ندارد. نمیتوان آن را شکست، نقطه عطف دارد ولی بازگشت ... نه ...

سکه بازی میکنیم الان ... بنشین بر بلندای تخیل هذیانی ات و مدام به سوی کیسه ی گدایان سکه پرتاب کن. یک بار از روی عشق و باری از روی نفرت ... ببین کدامشان این تلاطم را تاب می آورد. مگر عشق تاس بد اقبال نرد است که باری بی اندازی و عاشق شوی و باری بی اندازی و متنفر؟ این بازتاب تمام خودخواهی ها و خودخوانی های توست نه احساسی پاک ! چونان که به کام تو باشد معشوق و به ضرر تو متنفر شوی... 

گاهی هم برای جلوه کردن انسانیت درونی ات، نه برای هیچ چیز دیگر اطرافت را بکاو. گذشته ات را از دیدگاه معصوم فرشته ای زیبا سرشت باز نگر. ببین باز هم به این چرندیاتی که جویدنشان عادت روزانه ات شده اند میرسی؟ اگر رسیدی بدان فرشته ات هم بازیگری است در دستان مست تو ...

عادت کرده ایم انگار بر این سیر فراز و فرود و بیماری. اگر چشم داشتی میدیدی که حقیقت خروجی معیوب و پر گیر ناشی از هضم وقایع در معادلات پیچیده ی ذهن بدسگال تو نیست. کاری نمیتوان کرد، همیشه زمانی این را میفهمیم که خیلی دیر شده ... رفتنی ها از دست رفته و دیگر نمیتوان بازستاندشان... حالا خود دانی ... 

پس لطف کن بچرخ و دیگر از ع ش ق مگو! از نفرت هم مگو چون به راستی نمیدانی این کلمات مقدس چیست! هرگاه از خود برون شدی و حقیقت را به جای واقعیت پذیرفتی آنگاه میبینی اینها را نمیتوان بر زبان آورد، نوشت، نشخوار کرد ...


نگران

می دانی...

سرنوشت کمی ستمگر تر از آنی است که بگذارد ما راه اندیشه های خویش را برویم. هر گاه و بیگاه تلنگری حقیقت گرایانه بر تخیلات جاری مان میزند و با لبخندی سرد می گریزد. سستمان می کند و نمی گذارد پای بر جایگاه ساختگی به ظاهر امن مان بگذاریم. 

گاه چنان در انتظار پدیده ای، واقعه ای پیش آمدی می گذاردمان که گویی تمسخر وار نگران دلواپسی های احمقانه مان است. نجوای پوز خندش را می توان از گوشه کنار دلشوره هایمان شنید. 

سرنوشت آنگونه که از اسمش بر می آید بر سر کسی نوشته نشده! نه بر پیشانی، نه بر صورت نه بر سر و نه حتی بر لب کسی ننوشته اندش ... گذران ثانیه ثانیه از اجباری خود خواسته است که می کشدمان بر بیراه حقایق و سنگلاخ بی انتهای آرزوها. 


پ.ن : بد سگال ترین بازیگری که تا بحال دیدم همین سرنوشت بوده ... در ضمن ... دنیا مارپیچ است، نه گرد! مارهایش هم افعی است، سر بجنبانی بلعیده میشوی ! هیچ گاه به جای نخست بر نخواهی گشت! فراز یا فرود میروی ...


پ.ن.2. این متن در 31-2-91 چکنویس شد و بنا بر اتفاقی تا به امروز منتشر نشد ...