-
بستگی
سهشنبه 18 اردیبهشتماه سال 1403 23:26
همه چیز درون آدم معنی پیدا می کند. هیچ معنایی بیرون از ذهن مشاهده گر وجود ندارد. می توان بر فراز کوهی بلند در آزادترین کشور احساس زندانی بودن داشت، من این را تجربه کرده ام. من در میان جمع احساس بی کسی داشته ام. من با کسی که از جان دوستش داشتم احساس تنهایی را تجربه کردم. من در خانه ی اجدادی احساس غریبه بودن داشته ام....
-
باز
شنبه 19 تیرماه سال 1400 20:53
هر از چند گاهی اینجا را در میاوری، محکم فوت میکنی و باز میروی ... مثل کتابی قدیمی و دوست داشتنی که در گوشه کتابخانه شخصی چشم به راه می ماند تا بروی تجربه کنی و بازآیی و شاید خطی دیگر بنویسی ... اینجا هم کم کم دارد به سن قانونی میرسد ... ۱۸ سالش شده!
-
جام
چهارشنبه 10 بهمنماه سال 1397 20:20
میگذریم ... چرخان و گیج ... تلو تلو خوران و پای در هم فرو رفته ... سراب تکیه گاهی که ورای چشم خمار آلودمان می آید دست دراز میکنیم تا وزن بر آن نهیم و زوایای زمین و اسمان را درست تر بشناسیم که چنان زمین و آسمانمان یکی میشود و بر سنگلاخ میخوریم که دیگر نه توان برخواستن مان میماند و نه جان راه رفتن ... چشم که باز میکنیم...
-
فال
دوشنبه 19 بهمنماه سال 1394 00:22
دست در حلقه آن زلف دوتا نتوان کرد تکیه بر عهد تو و باد صبا نتوان کرد آن چه سعی است من اندر طلبت بنمایم این قدر هست که تغییر قضا نتوان کرد دامن دوست به صد خون دل افتاد به دست به فسوسی که کند خصم رها نتوان کرد سروبالای من آن گه که درآید به سماع چه محل جامه جان را که قبا نتوان کرد نظر پاک تواند رخ جانان دیدن که در آیینه...
-
زای
شنبه 22 فروردینماه سال 1394 12:42
به کدامین نگاه می آسایی، به کدامین نفس جام تر میکنی، به کدامین امید ایستاده ای؟ به کدامین صلا روی گردانده ای از خویشی ات؟ بر کدامین نور مست مانده ای، چشم بر کدام روزن دوخته ای؟ به پیش گاه کدام تجسم خداگونگی تیغ بر شاهرگت ات کشیده ای که حتی سخن نمیگوید، نگاهت نمیکند، اجابتی ندارد؟ تکان تکان سنگ ریزه ها بر پایت جهتی...
-
.
چهارشنبه 12 فروردینماه سال 1394 12:08
سرگردان گران گران میرود ... میان مه اندود تاریک بی نشان دریایی خون آلود و سرد... بادبان پاره، به پهنای نیمه استوارش چاک بر پهلو، صدای الوارهای نیمه خرد شده اش جان سوز ... سکانش به هر باد میچرخد ... به هر نیم موج میرقصد ...
-
زروان
سهشنبه 14 بهمنماه سال 1393 13:16
همیشه میگویند زمین گرد است و هرکجا که میروی باز بر آستانه ی نخستت در میآیی ... دایره ای که در دو بعد تصور میشود همیشه مقدس بوده و زیبا ... ولی هنگامی که پای بعد سوم یعنی زمان به میان می آید دیگر پدیده ای زیبا نیست !! حتی در اسطوره ها تبدیل به ماری میشود که به دور انسان پیچیده است ... زمانی که فهمیدم صفر درجه با 360...
-
آلما
جمعه 26 دیماه سال 1393 17:16
نسیم کوهستان خیسی گونه هایش را بوسه میزند ... گوشش بدهکار آسمان نیست ... ساز دلش را مینوازد ... گویی دلش فشرده شده ... به خود میپیچد ... انگار میخواهد چیزی را بالا بیاورد ... چیزی که چنان بر جانش ریشه دوانده که هیچ مرزی میانشان نیست ... باید جان خود را بدرد تا شاید ... نمیشود ... جنگی جاودانه است میان اضداد ... میان...
-
دستان
دوشنبه 22 دیماه سال 1393 06:36
چه زود از سرای رویایی و آزادی به سکوت خفتی !!! بگو که باز سکوتت انگار شنیدنی تر است ... نمیخندم ... لبخند میزنم بر تمام سراب هایت !! شوق دویدن را از اسب نمیتوان گرفت ... خار را هم از بیابان !! در رهایی لذتی موج میزند که در سکوت نیست ... رویا شیرین است و حقیقت تلخ ... رویا ابر گون است، هرچه دست دراز کنی چیزی نصیبت...
-
طوفان
جمعه 19 اردیبهشتماه سال 1393 16:14
ناله می سراید زجان ... بر عطش شنزار نشسته دستان بر گلو گرفته رقص دودسای بدن بر آسمان می سپارد ... جامه ای سیاه و سبک، جامه ای سپید و سنگین ... مستی اش صحرا را راهی بیگانگی باد کرده ... بر خورشید می تابد و کلافه اش می کند تا شرمگین در پس رمل ها پناه گیرد ... زمان، بازیچه ای است در میان دمان بی وزنی اش ... مکانش تمام...
-
دریا
یکشنبه 14 اردیبهشتماه سال 1393 11:11
می گوید "من چقدر باید منتظر باشم که خودت را نفی کنی؟" ... راست می گوید ... از خودت بگذر و راه بیا ... آسمان بی انتهاست ...
-
پتک
دوشنبه 8 اردیبهشتماه سال 1393 00:06
امشب می توانم غمگین ترین ترانه های زندگی ام را بسرایم ... امشت می توانم تا خود پگاه که به آسمان زخم می زند بر دل و جانم زخمه بزنم و خون ببارم ... امشب می توانم راحت خود را و همه ی آنچه تا به حال فکر می کردم هستم را خرد کنم ... امشب یک مرگ جاودانه خواهد بود ... گویی سوگی خفه در وجودم فریاد می کشد ... امشب متهم خودم...
-
مرا با خود ببر
شنبه 30 فروردینماه سال 1393 12:34
گاه در ژرف پنداره های سلاخی شده ام بر بلندای کوهساری نشسته ام و خنیاگر مستی فزای باد در برم چونان به خود می پیچد و دلربایی می کند و موی مشک دار می افشاند که جهان رویاهایم به دنبالش به پرواز در می آید ... تا بی کران هوشیاری و آزادگی ... آنجا دیگر نه نگران خاموش شدن صدای نی لبک لولیان بی پروا هستم و نه دیگر دلم به چیزی،...
-
سودا
سهشنبه 19 فروردینماه سال 1393 03:42
چگونه نمی توان احساس را فریاد زد ؟ مگر نه این است که همه چیز از یک گوهر پدید آمده و درون هر چیز همانی است که درون تمام چیزهای دیگر است ... که تمام جهان را می توان در دل یک ذره جست ... ما جزئی از کل هستیم و کل در تمام اجزای ما هست ... مگر نه این است که تمام جهان پیوسته است از ذراتی که با هم در ارتباط هستند ... پس من با...
-
.
پنجشنبه 7 فروردینماه سال 1393 16:36
.
-
طاق
پنجشنبه 29 اسفندماه سال 1392 00:05
در جایی کودکی خود را پیر می انگارد و جوانی خود را لایق بودن نمی بیند، در جایی هم پیر مردی گوژپشت را بر بالین بی نفس یک عمر عشق می برند که آخرین بدرود را ببارد، میبارد و لبخند بر لب، شادی هفتاد سال عاشق بودنشان را سپاس می گوید ... نشان یاد تو گر ای عشق در من خراب گذشت ... حدیث سایه ابر است که از سر ِسراب گذشت ... نشسته...
-
خط
جمعه 23 اسفندماه سال 1392 00:53
دلم وحشیانه گرفته ... برای چیزی تنگ شده که دیگر نیست ... میخواهد با کسی درد دل کند که سال هاست که مرده ... گاهی اتفاقات آدم را فراموشکار میکند ... گاهی چیزی جایی مخفی میشود که تو سال ها نتوانی پیدایش کنی و درست وقتش که شد رخ می نمایاند و پیامش را به تو می رساند ... آن گاه زیر پایت چنان خالی میشود که خرده هایت به زور...
-
چاه
سهشنبه 6 اسفندماه سال 1392 23:49
دلش باران میخواهد ... از آن باران ها که زمین به آسمان میبارد ... چنان ببارد که آتشش را بیارامد ... دلش شوره زاری شده ... میسوزاند و از جا می کند ... ببار که دلش تاب این گداز را ندارد ... پهن شده بر کویری آفتاب دار و گر گرفته ... چنان میفشاردش که گویی آسمان بر آن نشسته ... ببار ... تابش را ندارد ... پاره اش کن ... از...
-
هذیان سه و نیم
سهشنبه 1 بهمنماه سال 1392 21:12
اینجا زمینی است که خاکش مزه کلوچه میدهد... کلوچه هایی که تمام دارایی دستانی کوچک بوذ... از مراسم پرسه دیگر صدای دریا نمی آید ... تک واژگانش چهار پنج واژه می شوند و در سفسطه ای موهوم و خرمگس گون محو می شوند ... خنده دار بودن همیشه ستودنی است، این حقیقت تلخ روان توست که هیچ کس تاب آن را ندارد ... زمانی که در خود باید...
-
ماگ تلخ
سهشنبه 24 دیماه سال 1392 13:43
یه دقیقه بذار منو رو ببینم ... من یه ماگ بزرگ قهوه غلیظ میخوام بدون شیر ... گفتم یه ماگ بزرگ قهوه غلیظ سیاه تلخ !!! ... بله دیدم توی منوی شما نیست ولی من میخوام ... اشکال نداره پول سه تا رو میدم ... خوب ببین کجا میشینم بیار همون جا دیگه !! ... ببخشید میشه از اینجا بلند بشین یه جا دیگه بشینین؟ ... توی این کافه چرا من...
-
باد سرد
چهارشنبه 18 دیماه سال 1392 17:21
ماه خندان نیز پرنده شد ... شام تارش را میخواهد به روزی زیبا بپیوندد ... شاید دیگر نتوان امید دیداری داشت ... هر چه گفت باید نیوخشیتاری کرد ... شاید من هم زمانی آدم شدم :) امید که میتوان داشت ... هرچه نیکی است بر بال پر امیدش ...
-
چشم هایش ...
چهارشنبه 13 آذرماه سال 1392 11:20
چشم هایش نگران به جستجوی آشنایان بر هر گوشه ای می دود ... چشم هایش فروغ پاک مهراندیشان است ... خیره که میشوی شراره ای شیطنت آمیز شوری در شریانهایت نشر میدهد ... گرمای مهر هم نشینی اش آب حیاتی است هر جان جویای نیکی را ... میخواهی مست شوی ولی سروشی می نالد ... که ... این بستان گور جمعی ِ رویاهاست ... پا بر این خفتن گاه...
-
ساده
جمعه 3 آبانماه سال 1392 02:16
میدانم هنوز هم گاهی به اینجا سرک میکشی ... برای چه را نمیدانم! ولی مثل بقیه چیز ها ... این را هم حس میکنم ... به تو یکبار گفتم ... هرگز از من رها نخواهی شد ... باز هم شک داری؟ ... من کاری ندارم ... تو خود از درون از من رها نخواهی شد ... و شاید تنها تو میدانی هرگاه که به من می اندیشی من میفهمم ... آن ریشه ها کار خود را...
-
هذیان 3
سهشنبه 30 مهرماه سال 1392 21:41
حالم به هم ریزی دارد گویی ... تب کرده مغزم، چند درجه را نمیدانم ولی احساسم میگوید از 180 درجه نباید بیشتر باشد ... هذیان بالا می آورم قاطی چرک و خون از ریه ام ... سرفه های وحشی ام حتی استاد را هم به سکوت کشاند چند بار ... این حال تب دارم چند ماه است گریبانم را گرفته بی انصاف رهایی هم ندارد گویی !! هان از همان زمان که...
-
رها ...
یکشنبه 14 مهرماه سال 1392 21:05
گاه تنها به خود می اندیشی ... کاه به تمام کسانی که تو را ساخته اند ... تو را ... و تمام آنچه که اکنون درون توست ... هرگز به این خیره نمان که چرا و چگونه شد که به ناگاه چیزی یا کسی از درونت گذشت، پاره ای بر جا گذاشت، پاره ای با خود برد ... هرگز در گروی این نباش که روزی بتوانی چنان از خجالت چهره ای آشنا درآیی که دیگر...
-
بیداد پاییز
دوشنبه 1 مهرماه سال 1392 09:00
پاییز مبارک ... همیشه توانم بوده ولی گویی تازه به خویش آورده اندم ... بال میگشایم ... چشم میبندم ... دنیایی ابریشمین مرا میخواند ... لطافت و لطفش بی انتهاست ... در خویشم میفشارد و مست می کند ... مست می کند ... بی هوش گردید عاشقان درهای رحمت باز شد ... نشان یاد تو گر در من خراب گذشت ... حدیث سایه ابر است که از سراب...
-
هنوز ...
شنبه 23 شهریورماه سال 1392 16:11
هفت ... همه چیز هفت ... این هم مقدسه؟! شاید به رویای خوشی تقدس بگیره ولی ... خنده ام میگیره از این همه هفت منحوث ... چرا من رو با خودشون نبردند؟ این همه آمده بودند ... رقص کنان ... چرخان ... آوازه خوان ... نا لایقی من چه بود؟ ... گرانی من از کجا بود؟ ...
-
.
سهشنبه 19 شهریورماه سال 1392 23:12
میگوید چرا تنهایی؟ چرا انقدر خشم فرو خفته داری؟ چرا خودت را دوست نداری؟ چرا با خود مهربان نیستی؟ چرا خسته ای؟ میگوید چرا نمیخواهی با کسی باشی؟ چرا ابروانت همیشه در هم کشیده اند؟ چرا این چند سال انقدر تو را شکسته؟ میگوید چرا آرام نمیشوی؟ چرا نمی آسایی؟ چرا مهرت را جاری نمیکنی؟ چرا به دنبال کسی نیستی؟ چرا شک و تردید...
-
.
جمعه 15 شهریورماه سال 1392 12:37
اینجا کسی است پنهان ... بند دلم گرفته ... بر آسمان نشسته ... در پس محملش سر بر کجا بگذارم؟ ... کجاوه های آسوده دیگر رقص دوری نمیکنند که در پس سراب بیابانی مدهوشت کنند .... اینجا هر چه زار بگریم دیگر ناقه ای در گل نمی نشیند ... دست به کدامین گرد رهش بیازم که بیتابی چشمانم را بیاساید ... فغان بر کدام نسیم آغشته به بوی...
-
.
شنبه 26 مردادماه سال 1392 16:10
حیلت رها کن عاشقا ... از خود که گذر کنی دیگر نیازی به اظهار و تظاهر نداری ... میفهمی که هیچ هم نیستی ... چشم میبندی، دست گره میزنی، به بوی یار، مدهوش، از خود بیخود پا بر هرجا که او بخواهد میگذاری ... دیگر نه نفسی هست نه خویشی نه وجودی، همه جان معبودی ... تا شاید تو را برگزیند و در راه اندازد ... و چه ساده تمام این راه...