ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
حالم به هم ریزی دارد گویی ... تب کرده مغزم، چند درجه را نمیدانم ولی احساسم میگوید از 180 درجه نباید بیشتر باشد ... هذیان بالا می آورم قاطی چرک و خون از ریه ام ... سرفه های وحشی ام حتی استاد را هم به سکوت کشاند چند بار ... این حال تب دارم چند ماه است گریبانم را گرفته بی انصاف رهایی هم ندارد گویی !! هان از همان زمان که لایه های ذهنی بنده خدایی را منهدم کردم بود دقیقا ... عجب کاری بوده پس !! عواقبش لایه لایه ام دارد میکند ... هر هر هر ... اینها مثلا خنده بود!!
بی برو برگرد هرچه از انگشتانم میگذرد دارم مینویسم ... هذیان است دیگر ... جلویش را نمیتوان گرفت ...
آنقدر این چند وقت عجایب از درون و بیرون ملت دیده ام که دیگر الان کمتر چیزی میتواند حیرانم کند! ... چه کاریست آخر ... یه تابلو بزنید بنویسید باغ وحش بچسبانید روی سینه تان ... این چه اوضاعیست؟!!! ... روان آدمیان را باید چرخ کرد دوباره ساخت ... هر که را میبینی کمپوت انگل و جانور و تداخلات و اختلالات روانی و روحی و انرژیک و ... است !! خدا میداند درون خود من چه خبره!! فکر کنم همه اش یکجا هست ... هر هر هر !!! آدم گاهی وحشت میکند از برخورد با بعضی ها ... چه کاریست آخر؟!! این ها چیست با خود میکشید؟ خداوند سیفون را آفریده برای کشیدن!! حالا اگر آب قطع باشد اشکال ندارد ولی آب که وصله ...
آن روز به یکی از این سایکو معاب ها بر خوردم، توی مترو نشسته بود خیره شده بود به من ... گفتم " عزیز جان طوری شده؟ چیزی میخواستی بگی؟ " گفت " نه! همین جوری!! ... " گفتم " آها ... خوب، باشه ... خوش باشید! " و باز هم خیره ماند تا دم پیاده شدنم. بلند شدم بروم گفت" میخوای بری؟" گفتم " با اجازه ... " گفت " باشه ... برو ... همه مون میریم ... تو هم یکی مثل بقیه ... " ... حالا از من انتظار داری جلوی این آدم قیافه ام چطور باشد؟!! جوابم چه باشد؟ چند دقیقه درگیر این گپ باشم؟!!
اصلا من نمیفهمم ... من نفهم! ... یه عاقل معرفی کنید من چند دقیقه حرف بزنم ببینم خشتک به خشتک آفرین تسلیم نمیکند راهی شن زار و سراب شود!!! ... روزگاری شده هاااا نازنین ... نازنین؟!! ... نمیشناسم ...
پ.ن: هذیان است دیگر ... نمیتوان جدی اش گرفت ...
گاه تنها به خود می اندیشی ... کاه به تمام کسانی که تو را ساخته اند ... تو را ... و تمام آنچه که اکنون درون توست ...
هرگز به این خیره نمان که چرا و چگونه شد که به ناگاه چیزی یا کسی از درونت گذشت، پاره ای بر جا گذاشت، پاره ای با خود برد ... هرگز در گروی این نباش که روزی بتوانی چنان از خجالت چهره ای آشنا درآیی که دیگر ... اینگونه تنها تو در گروی بندی سنگین هستی که باید هماره به دنبال بکشی و شاید هرگز آن چهره را نیابی که خجالتی درونش باشد ... رها کن ...
این پیله ی تنیده بر خویشی خویش را که با بندهای نازک و ناپیدا آرام آرام تنیده ای و دیگر جایی برای سرشار شدن مهرت نگذاشته است ... رها کن ... بگذار مخلوق، خود کاردانی خود را بهین گونه به انجام رساند ... تو رها کن ... تو رها باش و بال بگشا ... سبک بال ... روان آدمی زباله دان هراش رهگذران نیست ... معبد و جلوه گاه نیکی جاودان است ...
پاییز مبارک ...
همیشه توانم بوده ولی گویی تازه به خویش آورده اندم ... بال میگشایم ... چشم میبندم ... دنیایی ابریشمین مرا میخواند ... لطافت و لطفش بی انتهاست ... در خویشم میفشارد و مست می کند ... مست می کند ... بی هوش گردید عاشقان درهای رحمت باز شد ...
نشان یاد تو گر در من خراب گذشت ... حدیث سایه ابر است که از سراب گذشت ...
زمانه قصه تکرار خواب ِ بیداریست ... که در پگاه خمار و شب شراب گذشت ...
پروازم در قفسی از خار ... یا بکش یا دانه ده یا از قفس آزاد کن ...