فکر کنم همین موقع ها بود! حدود ساعت 5 و نیم یا 6! ... دقیقاً 30 سال پیش توی همچین روزی پدر و مادر من که هر دو 30 سالشون بود داشتند به چشمای خاکستری پسری نگاه میکردند که گریه کردن بلد نبود و به جای گریه داد میزد! ... نگاه نافذی داشت و عاشق سکوت و تنهایی بود ... نمیدونم اون روز توی تصوراتشون راجع به زمانی که پسرشون هم سن اون موقع خودشون بشه چه آرزوهایی داشتند ... ولی دوست دارم ببینم چند درصدش حقیقی شده! ... حس عجیبیه !!
دهه ای که گذشت به همون اندازه که سخت و وحشتناک بود من رو پرورش داد! 10 سال پیش توی همین بلاگ یه شعر از حمید مصدق گذاشتم به نام گرداب و زیرش نوشتم تولدم مبارک! ... اون موقع تصور خاصی از گرداب نداشتم ...
خیلی وقتها شده که آرزو میکردم برگردم به اون روز و ... ولی الان اصلا دلم نمیخواد برگردم! دوست دارم ادامه بدم ... چیزهایی که توی این مدت به دست آوردم برام خیلی ارزشمند هستند ... و چیزهای ارزشمند آسون به دست نمیاد.
نمیدونم برای دهه جدید چه آرزویی بکنم ... فقط دلم میخواد بگم : خدایا ... همون چیزی رو برام بخواه که برای من بهترینه، نه چیزی که من میخوام!
----------
تولدم مبارک
همستر سپید کوچولو رها شد ... دیگه لازم نیست توی دالون های قفس شیشه ایش بالا و پایین بره و توی اتاقک های حبابی دنیای بیرون از قفس رو بو بکشه ... شاید دلم براش بعد از یه مدت دیگه تنگ نشه ... ولی جای دندونای کوچیکش همیشه روی انگشتم می مونه! ... نمیدونم کار درستی بود که بهش اجازه دادم زنده بمونه یا نه! ...
یک سال و نیم پیش می خواستن به عنوان نمونه شاهد وارد یه آزمایشش بکنن و بعد از 2 هفته سلاخیش کنند که ببینند نمونه آزمون چه فرقی با نمونه شاهد داره!! ...فوقش عکس مصلوب شده ای ازش توی یه مجله آی اس آی معتبر مربوط به سلول های بنیادی چاپ می شد! ... آخر هیچ کس نفهمید نمونه شاهد با اون چشم های مظلوم و با هوشش چطور فرار کرد و چی شد ... خود من هم هنوز نفهمیدم چطور یه نژاد بی شعور از نوع جونده تونست حدود 2 ساعت توی کوله پشتی بدون اینکه چیزی رو خراب کنه یا فرار کنه آروم و ساکت گوشه ی جایی که برای لپ تاپ درست کردن بمونه و تکون نخوره ... حتی کثیف کاری هم نکنه!
من یک سال و نیم بیشتر نگهش داشتم ... یک سال و نیم بیشتر زندانی بود ... یک سال و نیم بیشتر صبر کرد تا به صورت طبیعی رها بشه! ... آخرین لحظه ها توی چشمام نگاه کرد ... گویی میخواد بهم بگه : (( خوب حالا که چی؟ الان یا اون موقع چه فرقی داشت! ... شاید یاد گرفتم سوت بزنی بیام از جام بیرون، دماغم رو لمس کنی دستم رو ببرم بالا ... ولی آخرش که چی؟ ... همستری که توی قفس به دنیا بیاد توی قفس هم باید رها بشه! ... )) من هم بهش گفتم: (( تو یکی از خوش بخت ترین همسترای سپید کوچولو بودی که توی خونه ی سه طبقه ات همیشه آب و غذا بود و هر وقت دلت خواست هر کاری خواستی کردی و هر جایی خواستی رفتی! شاید محدود به یه اتاق چند متری بودی ولی در نوع خودت خوشبخت زندگی کردی ... الان هم برو ... امیدوارم هرجا میری خوش بخت بشی!))
نفس عمیقی کشید ... پوزخندی زد و ... راحت رفت ...
دلم عجیب گرفته ... دلم میخواهد بروم ... دلم نمیخواهد دیگر تقلایی بکنم ... دلم درد دل میخواهد نه دل درد ... دلم شکسته ازین های و هوی گزاف ... دلم گرفته ازین دهان گشودن ها، فریاد شدن ها، شکستن ها ...
گران هوای رفتن دارد دلم ... و خدایی که در این نزدیکیست ... خوش می داند درونم را دلم را و خوش به بازی میگیرد تمام من بودنم را ...
دیگر جسارت "من" گفتن نیز ندارم ... گویی پریزادی نشسته خیره به روان و شهودم، نفس میشمارد که از خیالم بگذرد "من" تا همانجا چنان خفتش را بگیرد که دیگر نایی برای نفس باقی نماند ... چه اندیشیده ای؟ ... وانهادم ... گذشتم ... خشم را دیگر به جوشش در نیاور ... فهمیدم ...
گاه می اندیشم در پس همه این ظرف ها شاید درسی نهفته که باید بیاموزم، شاید وانهادگی خفته که باید بیاسایم، شاید آیینه ای در دست گرفته خویشی من را نشانم میدهد که باور ندارم، شاید گذر راهی شده ام برای پیموده شدن، یافتن، درست شدن ... ولی هر بار سر افکنده تر به بی خودی خود باز میگردم، در خویشی خویش فرو میروم، به چاه اندیشه هایم فرود میآیم ... خاموش میشوم ... سکوت میگزینم !!!
دلم عجیب گرفتار گرفتگی شده ... هر دم که آرامشش را در دیگری سراغ گرفت چنان پاره پاره اش کردند که دیگر دل و دماغی برای تشکر برایش نماند ... خوش کوبیدندش ... بر پرتوی معانی، ژرف دلم را کباب کردند ... به تیغ هر واژه دل خون شدم ... دست و بالتان درد نکند ... من گرسنه ی چیزی نبودم که در پی سیری له له بزنم و هرچه بر سرم خراب کردند بگویم ای جان! ... تنها میخواستم بازدمی بیاسایم ... همین! ... من را به کباب و خونین شراب چه؟!! ... که هر بار فرجامش خودخوری بود و دیگر هیچ!
حالا بیا باز بگو گپ بزنیم ... بزن ... هرچه میخواهی بزن ... درد دل با دل درد جور در نمی آید !
بخواب بگذار من هم بخوابم ... تو به فکر غروری من به فکر تهوع مزمن عصبی که تمام زندگیم رو گرفته ... فکر لعنتی مزدور ... یه روزی از شرت خلاص میشم ... ذهن آشغال ...
فرداش:
تا خود صبح هم آرومم نگذاشتی... کار دیگه ای جز عذاب دادن نداری؟ ... بس کن دیگه از جونم چی میخوای؟ ... باید خیلی زود به همه چیز عادت کنی ولی بقیه همیشه حق دارند برای خوب شدن زمان بخواهند و تنهایی بخواهند! تو که حق نداری! وظیفه داری ... چرا تمومش نمیکنی؟ ... میمیری دیگه ... همین !!
عوارض جانبی:
بی قراری، سر درد، تهوع، اختلالات خواب (اینسومنیا)، گیجی، سرفه های شدید، درد در ناحیه قفسه سینه، خیرگی، کاهش وزن، لرزش عضلانی، تعرق شبانه، افزایش تمایل به آرام بخش های سیستم اعصاب مرکزی، رویای روزانه و ...
همه یه روزی خوب میشن ... ولی من برای چیزی نمیخوام دیگه زوری بزنم ... هرچه باید، میشود! ... قولکس به قول اینا ...
امروز هوس کردم یه چیز فرا کلیشه ای بنویسم ... فوق العاده تکراری و بی نهایت مسخره و حال به هم زن! شبیه زندگی ...
" یه پایان تلخ بهتر از یه تلخی بی پایانه "
ظرف چند ساعت ... توی هر دو صحنه یه حرکت تکرار میشه ... فقط فرقش میدونی چی بود؟ ... نمی دونی ... مگر نه الان شخص ثالث نبودی، مخاطب بودی ! عاغا برو سکانس بعدی ...
نمیخوام بدونم چی شد، بین اون همه آدم کی اومد، کی رفت، به سر هر کس چی اومد، یا هر چرندیات دیگه ای ... ولی دوست دارم بدونم سال دیگه این جماعت چجوری از تو یاد میکنه!! حیف که نیستم تا بدونم ... حیف که نیستی تا بهت بگم ... راستش برام دیگه مسئله این نیست !! همین حس جالبی که الان دارم برام خوبه ... یه جورایی تخلیه ام ... جدیده ... کار تموم شده ... دیگه سکانسی نیست !!!
پ.ن: یه حرف کلیشه ای دیگه : عمو آلبرت همیشه میگفت دو چیز انتها نداره، حماقت انسان و پهنه ی کهکشان ها؛ البته در مورد کهکشان ها زیاد مطمئن نبود ... حق داشت
خسته شده ام ... سرم درد میکند ... دلم میخواهد روحم را بالا بیاورم ... یا مغزم را با فشار فزاینده ای از سوراخ سمت راست بینی ام به فاضلاب شهری پرتاب کنم ... بی تاب و بی قرارم ... کاش میشد جسم را در آورد، خیلی مرتب به چوب لباسی چوبی آویزان کرد و در کمد گذاشت و راحت نفس کشید ... خسته ام ... چرا کسی نمیفهمد؟! ...
خسته ام از خوابیدن و بیدار شدن ... از هر روز صبح لب تخت اندیشیدن به اینکه امروز چه باید بکنم؟ کجا بروم؟ کی بروم؟ چرا بروم؟ با که بروم؟ ... از هر شب لب تخت اندیشیدن به اینکه امروز چه کردم؟ کجا رفتم؟ کی رفتم؟ چرا رفتم؟ با که رفتم؟
خسته ام از حرف زدن، از حرف نزدن ... از دیدن خیلی چیزها، از نا دیده گرفتن خیلی چیزها ... از اینکه ذهنم را زباله دان عصبیت های فروخفته و مدارا های اجتماعی کرده ام ... از جدال برای اثبات حقانیت و حقوق ابتدایی هر موجودی که در هر کتابی به آن میگویند جاندار ... از تنازع بقاء و ابقاء ... از خاموشی و سکوتی که هزاران سال است در تک تک یاخته های این قوم خالکوبی کرده اند ... که هر چه بر سرت آمد حرف نزن زشت است ... هر چه مردم گفتند هیچ مگو زشت است ... اگر کسی چیزی گفت چیزی مگو بد است ... جواب بالا سری ات را مده خوبیت ندارد ... برو خدا را شکر کن که جای بدتری نیستی ... جایی مگر از اینجا بدتر هم هست که نه میتوان راحت حرف زد نه میتوان راحت خندید نه میتوان راحت گریست و نه میتوان راحت آسود ؟!
جایی که برای گفتن کوچکترین چیزی به نزدیک ترین کسان باید بر لبه ی تیغ مدارا بند بازی کنی و از ترس اینکه به کسی بر نخورد تمام مفاهیم احتمالی کوتاهترین جمله هایت را در پیچیده ترین معادلات ممکن و نا ممکن پیش بینی کنی و برای بیان ساده ترین مفهوم انتزاعی از افکارت ناگزیر باشی مقدمه ای بالا بلند خطابه کنی که نکند برداشت بدی بشود ... مگر بدتر هم دارد؟!!!
خسته ام از اینکه باید برای هر کس نقشی بازی کرد که او را خوش آید ... یعنی خودی خودت را فراموش کنی از صبح تا شام بازیگر خواسته های مخاطبانت باشی ... تنها که میشوی سر در گمی که حال من کیستم؟!! هیچ از خودمان نمانده ... هیچ از خودمان نگذاشته اند که بماند ... از کودکی به دو رویی و بازی کردن و چند شخصیتی بودن آموزشمان داده اند ... نسلی که در خانه یک شخصیت داشت، در مدرسه یک شخصیت کاملا متفاوت برای اینکه خودش و خانواده اش بتوانند آسوده زیست کنند ... کودکی که از اولین روزهای تربیتش یاد گرفت برای تنبیه نشدن دروغ بگوید، تقلب کند، زرنگ باشد، زود تر روی صندلی دیگران بنشیند تا از بازی اخراج نشود، برای اول بودن هر کاری بکند، برای برتر بودن تا پای مرگ درس بخواند و جان بدهد، برای داشتن لکه ننگ افتخار خانواده بودن بمیرد و بهترین سالهای زندگی اش را تباه احمقانه ترین کتابهای نسل بشر کند تا به او بگویند به به ... آفرین ... چه خوب ... چه درس خوان ... به به!!! و هنوز هم که هنوزه نفهمیده چرا؟!!!
خسته شدم از کنار آمدن ... من با هیچ چیز کنار نمی آیم ... یککم شما با من کنار بیایید ...
دخترک گلفروش سبد گلهای زیبایت را کجا پر کرده ای؟ با آن نگاه معصوم و لباس خاک آلود قرمزت ... چنان به گوشه ی نا معلوم زل زده ای که گویی تمام افکار دنیا از پس ذهن کودکانه ات میگذرد ...کمی نگاهتر کن ... اینجا دنیای پست آدم بزرگ هاست ... جایی که گلهای خار بنفش برایشان درد آور و نازیباست ... جایی که دفترچه کوچک بنفش با آن آدمک زرد رنگش را از درونشان مملو نمیکنند ... به باد و آب نمیسپارند ... با آتش پاک نمیکنند ... جایی که جواب صفحات کوچک کاهی دیگر ورق های بزرگ آبی و آرامش نیست ... اینجا کاغذ عشق دار را، هم آغوش قلم سرخ، و برهنه ی نگاه عیب جوی تصحیح کننده میکنند ...
دخترک ساده و غم دار گلفروش ... گل هایت را به نیت پیامبر عشق بودن به پولی میدهی که برایت جز نفرت چیزی نخواهد داشت ... کامت را شیرین کن ... ببین ... کمی نگاهتر کن ... دنیا با تمام پستی های آدم بزرگ ها باز هم میتواند چند ثانیه شیرین شود ... باز هم شاید بتوان در پس نوازش دستی مهربانی را یافت ... نه سودجویی ... نه کامجویی ... شاید گاهی به این باور برسی که کسی تو را تنها برای بودنت میخواهد ... نه به خاطر دختر بودنت ... فروشنده بودنت ... کوچک و ترحم انگیز بودنت ...
دخترک ببخش مرا که از یاد نمیتوانم ببرم تو را ... تو با آن لباس بلند قرمز ... با آن نگاه معصوم ... با ذهنی کودکانه و لبخندی تلخ تر از کامت ... ببخش مرا که هرگز تنوانستم به دیگران بفهمانم دنیا از دید تو چقدر ناممکن است ... ببخش مرا که هنوز بر ابرها می رقصم ....