سکوت

سکوت، سرشار از سخنان ناگفته است؛ از حرکات ناکرده، اعتراف به عشق‌های نهان و شگفتی‌های بر زبان نیامده.

سکوت

سکوت، سرشار از سخنان ناگفته است؛ از حرکات ناکرده، اعتراف به عشق‌های نهان و شگفتی‌های بر زبان نیامده.

عبور

- بیا، صد بار دیگه هم بخونش. هیچ وقت نمیتونی بفمی برای کیه. 

= بهراد، من که میگم تصور نیست،‌ شخصیت واقعیه، درسته؟ 

-‌ [با لبخند مرموز] هر جور راحتی ... ممکنه ! 

= آخه خیلی با جزئیات نوشتی!‌ 


 لبخندی میزنه و طول اتاق رو با دستهای توی جیب طی میکنه. نفس عمیق، قدم های ریتم دار، ریتم های نیمه هماهنگ زیر پوتین های خسته ... همون پسرک سیاه پوش، همون دانشگاه، همون ... نه ... این یکی دیگه فرق داشت ! 


- میشه با صدای بلند بخونیش؟ دوست دارم نوشته هام رو یکی برام بخونه ...

= [ با نگاهی متعجب] بلند بخونم؟

- [لبخند] آره!‌ بلند ! میخوام بشنوم ...

= [ صداش رو صاف میکنه] باشه ولی اگه اشتباه خوندم نخندی !! 

- نه، تو بخون ...

    نمیدانم چه چیز تو را از نزدیک شدن به من مایوس میکند. 

    خشکی رفتارم، سردی نگاهم، بی تفاوتی حضورم !!

    نمیدانم چه چیز مرا به تو فرا میخواند

    آشفتگی احساساتت،‌ عمق افکارت،‌ سادگی معصومانه ات؟!


    تنها میدانم سرودی زیبا قلبم را چنگ میزند

    روحم را به بازی و رقص باد میخواند

    جانم را بی تاب یک نفس با تو بودن میکند

    و عشقم را،‌ عشق به حراج و تاراج رفته ام را نوید نو بودن میدهد


نمیدانم ...

    کدام سرانگشت غافلی طره طناز را از پیشانی ات کنار خواهد زد

    و گرمای لبانش را با پلکهای امیدوارت مرهم خواهد گذاشت

    شاید نداند قتلگاه هزاران سر در گریبان گم کردهای را میبوسد

    که سیاهی مژگانت برایشان مشک و می ناب بود.


نمیدانم ...

    به کدامین سرای باید شمع روشن کرد و بر گریستن آن ماتم گرفت

    تا شاید در واپسین دم،‌ آه خاموشش داشتنت را برایم آرزو کند

    به عریانی کدامین شمع شرمسار در باد باید دل باخت و لرزش نا امیدش را آه کشید

    تا شاید تمنای جاری شدن گرمای مهری در محراب قلبت را برآورده کند

    نمیدانم...


من فقط میدانم ...

    تنها ز خویش رانده ای چون من نیست که در پس غبار رهگذارت بودن 

    برایش سعادتی نابخشودنی است.


میدانم ... چه بگویم ؟!! ...


-[با لبخندی از آرامش] مرسی ...

= باز هم میگم، نمیتونه تخیل باشه. 


باز هم لبخندی میزنه و خوشنود و شاید ناراحت از جدیت غیر واقعی بودن اون چشم ها، از راهروی نیمه تاریک خاکستری میگذره. زیر لب زمزمه میکنه :‌ ... و هیچ کس نیست که مرا به ایمان بیارامد ...


پ.ن : بعد از چند سال به این نتیجه رسیدم که ای کاش خیلی از نوشته های این بلاگ رو پاک نمیکردم! یا حتی ای کاش بلاگ های قدیمی تری که توشون مینوشتم رو پاک نمیکردم ... 

خیلی وقتا پاک کردن گذشته کار منصفانه ای نیست !