ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
در میگشاید، پاهای سست شده اش را بر زمین سنگی میکشد. همهمه ی تماشاگران تمامی ندارد. صدای زمزمه اش در اوج مبهم تاریکی طنین می افکند:
"لمس باطراوت مست و مدهوشی که پاکی میجوید. در دشت بی سوار خماری مدهوش. فرشته ای راه گم کرده به دنیای واقعی ترین واقعیت زشت انسان. مست و مدهوش فتاده در آغوش دیوان خون خوار، بال هایش شکسته، خون آلود، بی رمق... مهتابی نیست که تراوش کند، زجه خشک و ناهنجار دیوان است که گرداگردش را گرفته و سخت در عجب این سپیدی اند"
فرشته ای زیبا که بر تخت سنگی نیم هوش افتاد آرام و بی صدا رنگ میبازد، سیاه میشود، بالهایش را می اندازد، شاخ در می آورد .
" خوش آمدی به دنیای هیولا نمایان دیو سیرت بد سگال. دنیای اینان نگاه هایش هم صد معنا دارد. هر کلامت را به سود میجویند و میبرندت به ناکجا، میکشندت به خواسته هایشان و ناخواسته هایت. بال هایت را بردار و بگریز ... صدای من را میشنوی؟ ... من را میشناسی؟ ... برو، فرار کن !! .... اینجا جای تو نیست .... رویای انسان شدن آنگونه که به تو گفته اند نیست ... اصلا دیگر انسانی نیست! همه دیوان مانده اند و هیچ صدایی، نوایی،نشانی از انسانیت نیست، برو .... "
لنگان لنگان به سمت دیگر تخت سنگی میرود، دیوان را می رماند به کناری و در گوش فرشته نجوا میکند ...
" آغوشی پر دام مانده از این فسانه، فکری نیست، اندیشه و هراسی نیست، حیا و حیاتی نیست. برگرد به دنیای سبک بالی خویش، زمین خاردار جار تو نیست."
نجوایش فریاد میشود :
" اینجا رقص ناهمگون سیاهی است، آنکه به تو گفته سماع عاشقان تا سپیده به راه است دروغ گفته، اینجا همگی سایه ها حکم میرانند، تو در پس سایه میدوی نه سایه در پس تو! نوری نیست، مجالی برای صداقت نیست، ... ببین .... سقوط را چاره ای نیست!! چرا آمدی؟ ... اینجا جنون را دوایی نیست!! ... "
دست بر لبه تخت تکیه میدهد، صدایش خسته است :
" با تو از سادگی اینان دروغ بافته اند، پیچیدگی اینان در زمان نمیگنجد. نگاهشان کن! همه اندوه ناگفته ها در گلوشان چرکین شده،افکارشان بیمار است، صداشان خون آلود،دستهاشان بی روح و سرد، اندیشه شان شنیدن صدان زجه و ناله است ... فرار کن، نمان،بگریز،هنوز بالهایت را داری ... اینان همه خنده هاشان نیشخندی بیش نیست، به سخره میگیرند هر آنچه داری و نداری را،هرآنچه خود را به آن میشناسی، هرآنچه میدانی و نمیدانی ..."
سر فرشته را در آغوش میگیرد، ملتمسانه بغض در گلو می نالد:
" پا بر این لجن زار مگذار، فرار کن، تا اینان دست بر تو نرسانده اند بگریز ... صدایم را می شنوی؟ من را میشناسی؟ بلند شو ... بالهایت را پرواسیده این ناخنهای زخم دار نکن، پرواز کن ... نه، مدهوش نشو ، بلند شو، میبینی مرا؟ "
- فرشته ای خفته بر قتل گاه سپید بالان، بی جان از سقوطی خود خواسته به دره دیوان، بالهایش را به چنگ های خونین میدریدند ...
- دیوی همچون دیوان دیگر التماس میکرد، گذشته خود را خوب به یاد داشت ...
-------------
بهراد