ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
مسئله بودن یانبودن نیست،
مسئله چگونه بودن یا چگونه نبودن است.
آنگاه که در خاطر خود کسی را دور میشماری و در قلبت شادانی که چون نزدیک آید لبخندی به لب دارد، او همیشه نزد توست ...
و آنگاه که در خاطرت کسی در نزدیک ترین جای ممکن نشسته و در قلب، پریشانی که چون نگاهش کنی اخم و کینه ای بیش عایدت نخواهد شد، او هرگز وجود نخواهد داشت.
پس ابهام بودن یا نبودن نیست،
ابهام ترانه ایست که از قلب هر انسان به گوش میرسد.
آنگاه که کسی صورتک اخم برایت به رخ کشیده و در باطن خندان است،
دلت میتپد که گرمایی از شور و نور و احساس در وجودش برایت نهفته،
و آنگاه که صورتک خندان به رخ دارند و صدای دندان های نیش دار و درنده شان را از ورای آن میشنوی
یا سایه ی خنجری زهر دار را در پس چشمهای مهربانش میبینی،
وجودت از تمام اعتمادها و امیدها و شاید دلخوشی های ساختگی خالی میشود.
مسئله فریادهای ما نیست، ابهام منطق پیچ دار و ناشناخته ما نیست
مسئله ریشه ایست که ما هویت درکنارهم بودنمان را به آن پیوند داده ایم
و زمینی که به ندرت سیرابش میکند ...
مسئله من و تو یا حتی تعریف چند کاره ارتباط پیچیده چند بعدی مان نیست
ابهام در این است که فرضیات اصلی مان چرا تحلیل و تکذیب میشوند و به غ ق ق میرسند ...