ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
آرام و روان روی پله ی پله برقی به پایین می خرامید. یک دست در جیب، دستی بر تکه گاه روان پله ... اخم همیشگی ابروهاش را میتاباند، صورتش را جدی تر می کرد. پیش خودش فکر میکرد "کجا داری میری؟! چرا داری میری؟ فکر کردی چی قراره ببینی؟!! "
پشت کمرش تیر میکشید، از پای میکروفون بلند شدو خواست برگه متن ها رو مرتب کنه که لب کاغذ به میکروفون خورد و صدای وحشتناکی توی گوشی، گوشش رو از جا کند. برگشت و به اتاق فرمان نگاه کرد،صدابردار صورتش در هم رفته بود و ناراحت بود، فرشاد صورتش رو با دست گرفته بود و قیافه نا امیدی داشت. در رو باز کرد و بیرون رفت
=فرشاد جان من شرمندم،امروز خیلی خسته شدم! این تیکش خیلی حس میخواد،الان واقعا نمیتونم!
- چیزی شده؟ تا حالاش که خیلی خوب رفتی ... ببین کاری نداره که ... میخوای از عشقت خداحافظی کنی! به خدا 5 دقیقه هم کار نداره ... فقط این دیالوگاش رو میخوای بگم بیاد با هم بگین که حسش بهتر در بیاد؟
=نه ... نمیتونم! حالم خوب نیست ...
- ببین میخوای با هم یه بار بریم؟ این جور بگو ... " تو آینده خودت رو باید خودت پیدا کنی! این جوری با من نمیتونی پیشرفت کنی ... من راهم این طرفه و تو نمیتونی توش باشی ... فکر برگشتن به اون روزا رو نکن ... "
سرش رو بلند کرد تا ببینه من فهمیدم یا نه ... چشم های نیمه خیس من بدون اینکه صدایی داشته باشه متقاعدش کرد ... مثل اینکه چیزی یادش افتاده باشه ...
نمای روبروی پله برقی روشن و شلوغ بود. همین طور که پایین میرفت خاطرات بودند که به سرعت ورق میخوردند. صدای خنده ها، گریه ها، داد و بیداد، عصبی شدن ها، مسخره بازی ها ... آخرین صحنه ها، آخرین تنفرها ...
- نمیخوای این اوضاع رو تموم کنی؟ بس نبوده تا حالا؟
= نه ! ربطی نداره ...
-خودت هم میدونی که داره. اگه نداشت تاحالا اون رو توی گردنت نگه نمیداشتی
= این فقط یه نماده، که یه موقع ..
- که یه موقع باز این جوری نشه و اون جوری نشه و ... صد بار گفتی اینارو!
= باور کن فقط همینه!
- نه نیست. فقط همین نیست! خیلی چیزای دیگه پشتشه! مثل اون کیک ها، اون فندک، این بی تفاوتی و ضد حال زدنات، تو حتی یه خط دیالوگ عاشقانه رو هم نمیتونی بگی! ... تا کی میخوای این وضعیت رو ادامه بدی؟! اون یه بار رفته ولی تو هر روز داری رفتنش رو مرور میکنی...
= وضعیتی نیست. من فقط یککم خسته ام . همین ... نمیدونم داری درباره چی حرف میزنی. نمیفهمم چی میگی... برای گند کاریای من دنبال دلیل قانع کننده نباش! گفتم که خسته شدم. کار زیاده، من هم نمیتونم چند جا با تمام انرژی کار کنم. خوب میشم،باور کن ... سر میدون نگه دار، میخوام یککم قدم بزنم ... از صبح آزمایشگاه بودم...
روبروی شیشه بلند ویترین مانند ایستاده بود. نفسش سنگین بود. چیزی برای گفتن نداشت. حس عجیبی بهش نفوذ میکرد. یعنی همش همین بود؟! تو از زندگی این رو میخواستی؟ سعی کرد به راهش ادامه بده. هنوز هم پر بود از سوال و سوال و سوال های بی نهایت بدون جواب و آزار دهنده ... چرا؟! حتما توی این مغازه به عنوان فروشنده داره بهش خوش میگذره ... خوبه ... لبخندی تلخ و ادامه مارپیچ تنهایی ...
پ.ن. جون هرکسی که دوست دارین نیاین برای این متن ها تفسیر بسازین و من رو سوال پیچ کنین! به جون خودم هیچ منظوری نداشتم ... یه تصویر ذهنی بود و ربطی به واقعیت نداشت. حتی شما دوست عزیز...