سکوت

سکوت، سرشار از سخنان ناگفته است؛ از حرکات ناکرده، اعتراف به عشق‌های نهان و شگفتی‌های بر زبان نیامده.

سکوت

سکوت، سرشار از سخنان ناگفته است؛ از حرکات ناکرده، اعتراف به عشق‌های نهان و شگفتی‌های بر زبان نیامده.

ابتدای پایان

آهسته گریمش رو پاک میکرد. با پنبه ای که بر پوست نازک صورتش زمخت مینمود. سایه غلیظ چشم هاش با قطره های اشک درآمیخته بود و دو خط موازی بی انتها بر چهره ی خسته اش بر جا گذاشته بود. 

-کارت عالی بود،‌مث‍ـــــــــــــــــــــل همیشه ... 

تمام وجودش لرزید، نمیدونست کسی توی اتاقه. نا خودآگاه از جاش پرید.

= (عصبی و گیج) چطور اومدی داخل؟ 

- (حق به جانب، نیشخند) در باز بود،‌ گفتم شاید میتونم بیام تو.

=برو بیرون، وقتی من اینجام هیچ کس حق نداره بیاد داخل ( به سمتش رفت، فریاد ) برو بیرون بهت میگم ...

- بااااشه ... ولی یادت نره (لبخند) چه قولی بهم دادی (چشمک)

=(فریاد) برو بیرووون 

با تمام وجود در رو هل داد و قفل کرد. صدای بسته شدن در مثل آواری روی اعصابش خراب شد. دستهاش یخ کرده بودند و رعشه ای از هجوم عصبی کننده ی خشم وجودش رو گرفته بود.


----


بالرین بر انگشتان نازک پاهاش میرقصید. جامه ی تیره اش میان سپیدی پس زمینه رخ مینمود. با ظرافتی ساحر گون دستانش را به رقص در میآورد و همه را مجذوب خود میکرد. گویی تنها موجودی بود که در آنجا نفس میکشید. همیشه بر صحنه ها تنهاترین بود. صد ها چشم تک تک حرکاتش را می پاییدند ولی او هیچ کس را نمیدید. برای خودش و قلبش میرقصید. همیشه وقتی نور چراغ های پایان نمایش چهره شان را روشن میکرد متعجب میشد که تنها نیست. از دیدن آن همه انسان که تا آن موقع آنجا بودند یکه میخورد. این بار فرق داشت، میترسید حرکاتش تمام شوند. نمیخواست تنهایی شیشه ای اش را پایانی باشد. مدتها از زمان پایان نمایش میگذشت اما او هنوز بی پروا میرقصید. هنوز نمیتوانست باور کند که چه کسی او را میبیند،‌به او خیره شده. ترسی ذهنش را تسخیر کرده بود که زمانی که چراغها روشن میشوند او اشتباه کرده باشد،‌توهمی باشد یا شاید تنها شباهتی. 

رهبر ارکستر با خشم او را مینگریست که هنوز حرکت پایانی نمایشش را آغاز نکرده بود و با سماجت بی تایی هنوز میچرخید و میچرخید. همچون شمشیربازی عصبی چوبش را در هوا میچرخاند و بی توجه به او با برشی در هوا دستور پایان موزیک را داد. سکوت حاکم شده بود و تنها صدای پاهای دخترک بود که هنوز بر زمین میکوبید. باز هم چاره ای نداشت جز تن دادن به اجبار پایان.

نور فراگیر شد. چشمانش را بست. سر به زیر افکنده بود همچون هر پایان. نفس های تندش بر سینه اش میزدند. ثانیه ها سنگین بودند هیچ صدایی نمی آمد گویی کسی پایان را باور نمیکرد. صدای دستهایی که برای ستایشش بر هم کوبیده میشدند به هوا خواست. هر ضربه طنینی به وسعت بی تابی اش داشت. صدای سنگین کفش هایی مردانه و آشنا بلند و بلندتر میشد. 

" نه،‌اشتباه نکردم،‌خودش بود! آره،‌خودشه... " رام و آرام مژه هایش را از هم دور کرد. صورتی خندان که رگه هایی از تصویر برجا مانده در ذهنش را به دنبال میکشید نزدیک میشد. ناخودآگاه دست گشود تا شاید گرمایی، مهری، ... تنها شاخه گلی سپید بر دستانش فرود آمد. 

× خیلی خوب بود خانم بالرین. خوشحالم که به آرزوت رسیدی.

برگشت و فقط دور شد. این بار در نمایش تنها نبود،‌حضورش را حس میکرد. تماشاگری داشت ...

شاخه رز را در دست میفشرد. انگار باز دستان عاشق و گرم او بودند که میان انگشتانش جان میگرفتند. سنگین دور میشد بدون آنکه برگردد. مثل آخرین دیدارشان، تنها دور شد ... "برگرد! اگه سرش رو برگردونه یعنی هنوز ... بچرخ دیگه ..." چشمانش تار میشدند. پلک هایش را میفشرد تا دیدار را پایانی تار نباشد. پرده ها آرام و نرم پایین می آمدند. باید در پس پرده ها وداع میکرد. اجبار بی رحمی که این بار مژده آزادی اش نبود،‌ دیواری بود جدا کننده و پست. صدای تشویق هنوز ادامه داشت ...

از پله ها که پایین می آمد تمام عوامل پشت صحنه انگار اعصاب دیدنش را نداشتند. به سختی بغض خود را پایین گلویش نگه میداشت.

-چرا ...

=(با صدای لرزان) نمیدونم، هیچی نپرس، فقط دلم خواست بیشتر اون بالا بمونم،‌اشکالی داره؟ 

- ( با صبر ) نه ، ولی من میخواستم بپرسم چرا از دستت داره خون میچکه؟

= (نگاهی ناگهانی به دستش) اه ... تیغ این گل لعنتیه،‌حواسم نبود دستم رو برید ... (اشک هایی که سرازیر میشوند) برو کنار ...


----


سرش رو به پشتی صندلی ماشین تکیه داده بود. به لبه شیشه ی نیمه باز کنارش خیره بود. در سمت راننده باز شد. چشم هاش رو بست. صدای بسته شدن در، بستن کمربند ایمنی، روشن شدن ماشین ... ... "گاز بده برو دیگه لعنتی ! " برگشت و به راننده نگاه کرد که با لبخند زننده ای به چشماش زل زده بود.


=(با صدایی خسته و گرفته)‌ چرا نمیری؟

-تازه اومدم، کجا برم؟

= خسته ام، میخوام برم خونه.

- قبلا انقدر ناز نداشتی ... میخواستی بری خونه چرا ماشین نیاوردی؟

= آره، میرم خونه ... میخوام تنها باشم. (شروع به جمع کردن وسایلش کرد)

- اووووه، (با تمسخر) تنهااااا ... فکر نکنم تنهایی برات خوب باشه. میتونیم بریم با هم ...


در رو باز کرد و پیاده شد. بی توجه به شکایتهای راننده، باریکی پیاده رو را دنبال کرد. 


ماشینی از کنارش گذشت. در مسیر مخالف به سمت خانه ای ساده و گرم . پسر بچه ای از پشت شیشه عقب معصومانه و زیبا لبخند میزد. با پدر و مادرش انگار بهش خوش گذشته بود. مادری که با هیجانی شاد در حال رانندگی از جریانات روزش میگفت و پدری که با اطمینان و دلگرمی لبخند میزد. گویی رویاهای بهشتش را برآورده کرده اند. 


سوار ماشین شد. چرخ ها به نرمی به سمت تنهایی مزمن و آزاد در جمعی شادزده میچرخیدند ...


----


بهراد، هشتم فروردین 91، ساعت 22، کافه گودو