سکوت

سکوت، سرشار از سخنان ناگفته است؛ از حرکات ناکرده، اعتراف به عشق‌های نهان و شگفتی‌های بر زبان نیامده.

سکوت

سکوت، سرشار از سخنان ناگفته است؛ از حرکات ناکرده، اعتراف به عشق‌های نهان و شگفتی‌های بر زبان نیامده.

لبخند ...

دلم میلرزد ... نفسم بند می آید ... قلبم به تلافی ضرب آهنگ قدم های تند تنهایی اش آهنگ وحشیانه ای از سر میگیرد ... انبوه خون سرخ جامه در رگهایم بیداد میکند ... سرکش و نافرمان، انگشتانم در هم فرو میروند و مردم چشمانم تا هجوم نور گشوده میشوند ... هر ذره ای از بازتاب نوری که از خنده ی نگاهش به جان چشمانم میرسد را ذهنم با وسواسی خوب پردازش میکند و روحم از آن مست میشود و جانم را بیخود میکند ... در تک تک یاخته های مغزم می اندوزد و به نیکی نگاه میدارد برای گاهی که کنارم از او خالی است تا هزاران بار برایم از نو تکرارش کند و دلم را تاب بدهد ... شگفت آرامشی بر وجودم می افکند که تمام عمر به دنبالش بودم، گشتم، دویدم ... چنان از پرواس هم بالی اش به اوج ِ بودن میرسم که خود ِ عشق میشوم و دیگر هیچ ... آنگاه است که میگویم : کجا بودی؟ ...  و این ها همه تنها برای لبخند دیدگانش است نه چیزی دیگر...


پ.ن: آدم گاهی دلش میخواهد توهم عاشق بودن بزند ... شاید قلبش به کار افتاد :)))