دلش باران میخواهد ... از آن باران ها که زمین به آسمان میبارد ... چنان ببارد که آتشش را بیارامد ... دلش شوره زاری شده ... میسوزاند و از جا می کند ... ببار که دلش تاب این گداز را ندارد ... پهن شده بر کویری آفتاب دار و گر گرفته ... چنان میفشاردش که گویی آسمان بر آن نشسته ... ببار ... تابش را ندارد ... پاره اش کن ... از ریشه بر کن ... دیگر بیش از این بر نمیتابد ... خفقانش بی نهایت است ... چنگ زده گویی بر نفسش بی رحمانه دارد خرد میکند نایش را ... چه دردیست اینچنین ؟ ... چه بیتابیست این گونه؟ ... چه میخواهی ز جانم دل ؟ ...