ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
گاه در ژرف پنداره های سلاخی شده ام بر بلندای کوهساری نشسته ام و خنیاگر مستی فزای باد در برم چونان به خود می پیچد و دلربایی می کند و موی مشک دار می افشاند که جهان رویاهایم به دنبالش به پرواز در می آید ... تا بی کران هوشیاری و آزادگی ... آنجا دیگر نه نگران خاموش شدن صدای نی لبک لولیان بی پروا هستم و نه دیگر دلم به چیزی، چیزکی گیر می کند و بی جان می کندم ...
گاه در خیرگی های اندوه دارم دلتنگ نوای بی دریغ و لالایی باران می شوم ... با هر بوسه که بر جان تشنه می زند عشق مادرانه ی بلندای آسمان را بر تن ام می نشاند و زنده ام می کند به شور، مهر، آرامش ... آنگاه توان سوراخ کردن مغز از کرم های اندیشمند و پر حرف افکار و نگرانی ها گرفته می شود ... من می مانم و لمس نمناک قطره های پر بوسه ی باران و دنیایی رها که از بی کران آسمان و ابر ها تا تک تک یاخته های گر گرفته ام ادامه دارد ...
گاه تنها می شود دل به رویاهای پرنده ای سپرد و مست شد و عاشق و دیوانه ... نه آدابی می طلبد و نه مراسمی پیچیده و نفس گیر ... نه کابوسی از آن به جای می ماند و نه خرده ترکش هایش قلب را می درد ... می توان طراوت و تازگی دشت را در آغوش کشید و بد نام نشد ... می توان تن عریان را به مهر پر سخاوت آب سپرد و غرق هم آغوشی و سکوت شد و دیگرانت گناه کار نخوانند ... پاک میکند نه آلوده ...
بعضی آدم ها را درک نمی کنم ... آداب بی نام و نشان شان را نمی فهمم ... بعضی مراسم شان گیجم می کند تا آنجا که به مرز انفجار می رسد سرم ... نمی دانم باید چه بکنم ... تنها در میانشان راه می روم ... سال هاست که تنها راه می روم ... نه چیزی می خواهم نه چیزی می دهم ... دنیای ساختگی آن ها جایی برای من ندارد و دنیای ساختگی من جایی برای آنها ... سر همین یک مورد تفاهم داریم فقط ... سر یک چیز دیگر هم به تفاهم رسیده ایم ... آنها می گویند و من فقط می خندم ... جدا بودن را دوست ندارم ... مشکل از درک محدود من است ... چنین پیچیدگی هایی درونش نمی گنجد ... برنمی تابد ...
پ.ن: نمی دانم سر درد با احساس مزمن تنهایی ارتباطی با هم دارد یا نه ... وابستگی و نیاز به وابستگی را باید درمان کرد ... کاربردی نیست !!