سکوت

سکوت، سرشار از سخنان ناگفته است؛ از حرکات ناکرده، اعتراف به عشق‌های نهان و شگفتی‌های بر زبان نیامده.

سکوت

سکوت، سرشار از سخنان ناگفته است؛ از حرکات ناکرده، اعتراف به عشق‌های نهان و شگفتی‌های بر زبان نیامده.

باد

تقدیم به یک دوست و آرزوی ایستادگی برای دلتنگی اش:


انگشت بر سنگ میسایم. سنگی که زمانی میعادگاه آرامش مان بود بر بلندای آلوده ی این شهر خراب ... ما را بر خود جای میداد و دستانمان به عبادت و سجده بر هم مشغول میشد ... امروز دیگر دستی نیست که به آرزویش این مکان برایم مقدس شود ... انگشت بر جان تب دار سنگ میسایم ... او نیست که در آغوشش بیارامد این پیکر بند بند عاشق لطف خنده هایش ... او نیست، خودش را و هر چه بود و نبود را کشت ... 

خود کشی ات مبارک باد ... بااااد .... باااااااااااااااااااااااااااد ... هوهوی باد را گوش به جان ده، آوای خفگی مرا در آن بشنو ... اینک که در دوردست های نافرجامی ارتباط بند دیگری بر خود وام گرفتی خوب به آواز باد گوش کن ... آوای فتادن اشک های بیقرار را بر جان سنگ در آن بشنو ... سنگی که زمانی بر فراز آلوده ی شهر، بر بلندای زجر کودکانی بیگناه در پس درختی بلند مارا بر خود جای میداد ... آنگاه شاید حسی غریب در دلت پدیدار شود و تو را به خود بپیچاند ... باد را به خاطر بسپار آنگاه که جز لباسی سپید و بلند و یک شال نازک دیگر چیزی نداری که گمگشتگی و گیجی تو را بپوشاند. بر سنگی خواهی نشست و به باد گوش خواهی کرد ... بااااااد ... بادی که تو را تا خود من ببرد و پیامبر من شود ... دیگر فریاد سکوت هم نخواهم زد ... تنها هم نفس باد خواهم شد و سر بر بالین سنگ خواهم گذاشت ... شاید برگی، ساقه ای به نوازش آرامم کند ... 

حال دگر نیک میدانم ...

    کدام سرانگشت غافلی طره طناز را از پیشانی ات کنار خواهد زد

    و گرمای لبانش را با پلکهای امیدوارت مرهم خواهد گذاشت

    شاید نداند قتلگاه هزاران سر در گریبان گم کرده ای را میبوسد

    که سیاهی مژگانت برایشان مشک و می ناب بود و ... باد ...