ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
حیلت رها کن عاشقا ...
از خود که گذر کنی دیگر نیازی به اظهار و تظاهر نداری ... میفهمی که هیچ هم نیستی ... چشم میبندی، دست گره میزنی، به بوی یار، مدهوش، از خود بیخود پا بر هرجا که او بخواهد میگذاری ... دیگر نه نفسی هست نه خویشی نه وجودی، همه جان معبودی ... تا شاید تو را برگزیند و در راه اندازد ... و چه ساده تمام این راه را هر روز میشنیدی و تنها لبخند میزدی و خویش را میپرستیدی ... لایقم کن ... مستانه ام کن ... بیگانه ام کن و ببر ... چقدر باید شکست و خرد شد تا دید!
چه آسان دشوار است ... در کدام کلام بگنجانمش ؟ ... لال باید شد ...!