چشم برهم میگذارم،
نسیم روح بخش، طراوت دریا را به روح عاصی من میدمد.
دست بر لطاوت و نرمی پوست نمناک ساحل میکشم.
عشق را باید به امواج دریا سپرد و با آن در زمزمه عاشقانه و خندان عشق بازی موج و ساحل جاوندان شد.
آنگاه که گیسوان آشفته و سیاه شب بر تن دریا می ریزند و مهتاب بر سکوت خواب آلوده دریا بوسه میزند، عشق را باید به مهربانی ساحل سپرد و با نسیم به اوج سبکبالی و بی خیالی ستارگان خمار اوج گرفت.
عشق را باید کنار صدف های خندان به شن هایی سپرد که کنجکاوانه تمام وجودت را در بر میگیرند و وفادارانه رهایت نمیکنند.
اشک هایم را به یاد رایحه نافذ برخاسته از وقار و سادگی دریا بر کویر سوزان حقایق جاری میکنم، شاید این خشکستان به یاد بیاورد زمانی را که مست عشق بازی با امواج شاد بود و هر ذره اش عاشقانه ذره ای از وجود دریا را در آغوش میفشرد. . .
حقیقتی تلخ تر از آن که پلکهای سوزانم دل خوشی از باز شدن داشته باشند. خود را غرق در دریای خیالی میکنند و به یادی خشک از لحظاتی به جاودانگی عشق دل خوش میکنند ...
-------
بهراد - به یاد شبهای خزر - کیش
مست و فتاده ام
خنجر به بر ز آوار درد ها
تیری به جان ز غوغای خشم ها
فریاد هم نمی کنم، این سینه مرده است
جانی نمی دهد این پاره قلب من
سوزد ز حرم شراره های آتشی
کین فتنه را به جان دقایقم نشانده است
باور نمیکنم
سرمای سوزناک صدای تو را باور نمیکنم
این حد زدن به واژگان درنده را
این گونه خوار و شکسته ز آوار فتادن را باور نمیکنم
خشم سیاه جامگی ام را باور نمیکنم
کابوس بهت و سادگی ام را باور نمیکنم
وقتی به دیو می رسیدم و لبخند میزدم
دشنام و ناسزای فرشتگان را باور نمیکنم
از صد بلا و مصیبت به در شدم
این گونه به تار تنیدن را باور نمیکنم
مزدم به هیچ و وعده گرفته بوده ام
این تیغ را به جان به ثواب داشتن ؟ باور نمیکنم ...
------
بهراد
در میگشاید، پاهای سست شده اش را بر زمین سنگی میکشد. همهمه ی تماشاگران تمامی ندارد. صدای زمزمه اش در اوج مبهم تاریکی طنین می افکند:
"لمس باطراوت مست و مدهوشی که پاکی میجوید. در دشت بی سوار خماری مدهوش. فرشته ای راه گم کرده به دنیای واقعی ترین واقعیت زشت انسان. مست و مدهوش فتاده در آغوش دیوان خون خوار، بال هایش شکسته، خون آلود، بی رمق... مهتابی نیست که تراوش کند، زجه خشک و ناهنجار دیوان است که گرداگردش را گرفته و سخت در عجب این سپیدی اند"
فرشته ای زیبا که بر تخت سنگی نیم هوش افتاد آرام و بی صدا رنگ میبازد، سیاه میشود، بالهایش را می اندازد، شاخ در می آورد .
" خوش آمدی به دنیای هیولا نمایان دیو سیرت بد سگال. دنیای اینان نگاه هایش هم صد معنا دارد. هر کلامت را به سود میجویند و میبرندت به ناکجا، میکشندت به خواسته هایشان و ناخواسته هایت. بال هایت را بردار و بگریز ... صدای من را میشنوی؟ ... من را میشناسی؟ ... برو، فرار کن !! .... اینجا جای تو نیست .... رویای انسان شدن آنگونه که به تو گفته اند نیست ... اصلا دیگر انسانی نیست! همه دیوان مانده اند و هیچ صدایی، نوایی،نشانی از انسانیت نیست، برو .... "
لنگان لنگان به سمت دیگر تخت سنگی میرود، دیوان را می رماند به کناری و در گوش فرشته نجوا میکند ...
" آغوشی پر دام مانده از این فسانه، فکری نیست، اندیشه و هراسی نیست، حیا و حیاتی نیست. برگرد به دنیای سبک بالی خویش، زمین خاردار جار تو نیست."
نجوایش فریاد میشود :
" اینجا رقص ناهمگون سیاهی است، آنکه به تو گفته سماع عاشقان تا سپیده به راه است دروغ گفته، اینجا همگی سایه ها حکم میرانند، تو در پس سایه میدوی نه سایه در پس تو! نوری نیست، مجالی برای صداقت نیست، ... ببین .... سقوط را چاره ای نیست!! چرا آمدی؟ ... اینجا جنون را دوایی نیست!! ... "
دست بر لبه تخت تکیه میدهد، صدایش خسته است :
" با تو از سادگی اینان دروغ بافته اند، پیچیدگی اینان در زمان نمیگنجد. نگاهشان کن! همه اندوه ناگفته ها در گلوشان چرکین شده،افکارشان بیمار است، صداشان خون آلود،دستهاشان بی روح و سرد، اندیشه شان شنیدن صدان زجه و ناله است ... فرار کن، نمان،بگریز،هنوز بالهایت را داری ... اینان همه خنده هاشان نیشخندی بیش نیست، به سخره میگیرند هر آنچه داری و نداری را،هرآنچه خود را به آن میشناسی، هرآنچه میدانی و نمیدانی ..."
سر فرشته را در آغوش میگیرد، ملتمسانه بغض در گلو می نالد:
" پا بر این لجن زار مگذار، فرار کن، تا اینان دست بر تو نرسانده اند بگریز ... صدایم را می شنوی؟ من را میشناسی؟ بلند شو ... بالهایت را پرواسیده این ناخنهای زخم دار نکن، پرواز کن ... نه، مدهوش نشو ، بلند شو، میبینی مرا؟ "
- فرشته ای خفته بر قتل گاه سپید بالان، بی جان از سقوطی خود خواسته به دره دیوان، بالهایش را به چنگ های خونین میدریدند ...
- دیوی همچون دیوان دیگر التماس میکرد، گذشته خود را خوب به یاد داشت ...
-------------
بهراد
تک شاخه سرخ گون در حال سقوط تمام رنگ و بوی خود را می باخت ....
-----
نشست،برفراز سنگ سپید زانو زد. با انگشتان لرزانش بر سنگ ضربتی زد و فاتحه ای خواند، برای هرآنچه بر زیر و روی سنگ مرده بود...
-----
-- کجا پیاده بشی راحت تری ؟
× هرجا، دستت درد نکنه، زحمتت شد! تا همین جا هم خیلی لطف کردی رسوندیم، از خستگی دارم پس می افتم، اولین روز سال نو بری سر کار و این همه برنامه برات بچینن خیلیه به خدا ... فردا هم بیای کمک کنی دیگه چیزی نمیمونه :) مسیرت کدوم طرفه؟
-- سر چهار راه کار دارم، یه گل فروشی هست که گلهای خوب و تازه ای میاره
× گل میخوای چیکار؟ سر هفت سین یادت رفته گل بذاری؟ :))
-- نه، سالگرده، سالگرد عقدمون، همیشه سالگردا براش گل میخرم :)
× بابا ایووول !! کارخوبی میکنی، حتما خانومت خیلی شاد میشه !
- همین جا پیاده بشی خوبه؟
× عالیه، فردا می بینمت، سعی کن تا میتونی امشب خوش باشی که فردا کار زیاده :))
-- مراقب باش زمین خیسه، راستی اگه چتر میخوای بهت بدم!!
× نه قربونت، یه فکری به حال این برف پاک کن بد بختت بکن ... :))
-- تو هم یه فکری به حال ریش تراش بیکارت بکن، حالم دیگه داره از اون ریشات به هم میخوره :))
× :)) اگه حال داشتم ... ما که مثل شما انگیزه ریش زدن نداریم قربان ...
---------
موسیقی آروم آسانسور رو حفظ بود، همیشه سر یه نت خاص متوقف میشد و طبقه رو اعلام میکرد. تمام وجودش شاد بود. بند بندش شور داشت.
" الان کلی شاد میشه، حتما کلی تدارک دیده، چهار سال گذشته، کلی مناسبته برای خودش ... امروز جایی هم نرفته، حتما یا همه چیز رو آماده کرده یا آماده شده بریم جایی خوش باشیم ... "
پشت در ایستاده بود، لباسهاش از لطف آسمون خیس بود. همیشه از فشاری که حلقه سپیدش رو بین انگشت و دسته کیفش له میکرد لذت میبرد. مخصوصا اگه یه ساقه نازک رز قرمز هم اون وسط خودنمایی میکرد. نفس عمیق کشید، لبخند به لبش جا خوش کرده بود، هیجان غافل گیری همیشه جذاب بود و امید بخش.
دست توی جیبش کرد و کلید رو توی مشتش گرفت. هر بار با اینکه کلید داشت ولی زنگ میزد. اینکه کسی در رو براش باز کنه دلگرمی خاصی بهش میداد. یعنی کسی هست که منتظرش باشه، به استقبالش بیاد. فقط یه لبخند و شادی نگاه مهر داری میتونست آرامش رو بهش هدیه بده...
خستگی روزش رو از چشمهاش گرفت، نفس عمیقی کشید و آروم زنگ زد. صدای دمپایی هایی که روی زمین ریتم گرفته بودند از پس در جلوه گری میکرد. ریتمی که هرچی بلندتر میشدهیجان قلبش هم زیاد تر میشد.
از لای در هوای گرم خونه به صورتش خورد، همین طور که در باز میشدصورت در هم تنیده ای نمایان شد که عصبانیت لجاجت باری رو به طرف مقابلش تحمیل میکرد ...
= مگه خودت کلید نداری؟ خوشت میاد همیشه منو تا دم در بکشونی؟ خوب خودت باز کن دیگه
-- سلام! ممنون،خوبم، تو خوبی؟
=سلام ... ( برگشت و با همون لحن لجاجت دور شد)
وارد خونه شد، با امید اینکه این بد خلقی مزمن دلیل امروزش تبریک نگفتن سالگرد باشه، در رو بست و ایستاد، منتظر تا برگرده و بهش نگاهی بندازه...
=هنوز بارون میاد؟ کفشاتو بیرون در میاوردی دیگه ... به من چه، خودت باید تمیزش کنی ...
-- گفتم شاید بخوای بری بیرون!
همین جور که این طرف و اون طرف دور خودش میچرخید بدون اینکه حتی نیم نگاهی به تازه وارد بندازه جواب میداد ...
-- بیا ... ( دست دراز کرد و گل رو روبروش گرفت)
= صبر کن خوب ... چیه؟ اگه چیزی میخوای خودت بردار ... با کفش نیای !
- بیا ...!!!
نزدیک تر که اومد چشمش به گل افتاد. حالت متعجب صورتش رو که به ناباوری عصبی کننده ای ختم میشد نمیتونست جمع کنه، گیج شده بود و لبخند کجی میزد...
= این برای چیه ؟ خبری شده ؟!!
مات و مبهوت اولین فکری که به ذهنش رسید شوخی بیجایی بود که برای طعنه گفته شده باشه. نگاهش رو به اطراف چرخوند، همه چیز به هم ریخته،شلوغی مزمن همیشگی، نه بویی از طراوت انتظار، نه آمادگی و نه حتی حسی که در هوا موج بزنه ... واقعیت خاکستری مسموم ...
-- امروز چندمه ؟
= ... خوب هفتم، چون کلاسهام از پس فردا شروع میشه!! چطور ؟
کاش میشد حس پشیمونی رو چاره کرد، کاش کابوس های واقعی هم بیداری داشتند ...
-- هیچی، به صفحه دوم شناسنامت یه نگاهی بنداز میفهمی!
دستش افتاد. طبق معمول احساساتش از پرتگاه به پایین پرت شد. هیچ جوری نمیتونست حس ناخوشایند رو از جلوه صورتش بگیره ...
-- این همه فکر کردن نمیخواست تا منظورم رو بفهمی! سالگرد عقدمونه ...
با حالت شوکه شده و دست پاچه لبخند بی تفاوتی زد و گل رو از دستش گرفت.
= خوب یادم نبود ... چیکار کنم ؟
رز بیچاره رو گرفت و با حالت ضایع شده ای برگشت و رفت. گل رو روی لبه میز بقل در گذاشت و دور شد ...
خیسی لباسهاش نبود که سنگینی رو روی شونه هاش تحمیل میکرد، حالت کرختی خفه کننده ای غرقش کرده یود. دست بی حسش رو دراز کرد و گل رو برداشت، بو کرد، چشمهاش رو بست و لبش رو گزید. گل از دستش رها شد ... معلق در هوای سنگین خونه ...
تک شاخه سرخگون در حال سقوط تمام رنگ و بوی خودش رو میباخت، گیج از اینکه باید نماد چه چیزی باشد؟ عشق لبریز، یاد واقعه ای خوش، یا تمام بدبختی های متعفن مردی نیمه مرده ...
حرمت گل بر سنگ سپید شکست، تمام آنچه باید می بود شکست از شرم آنچه هست ...
سنگینی بغضی متلاطم مرد رو خم کرد، به بهانه بازکردن بند تنیده بر گلوی کفشش زانو زد. انگشتان لرزانش قدرتی برای رها کردن پاهای ورم کرده اش نداشت. گل رو کنار زد،با انگشت بر سنگ سپید ضربتی زد و فاتحه ای خواند. برای هرآنچه که بر زیر و رویش مرده بود. برای توهم عشقی که مدتها پیش متلاشی شده بود، برای القای تمام تلقیناتی که هنوز در ذهنش او را به داشتن احساسی گرم تشویق میکرد ... چرا؟ چه سودی داشت؟ هیچ چیز تغییر نخواهد کرد،پس خودت تغییر کن، پس خودت همه چیز را تغییر بده ...
عجیب است قدرت چند قطره کوچک که می توانند تمام دنیای جلوی دیدگان مردی را تار کنند...
گل در جایی میان در ورودی و توهم خانه ای رویایی خشک شد ...
------------------------
بهراد -- هفتم فروردین 1390 روایتی از هفتم فروردین 1387
سنگیست گران بر گلویم به سنگینی سکوت، به آزار بغض، به بی تابی و شوق رها شدن زمزمه ای در هوای معطر از حضورت... زمزمه ای که تنها میخواهد باشی، برای لمحه ای بیشتر، برای چشم برهم زدنی دیگر ...
شوری ویرانگر بر دیوار دلم میکوبد. نفسم را میگیرد،همان زمزمه هم از کامم بر نمی آید ... تلاش مذبوحانه ای لبانم را به لبخند وامیدارد. قربانگاه دیدگانت را به کدام اشک سرخ جامه ام بشویم؟ تنها به بهانه کلامی ناتمام از پیشم مرو ... بگذار گرمای حس نزدیک بودن به تو را لمس کنم ...
پلک هایت را نمی بخشم ... که همان چند نفس گره خوردن نا به هنگام چشمانت را از من میگیرد و مسیر مست نگاهت را بر زمین خرد میکند. به کدامین ایمان پایبندند که جوشش میخانه ی چشمانم را برنمیتابند؟ بر دیدگانت حد میزنند به شلاق تابدار مژگانت ؟
ترسم سرانجامم به جنون هم نرسد ... بر دیواره ی کوزه ای سفالین نیم شکسته و بی پناهی که نماد تمام برباد رفته های عشق است هم ماندگار نشوم ... حتی پاره ی پیراهنی مایوس و بی رنگ و بو، آویخته در نهان قابی خسته و فسرده نیز نباشم ...
و این است سزای مهره پیاده ی نیم سوخته که هنوز خاکستر نبرد خون از رویش پاک نشده ... مهره ی سوخته بازی دادن هم ندارد ... تنها بر او آه میکشند و بس ...
شکوه آتش سربلند گرم برسم آتشکده را چه به دود ذغالی سپید سر و خاکستر نشین ؟!! خوش باش و بسوز ...
----------
پ.ن. مخاطب نداشت ... باور کن !
پاهاش رو روی صندلی آلاچیق چهارگوش دراز کرد. صدای تیرچه چوبی وقتی بهش تکیه داد مثل داد خفه شده ای بود که از دل کسی بیرون بیاد. باد از ساحل به سمتش حجوم میاورد و سردی نمناکش رو به صورتش میکوبید. توی هوای نیمه روشن دم طلوع، آبی دریا فیروزه ای تر می نمود. بوی دریا و شن و طلوع آرامشی رو القا می کرد که خستگی شب زنده داری هیچ مجالی برای خود نمایی نداشت. صدای باد، برگ نخل ها، مرغ های دریایی، سازدهنی ... خماری مست کننده ای درونش ایجاد میکرد. صدای تک تک آدمهایی که توی بازی صداقت برنده شده بودن توی ذهنش بود. جمله ها و حرف ها ذهنش رو متلاطم کرده بودن. صداقت سیالی بین همه جاری بود. آرامش و اعتمادی که دوستی و راحتی رو براشون هدیه می آورد.
- امیر فکر میکنی چی میشه ؟
= نمیدونم ، خیلی جالب بود، فکر میکردم یه رابطه ی ...
- (با صدای خفه) نگرانم، می ترسم که ...
= ( لبخند) آره، شب عجیب و خوبی بود... بهراد هنوز خیلی ....
- دراز بکش ، خیلی خوبه. آرامشش فوق العادست ...
= عجب باد خوبی میاد، یه کولر دائمیه !!
- کاش همیشه اینجا بودیم. زندگی اینجا رنگی تره ... فکر میکنی اون ...
= نمیدونم، شاید منظورش ...
- چه آهنگی بزنم برات ؟ ...
= هرچی ... الان میری توی اتاق، برمیگرده میگه .... :)))))
- :))) برمیگرده میگه ببینم آقای ..... منم بیاااااام :))))
= راستی، چی شد که ...
- ( خیره به بی انتهای آبی) هیچی، فقط برگشت گفت ...
= ببین به نظر من نباید انقدر ...
- بی خیال امیر. اگه بخوای ... اون وقت ...
جمله رو نیمه کاره رها کرد. سردی سازدهنی روی لبش همیشه مکث کند کننده ای رو ایجاد میکرد. چشماش رو بست و خودش رو سپرد به صدای موج و باد و ترانه خوش آرامش.
--------------
پ.ن : مربوط به سفر به کیش بود.
لالایی کن عزیز ساده من
بخواب آرام به رویاهای دلخوش
بخواب آرام جان خسته من
بخواب ای عشق رویایی سر خوش
به آغوشم تنیدی غنچه ناز
بخواب ای نازنین امید پرواز
لالایی کن که دیگر آرزویت
نخواهد رفت بر باد دقل باز
بخواب ای عشق بی پروای دیروز
بخواب ای یاد بی احساس بی روز
بخواب ای یاغی ویران گر من
تمام حس نفرت بار جان سوز
بخواب ای عشق رویا سوز بی رحم
دگر جان خرابم را رها کن
ازین آشفته ذهن مست ردشو
برو با دشنه ات کاری دگر کن
بخواب ای خنده هایت دوزخ من
نگاه مست و شیرین شوکرانت
رهایم کن سراب هرچه خوبی
به دستان نوازشکار سردت
لالایی کن عزیز ساده ی من
کمی با جان من هم مهربان شو
برو از یاد این آشفته ی مست
برو مهتاب شام گرگ ها شو
بارون میبارید، ماشین رو گوشه ای از خیابون ناشناس پارک کرد و پیاده شد. جلوی دیدش تار بود چون داشت بارون میبارید از آسمون ، از نگاهش ... ء
قطره ها بی هدفی قدم هاش رو نگران بودن. با خودش زمزمه می کرد
به قدری چشم به راهت بودم که میشد تموم جاده ها رو توی نگاهم دید
همه دلشوره ی دریا رو میشد توی مرداب زمین گیر چشام دید
نمی دونست چیکار کنه، کاش نمی فهمید، کاش همون جوری فکر میکرد اون هم نمیدونه،نفهمیده، ....
" بد موقعی اینا رو بهم گفتی ..... خیلی بد !! "
سوز باد ویرانگر سعی میکرد داغی بدنش رو کم کنه، بارون می خواست آتیش گر گرفتش رو خاموش کنه، جاده خودش رو زیر پاش می انداخت تا شاید عصبانیت و گیجی مبهمش رو آروم کنه ولی درونش طوفان بود.
مدت ها بود به تصوراتش خو گرفته بود. اینکه اهیچ کس نمیفهمه، هیچ کس درونش رو نمیبینه ... الان احساس میکرد مدت ها توی قاب شیشه ای بوده و همه درونش رو میدیدن و اون فکر میکرده جای افکارش امنه...
"لعنتی ... الان دیگه شدم مورد غیر قابل قبول! که تمام عقایدش رو ترک کرده ... که باید با مشت و لگد دووورش کرد تا نکنه بیاد نزدیک و آلودش کنه ...! خدا ! اعتقاداتم کجاااااااااااااااست؟ ... من اینجا چه کار میکنم؟ من که این شکلی نبودم!!!! "
احساس میکرد قدرتی رو باید از خودش دور کنه که جزئی از وجودشه، از اعماق وجودش، از جایی که فقط مال خودشه ، نه کس دیگه ... فقط مال خودشه ... پاک، ساده، معصوم،زیبا ...
- بیا، صد بار دیگه هم بخونش. هیچ وقت نمیتونی بفمی برای کیه.
= بهراد، من که میگم تصور نیست، شخصیت واقعیه، درسته؟
- [با لبخند مرموز] هر جور راحتی ... ممکنه !
= آخه خیلی با جزئیات نوشتی!
لبخندی میزنه و طول اتاق رو با دستهای توی جیب طی میکنه. نفس عمیق، قدم های ریتم دار، ریتم های نیمه هماهنگ زیر پوتین های خسته ... همون پسرک سیاه پوش، همون دانشگاه، همون ... نه ... این یکی دیگه فرق داشت !
- میشه با صدای بلند بخونیش؟ دوست دارم نوشته هام رو یکی برام بخونه ...
= [ با نگاهی متعجب] بلند بخونم؟
- [لبخند] آره! بلند ! میخوام بشنوم ...
= [ صداش رو صاف میکنه] باشه ولی اگه اشتباه خوندم نخندی !!
- نه، تو بخون ...
=
نمیدانم چه چیز تو را از نزدیک شدن به من مایوس میکند.
خشکی رفتارم، سردی نگاهم، بی تفاوتی حضورم !!
نمیدانم چه چیز مرا به تو فرا میخواند
آشفتگی احساساتت، عمق افکارت، سادگی معصومانه ات؟!
تنها میدانم سرودی زیبا قلبم را چنگ میزند
روحم را به بازی و رقص باد میخواند
جانم را بی تاب یک نفس با تو بودن میکند
و عشقم را، عشق به حراج و تاراج رفته ام را نوید نو بودن میدهد
نمیدانم ...
کدام سرانگشت غافلی طره طناز را از پیشانی ات کنار خواهد زد
و گرمای لبانش را با پلکهای امیدوارت مرهم خواهد گذاشت
شاید نداند قتلگاه هزاران سر در گریبان گم کردهای را میبوسد
که سیاهی مژگانت برایشان مشک و می ناب بود.
نمیدانم ...
به کدامین سرای باید شمع روشن کرد و بر گریستن آن ماتم گرفت
تا شاید در واپسین دم، آه خاموشش داشتنت را برایم آرزو کند
به عریانی کدامین شمع شرمسار در باد باید دل باخت و لرزش نا امیدش را آه کشید
تا شاید تمنای جاری شدن گرمای مهری در محراب قلبت را برآورده کند
نمیدانم...
من فقط میدانم ...
تنها ز خویش رانده ای چون من نیست که در پس غبار رهگذارت بودن
برایش سعادتی نابخشودنی است.
میدانم ... چه بگویم ؟!! ...
-[با لبخندی از آرامش] مرسی ...
= باز هم میگم، نمیتونه تخیل باشه.
باز هم لبخندی میزنه و خوشنود و شاید ناراحت از جدیت غیر واقعی بودن اون چشم ها، از راهروی نیمه تاریک خاکستری میگذره. زیر لب زمزمه میکنه : ... و هیچ کس نیست که مرا به ایمان بیارامد ...
پ.ن : بعد از چند سال به این نتیجه رسیدم که ای کاش خیلی از نوشته های این بلاگ رو پاک نمیکردم! یا حتی ای کاش بلاگ های قدیمی تری که توشون مینوشتم رو پاک نمیکردم ...
خیلی وقتا پاک کردن گذشته کار منصفانه ای نیست !