در رو باز میکنی٬ نه چراغی روشنه٬ نه کسی منتظرته
در رو پشت سرت می بندی٬ همه چیز تاریک میشه. خودت٬ زندگیت٬ جریان احساسات٬ و حتی زمان!
لباست رو در میاری٬ نقابت رو در میاری٬ کالبدت رو هم در میاری و آویزون میکنی. کالبدی که همه تورو با اون میشناسند نه با خود واقعی تو. کالبدی اتو کشیده٬ مرتب٬ شاداب و با یک لبخند اوریجینال!
اینجاست که تازه روحت می تونه نفس بکشه و خودش باشه نه چیزی که همه انتظار دارن.
پرده ها رو میبندی٬ درها رو قفل می کنی٬ فقط خودتی٬ خدای خودت و دیگر هیچ ...
نه دیگه آدم ها با دیوارهای خود ساخته و ضخیم دورشون٬
نه دیگه اطرافیانت با فاصله ی محدود و تعریف شده شون٬
نه دیگه دختری که پشت تلفن عمومی برای نامردی که پشت خطه زار بزنه٬
نه پیرمردی که با صورت خرد و چروک توی آشغالا دنبال یک تکه نون خشک و ته مونده غذا بگرده٬
نه زنی که توی پارک با قیافه ی داغون و خسته به آینده ی بچه ای که داره بازی میکنه فکر کنه٬
نه مردی که تمام وجودش استرس جمع شدن پول کافی برای پرداخت نزول وامش باشه٬ وامی که برای خریدن ماشینی گرفته که روش کار کنه تا خانوادش از گرسنگی نمیرن
نه دیگه دری٬ نه نگاهی٬ نه موازین اجتماعی و نه حتی مدارایی ...
اینجا دیگه چشمات دنبال یه گمشده نیستن
قلبت دیگه مجبور نیست به خودش حد بزنه
و نه منطق زاییده از تفکرات و توهمات اجتماع منحوس و مسموم برات حکم صادر میکنه
اینجا فقط تو هستی و خدایی عاشق و مهربون
تو هستی و یک سینه پر از فریادهای انکار شده
تو هستی و چشمه ی چشمانت و گوش همیشه شنوا و خیرخواه خدا
-----
امروز عالی بود. هیچ وقت فکر نمی کردم دوباره پشت میکروفون کنار حامد عزیزی بشینم یا اشکان صادقی رو موقع دوبله ببینم. یا توی صدا و مرام مهدی امینی غرق بشم.
.
.
کاش میشد لحظه ها را در ظرفی بلورین جمع کرد و هر وقت می خواستیم بیرونشان میکشیدیم و به نظاره مینشستیم.
کاش میشد خاطره ها را در کوزه ای محکم ریخت و بر دوش کشید و برای رفع عطش مهربانی جرعه ای از آن برکشید.
کاش میشد دریچه ای باز کرد به لحظه های خوش خاطره و درونش جهید و زندگی را از آن شروع کرد.
کاش دستانی آبی داشتیم و میتوانستیم احساسات دیگران را در کفشان جمع کنیم و درون دریای بی کران سینه مان بریزیم.
کاش چشمانی احساس نگر داشتیم. کاش چشمانی راست نگر داشتیم. کاش چشمانی درون نگر داشتیم تا بر سرمان خیالاتی به جای واقعیت متبلور نشود و نقش بر پرده لطیف و نازک ذهن و بایگانی اشتباهاتمان نزند.
کاش میشد معنی لبخند و خوشی را پوزخند تعبیر نکرد و غنچه شادی را زیر بدبینی له نکرد .
کاش این توهمات دروغین اینقدر واقعی به نظرمان نمیرسید.
کاش میشد آرزوهایمان را در گوش بادبادک گوییم و آن را تا بارگاه خدا بالا فرستیم و نخ امید را محکم در دست فشار دهیم.
کاش تفاوت عشق و عادت و تنفر را میفهمیدیم.
کاش میفهمیدیم ...
کاش ...
....
کاش میشد لحظه ها را در ظرفی بلورین جمع کرد و هر وقت می خواستیم بیرونشان میکشیدیم و به نظاره مینشستیم.
کاش میشد خاطره ها را در کوزه ای محکم ریخت و بر دوش کشید و برای رفع عطش مهربانی جرعه ای از آن برکشید.
کاش میشد دریچه ای باز کرد به لحظه های خوش خاطره و درونش جهید و زندگی را از آن شروع کرد.
کاش دستانی آبی داشتیم و میتوانستیم احساسات دیگران را در کفشان جمع کنیم و درون دریای بی کران سینه مان بریزیم.
کاش چشمانی احساس نگر داشتیم. کاش چشمانی راست نگر داشتیم. کاش چشمانی درون نگر داشتیم تا بر سرمان خیالاتی به جای واقعیت متبلور نشود و نقش بر پرده لطیف و نازک ذهن و بایگانی اشتباهاتمان نزند.
کاش میشد معنی لبخند و خوشی را پوزخند تعبیر نکرد و غنچه شادی را زیر بدبینی له نکرد .
کاش این توهمات دروغین اینقدر واقعی به نظرمان نمیرسید.
کاش میشد آرزوهایمان را در گوش بادبادک گوییم و آن را تا بارگاه خدا بالا فرستیم و نخ امید را محکم در دست فشار دهیم.
کاش تفاوت عشق و عادت و تنفر را میفهمیدیم.
کاش میفهمیدیم ...
کاش ...
....
کاش میشد لحظه ها را در ظرفی بلورین جمع کرد و هر وقت می خواستیم بیرونشان میکشیدیم و به نظاره مینشستیم.
کاش میشد خاطره ها را در کوزه ای محکم ریخت و بر دوش کشید و برای رفع عطش مهربانی جرعه ای از آن برکشید.
کاش میشد دریچه ای باز کرد به لحظه های خوش خاطره و درونش جهید و زندگی را از آن شروع کرد.
کاش دستانی آبی داشتیم و میتوانستیم احساسات دیگران را در کفشان جمع کنیم و درون دریای بی کران سینه مان بریزیم.
کاش چشمانی احساس نگر داشتیم. کاش چشمانی راست نگر داشتیم. کاش چشمانی درون نگر داشتیم تا بر سرمان خیالاتی به جای واقعیت متبلور نشود و نقش بر پرده لطیف و نازک ذهن و بایگانی اشتباهاتمان نزند.
کاش میشد معنی لبخند و خوشی را پوزخند تعبیر نکرد و غنچه شادی را زیر بدبینی تباه نکرد .
کاش این توهمات دروغین اینقدر واقعی به نظرمان نمیرسید.
کاش میشد آرزوهایمان را در گوش بادبادک گوییم و آن را تا بارگاه خدا بالا فرستیم و نخ امید را محکم در دست فشار دهیم.
کاش تفاوت عشق و عادت و تنفر را میفهمیدیم.
کاش میفهمیدیم ...
کاش ...
....
دسته کیفش رو توی دستش فشار داد. از فشار حلقش که بین انگشتش و دسته کیف داشت له میشد لذت میبرد. دستش رو توی جیبش کرد تا کلیدای خونه رو در بیاره. تمام لباسا و بدنش خیس بود.کلید رو به در نزدیک کرد، میخواست قفل رو باز کنه ولی دستش خشک شد . " اگه بازم خونه نباشه چی؟ " صورت تکیده و خیسش منجمد شد. چشماش رو بست و نفس عمیق کشید. در با صدای خشکش باز شد و پشتش اون با چشمای بسته ایستاده بود. " خدایا ، یعنی میشه چشمام رو باز کنم و دوباره گلم رو روبروی خودم ببینم که با لبخند خسته بهم خوش آمد میگه ؟ میشه الان که چشمام باز میشه روی میز شمع روشن و گل تازه باشه؟ میترسم امشب هم تنها باشم. خدایا جرات نفس کشیدن ندارم. نکنه بازم بوی خوش غذاش نیاد. " پلکاش رو محکم تر فشار داد و وارد شد.
باز گویم روزگاران را به آهی سوختم
من بهشت و عاقبت را هم به نامی سوختم
اندر این ساحل به بیداد زمان
من همه جانم به جام و ساغری هم سوختم
ساربان عشق ما عاقل به این صحرا نشد
دجله و هارون به یک سجاده خون من سوختم
منظر عشق از برایم دشت مینایی نمود
دشت و مینا را به خوابی بس عبث من سوختم
جام مستانه نبود از خرقه شاهانه پیش
من نگین شاهیم را هم به کامی سوختم
خوان رنگین و بساتی دادم این دست خرد
نان و حلوا را همه در راه جانان سوختم
آتشم شعله کم از زرینه طوبی نزد
دود و خاکستر بجا ماند از دل و من سوختم
سالک شب زنده داران را خبر از ما نبود
جامه سالک ربودم جان شب را سوختم
در طریق ما نظر بازی چو مستی کفر بود
دیدگان را در نظر ، تن را به مستی سوختم
من همه عالم برای ناز جانان داده ام
لیک از احوال بد اندر خشم یاران سوختم
ساقیا صهبا فزون کن تا نگویم بیش ازاین
کین همه در راه بیراهه به سر من سوختم
بهراد