خانه ام گلخانه یاس است ، رنگ و بوی تازه میخواهم
ای خدا،ای خدا، بی آرزو ماندم، آرزوی تازه میخواهم
***
عشق تازه ، حرف تازه ، قصه تازه کجاست ؟
راه دور خانه تو در کجای قصه هاست ؟
تا کجا باید سفر کرد تا کجا باید دوید ؟
از کجا باید گذر کرد تا به شهر تو رسید ؟
***
من برای زنده بودن ، جستجوی تازه میخواهم
.............
ساحل مرا به خویش نمی خواند
امواج می خروشند
امواج سهمگین
کدام موج
اینک مرا چو طعمه به گرداب می دهد ؟
گرداب می ربایدم از اوج موج ها
در کام خود گرفته مرا تاب می دهد
فریاد می کشم
کدام دست
برپای این نهنگ گران بند می زند ؟
ساحل مرا به وحشت گرداب دیده است
لبخند می زند ٬ لبخند می زند
.................
تولدم مبارک
دلم می خواد برم بیرون وایسم تا می تونم داد بزنم ، فریاد بکشم ، به تمام آدم ها دونه دونه بگم : ” تو رو خدا دست از سر من بردار ، از جونم چی میخوای ؟ راحتم بذار ..... ولمممممم کککککککننننننننننننن ...... چرا بی خیال من نمیشی ؟ مگه من چیکارت کردم که روز و شب میای تو مخ من رو اعصابم رژه میری ؟ چرا از بقل هر کدومتون که رد می شم باید تمام افکار و بدبختیا و نگرانی هاتون رو بفهمم ؟ تو تاکسی ، تو اتوبوس ، تو بیمارستان ، تو تیمارستان .... تورو خدا فکر نکنین ، بگذارین منم یکم آرامش داشته باشم ...... مگه من آدم نیستم ؟ چرا باید این همه عذاب بکشم ؟ دیوونم کردیییییییییییییییین ......دیوونه هااااااااااااااااااا... “
بعد با خودم میگم شاید فکر کنن منم مثل خودشون دیوونم اون وقت از تیمارستان میبرنم بیرون ... قاطی دیوونه ها و خل وچل ها .... من که چیزیم نیست .... پس هیچی نگم بهتره . نه ؟
(( یکی ازم پرسید: اگه دانشگاه قبول نمیشدی چی کار می کردی ؟ گفتم : میرفتم تیمارستان چون زیاد فرقی نداره ، تازه تو تیمارستان غذاش مجانیه ، آدم رو هم نمی زنن ٬ دیوونه هاش هم کمتره .))
با خویشتن نشستن
در خویشتن شکستن
وقتی به کوچه باغ
می برد بوی دلکش ریحان را
بر بالهای خسته خود باد
گویی که بوی زلف تو می داد
وقتی که گام سحر ربای تو
وز پله های وهم سحرگاهی
گرم فرار بود
در چشمهای من
ابر بهار بود
برگرد
در این غروب سخت پر از درد
محبوب من به بدرقه من
برگرد
هرگز دوباره بازنخواهی گشت
و من تمام شب
این کوچه باغ دهکده را
با گامهای خسته طوافی دوباره خواهم کرد
و شکوه تو را
تا صبح
تا طلوع سحر با ستاره خواهم کرد
وقتی سکوت دهکده را
برگشت گله های هیاهوگر
آشفته می کند
وقتی که روی کوه
خورشید
چون جام پر شراب
فروی میریزد
و باد این اسب
اسب سرکش ناشاد
آشفته یال و سم به زمین کوبان
در کوچه باغ دهکده می پیچد
یاد از تو می کنم
آیا دوباره بازنخواهی گشت ؟
بیهوده انتظار تو را دارم
دانم دگر تو بازنخواهی گشت
هر چند اینجا بهشت شاد خدایان است
بی تو برای من
این سرزمین غم زده زندان است
در هر غروب
در امتداد شب
من، هستیم و تمامت تنهایی
با خویشتن نشستن
در خویشتن شکستن
این راز سر به مهر
تا کی درون سینه نهفتن
گفتن
بی هیچ باک و دلهره گفتن
یاری کن
مرا به گفتن این راز بازیاری کن
ای روی تو به تیره شبان آفتاب روز
می خواهمت هنوز
می خواهمت هنوز