امشب می توانم غمگین ترین ترانه های زندگی ام را بسرایم ... امشت می توانم تا خود پگاه که به آسمان زخم می زند بر دل و جانم زخمه بزنم و خون ببارم ... امشب می توانم راحت خود را و همه ی آنچه تا به حال فکر می کردم هستم را خرد کنم ... امشب یک مرگ جاودانه خواهد بود ... گویی سوگی خفه در وجودم فریاد می کشد ... امشب متهم خودم هستم و جزا هر چه ممکن و نا ممکن است ...
گاه فکر می کنی جز عشق و نگاه مهر چیزی از خود باقی نگذاشته ای ... بعد تر ها می فهمی تنها نفرت بوده که از گذر یادت بر جان دیگران نشسته ... تنها تلخی خاطره ای سیاه به عمق بازیچه بودن که دنیایی را به گند کشیده ... آنجاست که در پلیدی خود غرق می شوی ... در تعفن لجن زار خود ... در حقارت پستی که فکر می کردی انسان است ...
گاه چنان سیلی خرد کننده ای می خوری که مادامی که گنداب وجودت زمین را سنگین می کند جایش تا عمق هستی ات را می سوزاند ... و چه احمقانه می پنداشتی چه روزگار نیک و خوشی بوده برایش ... چقدر امواج شیرین مهر، خاطرت را می آسود ... و چه وفا دارانه وقاحت ننگین خود را پاس می داشتی ... و در خیالت تنها تو بودی که زخم بر جان داشتی ... و لبخندی بر لب به وهم اینکه یادت را می ستاید، یادش را می ستودی ... دعا می خواندی ...
گاه باید ساده ترین پرسش چنان بر زمینت بکوبد که هیچ از تو بر جای نماند ... خرد شدنم را با تک تک یاخته هایم احساس میکنم ... کاش به همین سادگی میشد منهدم شد و اثری بر چیزی نبود ...
حق با چه کسی است را نمیدانم ... تنها میدانم همیشه میخواستم رنگی از مهر در وجود دیگران باشم نه لکه ای پاک نشدنی بر تلخی خاطرشان ... هرگز چیزی را به خدا وانمیگذارم ... من خود در سزای کرده هایم مجبورم ... با خود نمی توان تعارف داشت ... چیزی را نمی توان از دوش برداشت ... امشب سروش پر هیاهویم تا سپیده دم خواهد نالید ... زخمه خواهد زد ... ذهنم بند آمده ...
پ.ن: خوب باش ... لطفا ...
پ.ن.2: خدا من را دوست دارد ... نمیگذارد زیاد احساس غمین بودن درونم مزمن شود ... :)
گاه در ژرف پنداره های سلاخی شده ام بر بلندای کوهساری نشسته ام و خنیاگر مستی فزای باد در برم چونان به خود می پیچد و دلربایی می کند و موی مشک دار می افشاند که جهان رویاهایم به دنبالش به پرواز در می آید ... تا بی کران هوشیاری و آزادگی ... آنجا دیگر نه نگران خاموش شدن صدای نی لبک لولیان بی پروا هستم و نه دیگر دلم به چیزی، چیزکی گیر می کند و بی جان می کندم ...
گاه در خیرگی های اندوه دارم دلتنگ نوای بی دریغ و لالایی باران می شوم ... با هر بوسه که بر جان تشنه می زند عشق مادرانه ی بلندای آسمان را بر تن ام می نشاند و زنده ام می کند به شور، مهر، آرامش ... آنگاه توان سوراخ کردن مغز از کرم های اندیشمند و پر حرف افکار و نگرانی ها گرفته می شود ... من می مانم و لمس نمناک قطره های پر بوسه ی باران و دنیایی رها که از بی کران آسمان و ابر ها تا تک تک یاخته های گر گرفته ام ادامه دارد ...
گاه تنها می شود دل به رویاهای پرنده ای سپرد و مست شد و عاشق و دیوانه ... نه آدابی می طلبد و نه مراسمی پیچیده و نفس گیر ... نه کابوسی از آن به جای می ماند و نه خرده ترکش هایش قلب را می درد ... می توان طراوت و تازگی دشت را در آغوش کشید و بد نام نشد ... می توان تن عریان را به مهر پر سخاوت آب سپرد و غرق هم آغوشی و سکوت شد و دیگرانت گناه کار نخوانند ... پاک میکند نه آلوده ...
بعضی آدم ها را درک نمی کنم ... آداب بی نام و نشان شان را نمی فهمم ... بعضی مراسم شان گیجم می کند تا آنجا که به مرز انفجار می رسد سرم ... نمی دانم باید چه بکنم ... تنها در میانشان راه می روم ... سال هاست که تنها راه می روم ... نه چیزی می خواهم نه چیزی می دهم ... دنیای ساختگی آن ها جایی برای من ندارد و دنیای ساختگی من جایی برای آنها ... سر همین یک مورد تفاهم داریم فقط ... سر یک چیز دیگر هم به تفاهم رسیده ایم ... آنها می گویند و من فقط می خندم ... جدا بودن را دوست ندارم ... مشکل از درک محدود من است ... چنین پیچیدگی هایی درونش نمی گنجد ... برنمی تابد ...
پ.ن: نمی دانم سر درد با احساس مزمن تنهایی ارتباطی با هم دارد یا نه ... وابستگی و نیاز به وابستگی را باید درمان کرد ... کاربردی نیست !!
.
دلم وحشیانه گرفته ... برای چیزی تنگ شده که دیگر نیست ... میخواهد با کسی درد دل کند که سال هاست که مرده ... گاهی اتفاقات آدم را فراموشکار میکند ... گاهی چیزی جایی مخفی میشود که تو سال ها نتوانی پیدایش کنی و درست وقتش که شد رخ می نمایاند و پیامش را به تو می رساند ... آن گاه زیر پایت چنان خالی میشود که خرده هایت به زور میتوانند همدیگر را بیابند ... سر درد مزمن میگیری ... دنیایت خفقان میگیرد ... میخواهی با کسی حرف بزنی ... ولی چه کسی می فهمد؟ چه کسی برایش مهم است که تو زمانی "لیلی" را چقدر خوب مینوشتی تا دورش خط بکشد و دو تیک بر بالای آن بزند ... یا بداند شعر هایت چه بویی میداد ... اعتمادت چه رنگی بود ... عشق را می فهمیدی ... دیگر زنده نیست ... شام غریبان را جام خون آلود شده، ستونی است برای افتادگی خورشید مشبک دیگران ...
گاهی آنچنان خود را ظالمانه بر حق می یابی که گمان میکنی از ابتدا همه چیز خمیده بوده است ... یادت می رود تمام نغمه های دل نشینی که از جانت گذشته ... فراموش میکنی زمستانت بهاری نیز داشته ... چنان دچار یخ زدگی شده ای که باورت نمیشود زمانی عرق میکردی ... زمانی خود را قربانی نمی دیدی ... هنوز بوی انسانیت میدادی ... هنوز تکه تکه نکرده بودی خودت را و دنیای پیرامونت را ... و هر چه در آن داشت هم رنگ تو میشد را ...
گاهی باید به مغزت فشار بیاوری که چه شد تمام آن پرواس ها به پرواز در نیامد ... چه شد آتش به خرمن گیسوان سبزت افتاد ... چه شد مبهوت در اندیشه ترسناک آن روی برگ ها، شب ها زیر نور تک چراغ مهربان به دنبال کتابی راه گشا میگشتی و تنها انتظار برای روشن شدن مهر، تو را تا سپیده بیدار نگه میداشت ... همانجا بود که اعتماد از تو رخت بر بست ...
چه شد شور انباشته در وفاداری ات به پاکیزه ای موهومی یک جا به جام نیم شکسته ی پوسیده و ترک دار ریخته شد و پناه او فرار تو شد و پناه تو فرار او ... آنگاه از یکدیگر نردبان رهایی ساختید، غافل از اینکه خود دیوار دیگری هستید ... و سرانجام حقیقتی بود که از ابتدا جریان داشت و تلخ ...
دلم گرفته ... کسی نیست که بفهمد چرا ... سال هاست که مرده است ...
اینجا زمینی است که خاکش مزه کلوچه میدهد... کلوچه هایی که تمام دارایی دستانی کوچک بوذ... از مراسم پرسه دیگر صدای دریا نمی آید ... تک واژگانش چهار پنج واژه می شوند و در سفسطه ای موهوم و خرمگس گون محو می شوند ... خنده دار بودن همیشه ستودنی است، این حقیقت تلخ روان توست که هیچ کس تاب آن را ندارد ... زمانی که در خود باید فروگذار شوی می آیند از یقه آویزانت میکنند ... تو محکوم به خوب و خندان بودنی میرا ... باغ درختچه های گوجه سبز هم روزی خزان میشود ... فراموش میکند ... تنها شاید در یاد تو باران از برگ هایش می چکد ... نه از آنچه که از پشت پنجره دیده میشود ... یا از خیابان زیر پنجره ... پرسه ... پرسه ای باید برای تمام آنچه تو را گاهی فرو میگذارد ... پرسه ای باید برای تمام خواب های کلوچه دار ...
یه دقیقه بذار منو رو ببینم ... من یه ماگ بزرگ قهوه غلیظ میخوام بدون شیر ... گفتم یه ماگ بزرگ قهوه غلیظ سیاه تلخ !!! ... بله دیدم توی منوی شما نیست ولی من میخوام ... اشکال نداره پول سه تا رو میدم ... خوب ببین کجا میشینم بیار همون جا دیگه !! ...
ببخشید میشه از اینجا بلند بشین یه جا دیگه بشینین؟ ... توی این کافه چرا من باید هر چیزی رو دو بار تکرار کنم؟ گفتم میشه از اینجا بلند بشین یه جای دیگه بشینین؟ من میخوام اینجا بشینم! ... بله میدونم شما زودتر نشستین ولی اینجا به من آرامش خوبی میده ... خوب پس اشکال نداره من هم اینجا کنار شما بشینم؟ ... خیلی ممنون ...
بله من همیشه تنها میام ... بله ... بله ... ای بابا ... بله ... ... ... ... ببخشید میشه با من حرف نزنید؟ ... گفتم میشه با من حرف نزنید؟ من فقط میخوام اینجا پیش شما تنها باشم ... گفتم که اینجا اومدم برای آرامش نه گپ زدن ... سپاس ... ببخشید ولی اشتباه فکر کردین، من نیومدم پیشتون بشینم که گپ بزنیم ... ببخشید اگر ناراحت شدید ... خوب آدمه، گاهی آرامش میخواد ... خیلی ممنون که درک میکنید ...
پ.ن: من چیزیم نیست ... این مونو دیالوگ هم واقعی بود ... همین الان ...
پ.ن2: اگر میگفت نه همون جا می ایستادم تا بلند بشه میرفتم می نشستم ...