سکوت

سکوت، سرشار از سخنان ناگفته است؛ از حرکات ناکرده، اعتراف به عشق‌های نهان و شگفتی‌های بر زبان نیامده.

سکوت

سکوت، سرشار از سخنان ناگفته است؛ از حرکات ناکرده، اعتراف به عشق‌های نهان و شگفتی‌های بر زبان نیامده.

دریا

می گوید "من چقدر باید منتظر باشم که خودت را نفی کنی؟" ... راست می گوید ... از خودت بگذر و راه بیا ... آسمان بی انتهاست ... 

پتک

امشب می توانم غمگین ترین ترانه های زندگی ام را بسرایم ... امشت می توانم تا خود پگاه که به آسمان زخم می زند بر دل و جانم زخمه بزنم و خون ببارم ... امشب می توانم راحت خود را و همه ی آنچه تا به حال فکر می کردم هستم را خرد کنم ... امشب یک مرگ جاودانه خواهد بود ... گویی سوگی خفه در وجودم فریاد می کشد ... امشب متهم خودم هستم و جزا هر چه ممکن و نا ممکن است ... 


گاه فکر می کنی جز عشق و نگاه مهر چیزی از خود باقی نگذاشته ای ... بعد تر ها می فهمی تنها نفرت بوده که از گذر یادت بر جان دیگران نشسته ... تنها تلخی خاطره ای سیاه به عمق بازیچه بودن که دنیایی را به گند کشیده ... آنجاست که در پلیدی خود غرق می شوی ... در تعفن لجن زار خود ... در حقارت پستی که فکر می کردی انسان است ... 


گاه چنان سیلی خرد کننده ای می خوری که  مادامی که گنداب وجودت زمین را سنگین می کند جایش تا عمق هستی ات را می سوزاند ... و چه احمقانه می پنداشتی چه روزگار نیک و خوشی بوده برایش ... چقدر امواج شیرین مهر، خاطرت را می آسود ... و چه وفا دارانه وقاحت ننگین خود را پاس می داشتی ... و در خیالت تنها تو بودی که زخم بر جان داشتی ... و لبخندی بر لب به وهم اینکه یادت را می ستاید، یادش را می ستودی ... دعا می خواندی ... 


گاه باید ساده ترین پرسش چنان بر زمینت بکوبد که هیچ از تو بر جای نماند ... خرد شدنم را با تک تک یاخته هایم احساس میکنم ... کاش به همین سادگی میشد منهدم شد و اثری بر چیزی نبود ... 


حق با چه کسی است را نمیدانم ... تنها میدانم همیشه میخواستم رنگی از مهر در وجود دیگران باشم نه لکه ای پاک نشدنی بر تلخی خاطرشان ... هرگز چیزی را به خدا وانمیگذارم ... من خود در سزای کرده هایم مجبورم ... با خود نمی توان تعارف داشت ... چیزی را نمی توان از دوش برداشت ... امشب سروش پر هیاهویم تا سپیده دم خواهد نالید ... زخمه خواهد زد ... ذهنم بند آمده ... 


پ.ن: خوب باش ... لطفا ... 

پ.ن.2: خدا من را دوست دارد ... نمیگذارد زیاد احساس غمین بودن درونم مزمن شود ... :)

مرا با خود ببر

گاه در ژرف پنداره های سلاخی شده ام بر بلندای کوهساری نشسته ام و خنیاگر مستی فزای باد در برم چونان به خود می پیچد و  دلربایی می کند و موی مشک دار می افشاند که جهان رویاهایم به دنبالش به پرواز در می آید ... تا بی کران هوشیاری و آزادگی ... آنجا دیگر نه نگران خاموش شدن صدای نی لبک لولیان بی پروا هستم و نه دیگر دلم به چیزی، چیزکی گیر می کند و بی جان می کندم ... 


گاه در خیرگی های اندوه دارم دلتنگ نوای بی دریغ و لالایی باران می شوم ... با هر بوسه که بر جان تشنه می زند عشق مادرانه ی بلندای آسمان را بر تن ام می نشاند و زنده ام می کند به شور، مهر، آرامش ... آنگاه توان سوراخ کردن مغز از کرم های اندیشمند و پر حرف افکار و نگرانی ها گرفته می شود ... من می مانم و لمس نمناک قطره های پر بوسه ی باران و دنیایی رها که از بی کران آسمان و ابر ها تا تک تک یاخته های گر گرفته ام ادامه دارد ... 


گاه تنها می شود دل  به رویاهای پرنده ای سپرد و مست شد و عاشق و دیوانه ... نه آدابی می طلبد و نه مراسمی پیچیده و نفس گیر ... نه کابوسی از آن به جای می ماند و نه خرده ترکش هایش قلب را می درد ...  می توان طراوت و تازگی دشت را در آغوش کشید و بد نام نشد ... می توان تن عریان را به مهر پر سخاوت آب سپرد و غرق هم آغوشی و سکوت شد و دیگرانت گناه کار نخوانند ... پاک میکند نه آلوده ... 


بعضی آدم ها را درک نمی کنم ... آداب بی نام و نشان شان را نمی فهمم ... بعضی مراسم شان گیجم می کند تا آنجا که به مرز انفجار می رسد سرم ... نمی دانم باید چه بکنم ... تنها در میانشان راه می روم ... سال هاست که تنها راه می روم ... نه چیزی می خواهم نه چیزی می دهم ... دنیای ساختگی آن ها جایی برای من ندارد و دنیای ساختگی من جایی برای آنها  ... سر همین یک مورد تفاهم داریم فقط ... سر یک چیز دیگر هم به تفاهم رسیده ایم ... آنها می گویند و من فقط می خندم ... جدا بودن را دوست ندارم ... مشکل از درک محدود من است ... چنین پیچیدگی هایی درونش نمی گنجد ... برنمی تابد ...


پ.ن: نمی دانم سر درد با احساس مزمن تنهایی ارتباطی با هم دارد یا نه ... وابستگی و نیاز به وابستگی را باید درمان کرد ... کاربردی نیست !!

سودا

چگونه نمی توان احساس را فریاد زد ؟ مگر نه این است که همه چیز از یک گوهر پدید آمده و درون هر چیز همانی است که درون تمام چیزهای دیگر است ... که تمام جهان را می توان در دل یک ذره جست ... ما جزئی از کل هستیم و کل در تمام اجزای ما هست ... مگر نه این است که تمام جهان پیوسته است از ذراتی که با هم در ارتباط هستند ... پس من با تمام جهان یکی هستم ... پس من و تو هم یکی هستیم و فاصله ای بین ما نیست و نباید باشد ... پس چرا نمی توانم در آغوشت بکشم و تمام احساس های نهفته درونم را برایت فریاد بکشم ؟ ... که باید به غبار پایت بسنده کنم ... از خود برانمت ... آن دم که تمام وجودم پر میکشد برای لمس آهنگین نوای بازدمانت ... و تو در کنار من گویی دنیای دیگری هستی ناشناس و دور ... شاید این چیزی است که تنها من می اندیشم ... یک توهم نفس گیر و چالش برانگیز ... و این خواست خودمان بود که انقدر دور ... انقدر غریب هر کس راه خویش در بر گیرد ... کاش می توانسم بگویم فقط باش ... همین ! ... فاصله مرگ است ... اندیشه یکی بودن و جدا بودن نفرینی است بر ذهن منتظر و درگیر فلسفیدن من ... 

اینجا در این کویر زشت، تنها قوانین بد اندیشان و ننگ آفرینان ِجدا از سرشت انسانی است که بر پیشانی مان حک شده ... زیبایی را خشک می کند، انسان را مالک، دیگران را از خویش جدا می بیند و به دور خود و هرچه مال خود می پندارد حصار می کشد ... واژگانی می آفریند اهریمنی ... همچون "من" و "تو" و "او" و "فاصله" ... من و تو از هم جداییم، هیچ بیان زیبای احساسی نباید باشد چون بد اندیشان این زیبایی ژرف را تاب ندارند ... گمانه می زنند ... من و تو باید در دور ترین و طبقه بندی شده ترین جایگاه، سر به زیر افکنیم و با صورت های گچین، کلماتی خشک و ساختگی و بی روح به صورت هم پرتاب کنیم تا بیمار اندیشان گمان ناروایی نکنند ... نباید به هم بگوییم "دوستت دارم تنها به خاطر اینکه دوست داشتنی هستی و زیبا، نه قصد تملک تو را دارم و نه قصد استفاده از تو را، بیا همچون تمام ذرات جهان تنها به هم عشق بورزیم و عاشقانه زنده باشیم"  ... این مراودات اجتماعی سخت تنها چیزی است که خوب آموخته ایم ... جوامع سنگی با انسان نماهایی بی اندیشه و مسخ ... هنوز هم نفهمیدم خدایی که این همه زیبایی را بدون هیچ دیواری آفریده چرا روح انسان ها را انقدر زشت و در بند خودساختگی هایشان آفرید؟ ... که حتی تاب زیبایی معاقشه روان را هم ندارند ... دنیا زیباست ... آفرینش سرشار از عشق مطلق است ... تنها ذهن انسان است که بد می بیند و زشت می انگارد ... من هم مثل همه ... تنها نام انسان بودن را یدک میکشم !! نمی خواهند ... نمی گذارند ... 

.

.

طاق

در جایی کودکی خود را پیر می انگارد و جوانی خود را لایق بودن نمی بیند، در جایی هم پیر مردی گوژپشت را بر بالین بی نفس یک عمر عشق می برند که آخرین بدرود را ببارد، میبارد و لبخند بر لب، شادی هفتاد سال عاشق بودنشان را سپاس می گوید ... نشان یاد تو گر ای عشق در من خراب گذشت ... حدیث سایه ابر است که از سر  ِسراب گذشت ...

نشسته بر آغوشش زلف می آساید ... گرمای شوری که درونشان را به آتش میکشد مجالی برای به تن بودن نمیدهد ... می بالند، می تنند، به شکوه و جاودانگی میرسند ... پس کجایی نور من؟ ... بیا که من در این خراب شب به آسمان تنیده، گیج و مسخ این سراب های بی دلیل و ساده ام ... دری کجاست تا رساندم به پیچ و تاب بوی زلف پر سخاوتت؟ ... بیا دمی گذر بکن ازین شکسته کولی  ِ ز تیغ و خار نادم ات ... که دیگر آن توان یاوه گفتن و پریدن از خیال خام بودنت به جان نباشدم  ... کورم شاید ولی ... من بوی احساس ناب تو را نیک میشناسم ... در این دکان و بازاری که دیدم هیچ هوای تو نبود ... اینجا تنها نامت را می خواهند، کیسه ات را، جامه ات را، سایه ات را، یا که تنها سنگینی ات را میخواهند ... کجایی نور گریزان پای من؟!

خط

دلم وحشیانه گرفته ... برای چیزی تنگ شده که دیگر نیست ... میخواهد با کسی درد دل کند که سال هاست که مرده  ... گاهی اتفاقات آدم را فراموشکار میکند ... گاهی چیزی جایی مخفی میشود که تو سال ها نتوانی پیدایش کنی و درست وقتش که شد رخ می نمایاند و پیامش را به تو می رساند ... آن گاه زیر پایت چنان خالی میشود که خرده هایت به زور میتوانند همدیگر را بیابند ... سر درد مزمن میگیری ... دنیایت خفقان میگیرد ... میخواهی با کسی حرف بزنی ... ولی چه کسی می فهمد؟ چه کسی برایش مهم است که تو زمانی "لیلی" را چقدر خوب مینوشتی تا دورش خط بکشد و دو تیک بر بالای آن بزند ... یا بداند شعر هایت چه بویی میداد ... اعتمادت چه رنگی بود ... عشق را می فهمیدی ... دیگر زنده نیست ... شام غریبان را جام خون آلود شده، ستونی است برای افتادگی خورشید مشبک دیگران ...


گاهی آنچنان خود را ظالمانه بر حق می یابی که گمان میکنی از ابتدا همه چیز خمیده بوده است ... یادت می رود تمام نغمه های دل نشینی که از جانت گذشته ... فراموش میکنی زمستانت بهاری نیز داشته ... چنان دچار یخ زدگی شده ای که باورت نمیشود زمانی عرق میکردی ... زمانی خود را قربانی نمی دیدی ... هنوز بوی انسانیت میدادی ... هنوز تکه تکه نکرده بودی خودت را و دنیای پیرامونت را ... و هر چه در آن داشت هم رنگ تو میشد را ... 


گاهی باید به مغزت فشار بیاوری که چه شد تمام آن پرواس ها به پرواز در نیامد ... چه شد آتش به خرمن گیسوان سبزت افتاد ... چه شد مبهوت در اندیشه ترسناک آن روی برگ ها، شب ها زیر نور تک چراغ مهربان به دنبال کتابی راه گشا میگشتی و تنها انتظار برای روشن شدن مهر، تو را تا سپیده بیدار نگه میداشت ... همانجا بود که اعتماد از تو رخت بر بست ... 


چه شد شور انباشته در وفاداری ات به پاکیزه ای موهومی یک جا به جام نیم شکسته ی پوسیده و ترک دار ریخته شد و پناه او فرار تو شد و پناه تو فرار او ... آنگاه از یکدیگر نردبان رهایی ساختید، غافل از اینکه خود دیوار دیگری هستید ... و سرانجام حقیقتی بود که از ابتدا جریان داشت و تلخ ...


دلم گرفته ... کسی نیست که بفهمد چرا ... سال هاست که مرده است ... 


چاه

دلش باران میخواهد ... از آن باران ها که زمین به آسمان میبارد ... چنان ببارد که آتشش را بیارامد ... دلش شوره زاری شده ... میسوزاند و از جا می کند ... ببار که دلش تاب این گداز را ندارد ... پهن شده بر کویری آفتاب دار و گر گرفته ... چنان میفشاردش که گویی آسمان بر آن نشسته  ... ببار ... تابش را ندارد ... پاره اش کن ... از ریشه بر کن ... دیگر بیش از این بر نمیتابد ... خفقانش بی نهایت است ... چنگ زده گویی بر نفسش بی رحمانه دارد خرد میکند نایش را ... چه دردیست اینچنین ؟ ... چه بیتابیست این گونه؟ ... چه میخواهی ز جانم دل ؟ ... 

هذیان سه و نیم

اینجا زمینی است که خاکش مزه کلوچه میدهد... کلوچه هایی که تمام دارایی دستانی کوچک بوذ... از مراسم پرسه دیگر صدای دریا نمی آید ... تک واژگانش چهار پنج واژه می شوند و در سفسطه ای موهوم و خرمگس گون محو می شوند ... خنده دار بودن همیشه ستودنی است، این حقیقت تلخ روان توست که هیچ کس تاب آن را ندارد ... زمانی که در خود باید فروگذار شوی می آیند از یقه آویزانت میکنند ... تو محکوم به خوب و خندان بودنی میرا ... باغ درختچه های گوجه سبز هم روزی خزان میشود ... فراموش میکند ... تنها شاید در یاد تو باران از برگ هایش می چکد ... نه از آنچه که از پشت پنجره دیده میشود ... یا از خیابان زیر پنجره ... پرسه ... پرسه ای باید برای تمام آنچه تو را گاهی فرو میگذارد ... پرسه ای باید برای تمام خواب های کلوچه دار ... 

ماگ تلخ

یه دقیقه بذار منو رو ببینم ... من یه ماگ بزرگ قهوه غلیظ میخوام بدون شیر ... گفتم یه ماگ بزرگ قهوه غلیظ سیاه تلخ !!! ... بله دیدم توی منوی شما نیست ولی من میخوام ... اشکال نداره پول سه تا رو میدم ... خوب ببین کجا میشینم بیار همون جا دیگه !! ... 

ببخشید میشه از اینجا بلند بشین یه جا دیگه بشینین؟ ... توی این کافه چرا من باید هر چیزی رو دو بار تکرار کنم؟ گفتم میشه از اینجا بلند بشین یه جای دیگه بشینین؟ من میخوام اینجا بشینم! ... بله میدونم شما زودتر نشستین ولی اینجا به من آرامش خوبی میده ... خوب پس اشکال نداره من هم اینجا کنار شما بشینم؟ ... خیلی ممنون ... 

بله من همیشه تنها میام ... بله ... بله ... ای بابا ... بله ... ... ... ... ببخشید میشه با من حرف نزنید؟ ... گفتم میشه با من حرف نزنید؟ من فقط میخوام اینجا پیش شما تنها باشم ... گفتم که اینجا اومدم برای آرامش نه گپ زدن ... سپاس ... ببخشید ولی اشتباه فکر کردین، من نیومدم پیشتون بشینم که گپ بزنیم ... ببخشید اگر ناراحت شدید ... خوب آدمه، گاهی آرامش میخواد ... خیلی ممنون که درک میکنید ...


پ.ن: من چیزیم نیست ... این مونو دیالوگ هم واقعی بود ... همین الان ... 

پ.ن2: اگر میگفت نه همون جا می ایستادم تا بلند بشه میرفتم می نشستم ...