ماه خندان نیز پرنده شد ... شام تارش را میخواهد به روزی زیبا بپیوندد ... شاید دیگر نتوان امید دیداری داشت ... هر چه گفت باید نیوخشیتاری کرد ... شاید من هم زمانی آدم شدم :) امید که میتوان داشت ... هرچه نیکی است بر بال پر امیدش ...
چشم هایش نگران به جستجوی آشنایان بر هر گوشه ای می دود ... چشم هایش فروغ پاک مهراندیشان است ... خیره که میشوی شراره ای شیطنت آمیز شوری در شریانهایت نشر میدهد ... گرمای مهر هم نشینی اش آب حیاتی است هر جان جویای نیکی را ... میخواهی مست شوی ولی سروشی می نالد ... که ... این بستان گور جمعی ِ رویاهاست ... پا بر این خفتن گاه مگذار ... این باغ جالب، نفرین چرک آلودی از هر گوشه اش میتراود که پاکی و تازگی اندیشه ات را نشانه گرفته ... اینجا قدم مزن، اینجا اثر مگذار ...
پلک بر هم می گذاری جهانی نو رخ می نماید ... جهانی که در آن هیچ نیست جز مهر، اندیشه ی جاودانگی و نور ...
جایی که دیگر جز یکتا وجودی نیست ، نه تو می ماند و نه من ... و نه حتی گل سرخ ... جایی که دیگر فاصله واژه ای چم دار نیست ... اینجا نه من منم، نه تو تویی، نه تو منی ... آنجا هم من منم، هم تو تویی، هم تو منی ... آنجاست که مهر شیدانشید (نورالانوار) همه را یکتا میکند ... آنجاست که میفهمی همه یکی بوده ایم ... به دیگران که نه، به خود بدی کردی، دروغ گفتی، دغل کردی، کلاه خود برداشتی، کلاه سر خود گذاشته ای ... آنجاست که میفهمی به دیگران که نه، به خود مهر بخشیدی، دلجویی کردی، لبخند به لب دیگران که نه به لب خود نشانده ای، به خود کمک کرده ای، درد خود را آرام کرده ای، گرما به وجود خود بخشیده ای ... می فهمی همه یکی بودیم، هستیم و باید یکجا گرد هم یکتا شویم ... این هم یکی از همان مفهوم های نابی است که تنها بر سر مردگان می خوانندش که همه از اوییم و به او باز میگردیم ... این واژگان دنیایی از زندگی را نوید میدهد، دنیایی از انسانیت و نیکو کاری و خویش کاری ...
نمی دانم بر گردن کیست که همه ی چیزهایی که میشد دل آرام و زندگی بخش باشد بوی گورستان گرفته و شنیدنش آدم ها را فراری میدهد ...
پ.ن: واژه "خویش کاری" که در فرهنگ باستانی ایران واژه ای نیک بوده است به معنی کاری است پسندیده و خدایی که انسان از روی دید و سرشت پاک خود انجام آن را "خود" بر عهده میگیرد و کسی او را مجبور نمیکند. در برابر این، واژه بیگانه ی "وظیفه" است یعنی کاری که از سوی دیگری بر انسان اجبار میشود و باید انجام شود و ترک آن جزا و حد دارد.
میدانم هنوز هم گاهی به اینجا سرک میکشی ... برای چه را نمیدانم! ولی مثل بقیه چیز ها ... این را هم حس میکنم ...
به تو یکبار گفتم ... هرگز از من رها نخواهی شد ... باز هم شک داری؟ ... من کاری ندارم ... تو خود از درون از من رها نخواهی شد ... و شاید تنها تو میدانی هرگاه که به من می اندیشی من میفهمم ... آن ریشه ها کار خود را نیک میدانند ...
ولی باور کن دنیا ساده تر از آن چیزیست که حتی بتوانی فکرش را هم بکنی ... آنقدر ساده و بی گره است که گاهی خنده ام میگیرد ... هیچ نیست ... هیچ هم نیست ... همه اش بازی است ... همه اش سایه است و رنگ و نیرنگ ... هیچ کاسه ای زیر هیچ نیم کاسه ای نیست ! ... آب زیر هیچ کاهی نیست ... اصلا چیزی نیست ... گاه در زبان نمی آید آنقدر ساده است !! همیشه فکر میکردم ساده بودن یعنی احمق بودن ... اما حماقت خود پیچیدگی است ... گویی راهی باشد کاملا صاف و هموار و تو به دنبال مارپیچ هایی باشی که بتوانی پله هارا دور بزنی که از زیر گذرها رد نشوی که یک وقت پایت در چاه تاریک هزار تویی گیر نکند و ... آی آدم ها ... چشم باز کنید ... مارپیچ و پله و هزار تو و زیر گذر و ... وجود ندارد !! راهیست صاف و هموار و کوتاه! ... بیایید رد شوید :)))) ... باورمان نمیشود ... فکر میکنیم باید چیز عجیب و غریبی باشد که ... نه بابا !!! خیلی سادست ... رها کنید این فکر احمقانه را ... ساده زندگی کنید و بخندید ... عاشق باشید و زندگی کنید ... تازه خواهید فهمید لذت چیست ...
پ.ن: واللا ...
حالم به هم ریزی دارد گویی ... تب کرده مغزم، چند درجه را نمیدانم ولی احساسم میگوید از 180 درجه نباید بیشتر باشد ... هذیان بالا می آورم قاطی چرک و خون از ریه ام ... سرفه های وحشی ام حتی استاد را هم به سکوت کشاند چند بار ... این حال تب دارم چند ماه است گریبانم را گرفته بی انصاف رهایی هم ندارد گویی !! هان از همان زمان که لایه های ذهنی بنده خدایی را منهدم کردم بود دقیقا ... عجب کاری بوده پس !! عواقبش لایه لایه ام دارد میکند ... هر هر هر ... اینها مثلا خنده بود!!
بی برو برگرد هرچه از انگشتانم میگذرد دارم مینویسم ... هذیان است دیگر ... جلویش را نمیتوان گرفت ...
آنقدر این چند وقت عجایب از درون و بیرون ملت دیده ام که دیگر الان کمتر چیزی میتواند حیرانم کند! ... چه کاریست آخر ... یه تابلو بزنید بنویسید باغ وحش بچسبانید روی سینه تان ... این چه اوضاعیست؟!!! ... روان آدمیان را باید چرخ کرد دوباره ساخت ... هر که را میبینی کمپوت انگل و جانور و تداخلات و اختلالات روانی و روحی و انرژیک و ... است !! خدا میداند درون خود من چه خبره!! فکر کنم همه اش یکجا هست ... هر هر هر !!! آدم گاهی وحشت میکند از برخورد با بعضی ها ... چه کاریست آخر؟!! این ها چیست با خود میکشید؟ خداوند سیفون را آفریده برای کشیدن!! حالا اگر آب قطع باشد اشکال ندارد ولی آب که وصله ...
آن روز به یکی از این سایکو معاب ها بر خوردم، توی مترو نشسته بود خیره شده بود به من ... گفتم " عزیز جان طوری شده؟ چیزی میخواستی بگی؟ " گفت " نه! همین جوری!! ... " گفتم " آها ... خوب، باشه ... خوش باشید! " و باز هم خیره ماند تا دم پیاده شدنم. بلند شدم بروم گفت" میخوای بری؟" گفتم " با اجازه ... " گفت " باشه ... برو ... همه مون میریم ... تو هم یکی مثل بقیه ... " ... حالا از من انتظار داری جلوی این آدم قیافه ام چطور باشد؟!! جوابم چه باشد؟ چند دقیقه درگیر این گپ باشم؟!!
اصلا من نمیفهمم ... من نفهم! ... یه عاقل معرفی کنید من چند دقیقه حرف بزنم ببینم خشتک به خشتک آفرین تسلیم نمیکند راهی شن زار و سراب شود!!! ... روزگاری شده هاااا نازنین ... نازنین؟!! ... نمیشناسم ...
پ.ن: هذیان است دیگر ... نمیتوان جدی اش گرفت ...
گاه تنها به خود می اندیشی ... کاه به تمام کسانی که تو را ساخته اند ... تو را ... و تمام آنچه که اکنون درون توست ...
هرگز به این خیره نمان که چرا و چگونه شد که به ناگاه چیزی یا کسی از درونت گذشت، پاره ای بر جا گذاشت، پاره ای با خود برد ... هرگز در گروی این نباش که روزی بتوانی چنان از خجالت چهره ای آشنا درآیی که دیگر ... اینگونه تنها تو در گروی بندی سنگین هستی که باید هماره به دنبال بکشی و شاید هرگز آن چهره را نیابی که خجالتی درونش باشد ... رها کن ...
این پیله ی تنیده بر خویشی خویش را که با بندهای نازک و ناپیدا آرام آرام تنیده ای و دیگر جایی برای سرشار شدن مهرت نگذاشته است ... رها کن ... بگذار مخلوق، خود کاردانی خود را بهین گونه به انجام رساند ... تو رها کن ... تو رها باش و بال بگشا ... سبک بال ... روان آدمی زباله دان هراش رهگذران نیست ... معبد و جلوه گاه نیکی جاودان است ...
پاییز مبارک ...
همیشه توانم بوده ولی گویی تازه به خویش آورده اندم ... بال میگشایم ... چشم میبندم ... دنیایی ابریشمین مرا میخواند ... لطافت و لطفش بی انتهاست ... در خویشم میفشارد و مست می کند ... مست می کند ... بی هوش گردید عاشقان درهای رحمت باز شد ...
نشان یاد تو گر در من خراب گذشت ... حدیث سایه ابر است که از سراب گذشت ...
زمانه قصه تکرار خواب ِ بیداریست ... که در پگاه خمار و شب شراب گذشت ...
پروازم در قفسی از خار ... یا بکش یا دانه ده یا از قفس آزاد کن ...
هفت ... همه چیز هفت ... این هم مقدسه؟! شاید به رویای خوشی تقدس بگیره ولی ... خنده ام میگیره از این همه هفت منحوث ...
چرا من رو با خودشون نبردند؟ این همه آمده بودند ... رقص کنان ... چرخان ... آوازه خوان ... نا لایقی من چه بود؟ ... گرانی من از کجا بود؟ ...
میگوید چرا تنهایی؟ چرا انقدر خشم فرو خفته داری؟ چرا خودت را دوست نداری؟ چرا با خود مهربان نیستی؟ چرا خسته ای؟
میگوید چرا نمیخواهی با کسی باشی؟ چرا ابروانت همیشه در هم کشیده اند؟ چرا این چند سال انقدر تو را شکسته؟
میگوید چرا آرام نمیشوی؟ چرا نمی آسایی؟ چرا مهرت را جاری نمیکنی؟ چرا به دنبال کسی نیستی؟ چرا شک و تردید وجودت را می جود؟
گفت ...
گفت ...
گفت ...
و سرانجام گفت چرا نمیروی دنبال کسی که دروغ نمی گوید، خیانت نمی کند، ... ... ... ...
حالا فهمیدی چرا ؟!!!
من که نفهمیدم ... یخ در آغوش می فشارم ... گرمتر میکندم!!
آری اینکه آرزوی کسی یکتا بودن باشد باید قابل احترام باشد نه خرد کردنی!
من هم احترام میگذارم به کسی که میخواهد بعد از گریختن و فیلتر کردن، دو انتخاب هم زمان داشته باشد ...
خوش باش ...
اینجا کسی است پنهان ... بند دلم گرفته ... بر آسمان نشسته ...
در پس محملش سر بر کجا بگذارم؟ ... کجاوه های آسوده دیگر رقص دوری نمیکنند که در پس سراب بیابانی مدهوشت کنند .... اینجا هر چه زار بگریم دیگر ناقه ای در گل نمی نشیند ... دست به کدامین گرد رهش بیازم که بیتابی چشمانم را بیاساید ...
فغان بر کدام نسیم آغشته به بوی زلفش کنم ... نگران کدام راه امید باشم که شاید به سویم باز آوردش ... کجاست؟ ... کجاست؟! ...
باز آمدی مستم کنی ... زارم کنی ... بیمار و بی جانم کنی ... راهت کشی سویی روی ... بی خانه و خویشم کنی ...
بازم تو را جانم کنم ... مر مرهم سوزم کنم ... بیتاب و مسکین آمدم ... مستانه معبودت کنم ...
بیتابی ام بیتاب است ... تیر میکشد شوقم ... کجایی؟ انتظارت مرا کشت ...
حیلت رها کن عاشقا ...
از خود که گذر کنی دیگر نیازی به اظهار و تظاهر نداری ... میفهمی که هیچ هم نیستی ... چشم میبندی، دست گره میزنی، به بوی یار، مدهوش، از خود بیخود پا بر هرجا که او بخواهد میگذاری ... دیگر نه نفسی هست نه خویشی نه وجودی، همه جان معبودی ... تا شاید تو را برگزیند و در راه اندازد ... و چه ساده تمام این راه را هر روز میشنیدی و تنها لبخند میزدی و خویش را میپرستیدی ... لایقم کن ... مستانه ام کن ... بیگانه ام کن و ببر ... چقدر باید شکست و خرد شد تا دید!
چه آسان دشوار است ... در کدام کلام بگنجانمش ؟ ... لال باید شد ...!