سکوت

سکوت، سرشار از سخنان ناگفته است؛ از حرکات ناکرده، اعتراف به عشق‌های نهان و شگفتی‌های بر زبان نیامده.

سکوت

سکوت، سرشار از سخنان ناگفته است؛ از حرکات ناکرده، اعتراف به عشق‌های نهان و شگفتی‌های بر زبان نیامده.

خشم

 - میجوشد دلی ... عریان میشود بغضی کهنه ... فرو میریزد ترسی نهان ...

تا که رام شود این گرگ وحشی که در دلم دندان به روح میکشد، زمان باید قربانی شود ... آتش دیوانه ی این جنگل، تازه گر گرفته است ... می ترسد، می ترساند، وحشیانه به جانم میزند. 

آرام بگیر ... آرام ... آراااامتر باش... رام ... بیاموز این که پا بر حریم تو گذارده شاید دشمن نباشد... شاید خطرناک نباشد ... ناگذیر به دریدنش نیستی تا از حریمت، امن و آسایشت دفاع کنی ... کمی آرامتر بگیر ای گرگ ... 


= تو چه میدانی چه احساسی دارد وقتی کوچکترین صدایی یا ذره ای ناچیز از بوی غریبه ای فضای امن و حریم گرگی را بیالاید ... آنگاه که ضربان قلبش به بینهایت میل میکند ... چشمانش تیز میشوند ... تمام قدرت و مهارت خود را یکجا به کار میگیرد تا متهاجم با خبر یا بی خبر را از حریمش براند ... تو چه میدانی چه ترسی وجودش را پر میکند ... آنگاه که حتی حس میکند به ذره ای از خاکش تجاوز شده ... به جایی که برای داشتن، امن کردن و آباد کردنش از جان و دل گذشته ... غریبه هر که میخواهد باشد ... دوست، آشنا، مهربان، دلسوز ... هرچه ... غریبه غریبه است ... تو چه میدانی ؟!!! 


- و تو در جنگل وجود من چنگ بر روان من میکشی و عاصی ام میکنی ... آرامتر بگیر و به من اعتماد کن ... من چشمان تو ام در این کارزار ... تو نیروی وحشی آماده ی من ... بگذار من بگویمت زمان دریدنت را ... رام باش ... آرامتر بگیر ... دمی آسوده ام گذار !!


پ.ن. تا حالا با گرگ درون دیالوگ نداشتیم که خدا رو شکر این رو هم الان داریم :)) ولی من هنوز به دنبال خر درون میگردم ... 


کودکانه

بوی عیدی ... بوی توپ ... بوی کاغذ رنگی ... بوی هیزم تر که میترکه توی آتیش ... بوی سبزه های له شده زیر پا ... بوی عشق ... بوی نفس ... بوی تمام تازگی ... بوی موجی که رو دامن ساحل میمیره ... با اینا زمستون رو سر میکنم ... خستگیمو در میکنم ... زندگی از سر میکنم ...

پ.ن : کنار شومینه روی زمین نشستم ... فرهاد گوش میدیم!

شاکی

- چرا به من نگفتی؟ 

= گفتم ... نفهمیدی !

- نه ... تو نگفتی که برای چی داری میپرسی !

= خودت گفتی برگردی میخوای جدی باهاش حرف بزنی ...

- گفتم دوستش ندارم!

= انتظار داری وقتی این رو میگی برگردم بگم "نه...صبر کن ما با هم آشنا بشیم ببینیم چی میشه؟" 

- تو میدونستی این کارم از روی تنهایی بود ...

= [لبخند] اگه میخواستی میتونستی تنهاییت رو با من پر کنی نه اینکه با اون حرف بزنی! 

- اون آخه حرفش رو زده بود ...

= پس برات فرقی نمیکرد ... فقط یکی باشه که حرفش رو زده باشه!

- نه ... خوب اگه تو ..

= من همین الانش هم چیزی بهت نگفتم ... تو شروع کردی ! 

بلند شد و شن هایی که به پشت لباسش چسبیده بودن رو تکوند . . . به افق خیره شد  ... 


= درد من و تو تنهایی و بی کسی و این چیزا نیست ... طمع کردنه ... اینکه میسنجیم سود داره یا نه ... ولی همیشه جواب نمیده! ... الان هم برای این حرفا دیره ... پاشو بریم ... منتظرمون هستن ... دلم نمیخواد پشت سرمون حرفی باشه...


پ.ن: تصویر سازی ذهنی از روی بیکاری ...

پ.ن.2: این مدل دیالوگ سازی ها رو دوست دارم ... جون میده برای تمرین فن بیان :))


بیا با هم بازی کنیم ...

میخواهم پیشنهاد دهم رشته ای بنا نهند به نام جراحی زیبایی زبان کوچک. این روزها همه دوست دارند زبان کوچک خود را به دیگران نشان دهند ... حتی گاهی افراد آنقدر به دیگری فشار می آورد که زبان کوچکش را ببیند. این عمل گاهی به دید و بازدید زبان کوچک ها می انجامد.

 وقتی میخواهی زبان کوچکت را به کسی نشان دهی باید دهانت را تا نهایت نزدیک به جر خوردن باز کنی و آنگاه صدایت را بی اندازی در حلقومت و صدایی بزرگ در بیاوری که به آن حرکت می گویند داد زدن.

 وقتی میگویند فلانی داد زد یعنی یارو زبان کوچکش را نشان "داد" و پوز طرف مقابل را "زد" از جنبه ی زیبایی زبان کوچک و بلندای صدای حلقوم، چون همیشه بازی که شروع میشود صدای حلقوم بلند تر میشود تا جایی که دیگر تنها یک صدا می آید و بعد بازی تمام میشود. این روزها مد شده دیگر ... هرجا میروی زبان بازی میکنند ... سر کار، دانشگاه، بقالی، قصابی، خونه، مهمونی، دوست، آشنا، حتی دوستای قبلی دوستای دوستان با دوستان ... 

فکر کنم المپیک زبان بازی هم نزدیک است چون همه سخت در حال تمرین هستند ... 

من هرگز از این بازی خوشم نمی آید ... آدم سرگیجه میگیرد ... ولی مربیانم میگویند استعداد خوبی در این بازی دارم ... تازگی ها سعی میکنم تنها بیننده باشم ... یه پاکت تخمه آفتابگردان خام میگیرم مینشینم به تماشای زبان بازی ها ... هم بازی خوبی نیستم دیگر ... 

به این نتیجه رسیده ام که زبان کوچک یک چیز خیلی خصوصی است ... کسی نباید ببیندش ... بقیه هم که میخواهند نشانم بدهند من نگاه نمیکنم دیگر ... زشت است ... بد است ... آدمیزاد است بالاخره ... دگرگون میشود اندیشه هایش ...


پ.ن. گاهی وقتی چیزی نمیگویی به این معنی نیست که زبان کوچک نداری ... شاید به نظرت کیلوکالری هایی که باید مصرف کنی برای این بازی ارزشش از آن آدم یا حرف هایش بیشتر است!

شبانه

گاهی ... کوچکترین چیزی ... پیش می آید و نمیگذارد خستگی تلنبار شده ی چرکینی که از همان سپیده دم  ... همان گاه که میخواستی از تخت بیرون بیایی ... تا همین نفس ... که دلت بهانه ای میخواهد برای لمس نرمی خنک زیر بالش ... از جانت بیرون برود ! گویی تنها یک پیام یا ... یاد آوری ... یا هرچه فکرش را بکنی یا نکنی ... نمیگذارد ! و همان گاه که ساز کوک میکنی برای رساندن هوای خنک شبانه و رام  از پشت پرده های رقصان پنجره ای نیمه باز به ژرفای ریه های خاک آلود و کهنه ات ... آری همان گاه ... ناگاه تیزی ِ زبر و خشکی را زیر کلافگی خاردار و گردنکش خیال بافی هجوانگیزت میسودی و می یابی که باری ست گران بر گرده ی ناتوان دلخوشی هایت.

انگار نمیخواهند بگذارند آسودگی ِ دمی تنها به خویش بودن را بچشی ... چنان می شکافندش که گویی از همان نخست پاره بوده !! دوختنی هم نیست ... جر خورده !! 

تا می آیم خوشی ناچیزی در کلاف اندیشه هایم بپرورم ... دشنه در دست بر سر دل گرمی هایم میریزنند و به تاراج میبرندش ... این همه آدم ... این همه خیال ... با این چند دقیقه آرامش من چه کار دارید؟ دلتان نمیسوزد ؟! ببینید چقدر کوچک و ناز است ... بگذارید باشد ... نترسد از آمدن و ماندن ! به خدا گناه دارد ... گناهش هم این است که کارش به من افتاده! 

خسته ام ... آغوش گرم آرامشم را میخواهم ... سر بر بالینش تا سپیده دم بیاسایم ... انگشتان چموشش زیر گرمای مهر نگاهش بر جان صورتم بتازد ... رامم کند ... آرامم کند! ... خودم را ... جانم را ... دنیایم را ... ... ... 


بلاهت

پیش فرض کل داستان : من یک احمق تمام و کمال و بی برو برگرد هستم با چشمان نادمی که تنها و تنها خاص کسانی است که پس از انجام کاری پشیمان می شوند یعنی احمق ها ... 

پیش فرض رفع سوء تفاهم : این نوشته خانوادگی است ... بله ...


کاش می دانستم رفتار، گفتار و حتی کوچکترین حرکات گاه می تواند خرد کننده و کشنده باشند! نه برای همه ... برای کسانی که من را آنچنان عاشقانه دوست دارند که کوچکترین لرزشم دنیایشان را بر هم می ریزد ... آنها گوشه ای از دنیایشان را بر من بنا کرده اند ... بر من تکیه کرده اند و ...


گاه هیچ چیز را دنبال نمی کنی! تنها کمی شاید خلقت تنگ باشد ... از آسمان، از پرنده، از هیچ و پوچ احمقانه، از دردی جان کاه که نابهنگام پایت را وحشیانه گاز می گیرد و نمی دانی چه بلایی سرش بیاوری ... یک ماه در اوج گرفتاری خانه نشین شوی یا بگذاری دردش مزمن شود ... از هزاران فکر و گرفتاری های دیوانه کننده و مسخره که حتی حوصله ی تعریف کردنشان را هم نداری ... آنگاه رفتاری، گفتاری، لرزه ای ... نزدیکانت را که شاید فکر نمی کردی ( یا شاید فراموش کرده باشی ) آنقدر به کردارت حساس باشند را بر هم بریزی ... کسانی که با تمام وجود دوستشان داری، بودنشان زندگی ات را رنگ و بو داده است ... برای آنهاست که هستی ... قلبت برایشان می رود ... و تو زمانی این را می فهمی که با کوچکترین ناراحتی آنها دنیایت می لرزد ... به هم می ریزی ... تازه می فهمی ( یا باز به یاد می آوری ) که دنیایت هستند ... پایه ای از دنیایت را بر آنها بنا کرده ای ... بر آنها تکیه داده ای ...


درد دارد وقتی ببینی کسی که جانت برایش می رود، زندگی ات ، برنامه هایت و شاید همه ی آینده ات را با گوشه چشمی به او می بافی، می چینی ، رنگ می زنی ... از رفتاری ناخواسته از تو چنان می ترسد که دنیایش بر هم می ریزد! همیشه در اندیشه هایت نگهبان و حامی اش بوده ای و از او مراقبت کردی ... حالا خود شدی موجودی وحشی که او را ترسانده ... پارادوکس خفه کننده ای که در آن دلت می خواهد زمین و زمان را بر سر خودت بکوبی و خودت را به فجیع ترین وضع ممکن تا جایی که جا دارد له کنی، بجوی، پاره کنی ... شاید باز هم دلت خنک نشود!!! 


پ.ن. :-( 

پ.ن.2. کاش درون انسان ها شیشه ای بود ... هر که را می دیدی می فهمیدی احساسش به تو  چیست!! چرا وحشی شده ... چرا لبخند می زند ... 

صندلی خالی


اندوه , این پیر سراپا شولای نمد گون سیاه بر تن , جان میشکند. دست گشوده چنان که می اندیشی دایه ایست آرام بخش. چون در بالینش آیی با خود میبردت ... که گویی دیگر نیستی, نخواهی بود ... تو تنها اندوهی و دیگر هیچ ! تا کجا پله هایی برف گرفته راه برون روی از این معبد مردگان را نشانت دهند ...


گاه باور نمیکنم زمانی کودک بوده ام ... مگر انسان چقدر دگرگون میشود؟ آن همه آینده کجا رفت ؟ ... در آینده ای ایستاده ام که کودکی به آن چشم دوخته و می اندیشد که بسیار شگفتی ها اینجا در انتظارش هستند ... آه اگر میدانستی به چه دنیایی خیز برداشتی ... دیگر هرگز برای مردی که در آینده ات ایستاده نامه نمی نوشتی ... 


پ.ن. حادث در راه است! 


آتش

آتشت را از آن خود می دانم ... پس تصاحبش کردم !! با پوزش فراوان ... بدون حتی لبخندی یا تکان لبی ... هیچی !! البته طفلی بود سرگشته که من فقط به آن هویت دادم!! نمی توان گفت تصاااحب!! چون مال کسی نبود که من مال خود کنم ... پوزشم را پس می گیرم!!  

اصلا بی نام و نشان و بی صاحب بود ... گوشه ای از ذهن مواج چند نفر همین جوری داشت خاک می خورد ... حالا من باز به رخ کشیدمش و رنگی دادمش ... کارم خیلی هم خوب بود ... به کسی چه! ... همین که گفتم!  حتی می توان گفت من مسیحای آتش بودم ... {لبخند} ... آری ... این گونه بهتر است ... مسیحااای آتش ... {خنده مغرورانه} می بینید ... پیر شدم و از خود راضی ... لحن درگیری هایم هم پیرمردی شده!!!! آدم از خود راضی باشد به درد بخورتر است تا وقتی از دیگران راضی باشی و بعدا معلوم شود چه گندی زده اند ... باور کن!


انگشت بر لبانم میگذاشت که هیچ نگویم ... چشمانم هزار ناگفته را به سویش فریاد میزدند ... دستان گرمش صورتم را مهار کرده بود  ... پیشانی اش بر پیشانی ام سجده میکرد  ... نفس هامان در هم می تنید و تنها زمان بود که از میان ما میگذشت ... گفت " هم نفس...! " ... و تنها کوبش خرابه های قلب بود که آوار بر سر سکوت و رویاهایمان میریخت ... آسمان سیاه، انگاره های سرما زده سیاه، قلب هامان سیاه ... 


پ.ن: دو نفر که میدانند هیچ با هم ندارند و نخواهند داشت ... دلخوشی هایشان عذابی خواهد شد طاقت فرسا ...

سوز

دیگر نه تو می مانی و نه من ... نه خنده های من که به بلندای گیسوانت بود و نه برق چشمان مست تو که به اندازه ی آینده ام روشن بود ...  تو مرا دفن خواهی کرد ... در پس هر باران در پس هر باد ... در پس هر یاد ... در همان بلندای نام و نفس و قسم ... و بر رویم گلهای خار دار بنفش خواهی پاشید ... با همان دستان ستمگرت که عشق انگشتانم هم نتوانست معنی هر بوسه ام را بر آنها بنمایاند ... همان گونه ستمگر و بی احساس، ورق پاره های آبی رنگ مرا که باردار تمام وجود و عشقم بودند بر باد خواهی داد ... بر باد داده ای ... خود را که نه ... مرا به مرگ و نیستی سپرده ای ... شاید نخواهم که بدانم ... زمانی که در آغوشش چشم بر هم خواهی نهاد تصویر کدام در منظر ذهنت به رقص در خواهد آمد؟ ... هق هق قهقهه ام مجال هذیان نمیدهد ... چه بی پروا اندیشه به زندگی دیگران می برم ... پست میگویم ... آخر این چه غوغایی ایست که بر تار و پودم میبافی؟‌ ... تو را به باد سپردم که بر بادم دادی ... به باران نتوان شست این ستمگری ات را ... دیگر هیچ کس را پیدا نخواهی کرد که گرمای نگاهی یا حرم انگشتانی یا حتی واژه ای بر پاره ای آبی یا حتی سیاهه ای از من در ذهن داشته باشد ... چه  را به چه تعمیم میدهی؟ ... با همگان و بی همگان شدم ... بازیچه ای خود خواسته با بمبی ساعتی در نهان ... انتقام سختی بر راه بازماندگانت گذاشته ای ... و من ... تنها ... همانند مترسکی هراسناک ... باد در وجودم زوزه میکشد و به خنده ای مرگ دار می ماند که تشنه ی به آتش کشیدن هر چیزی است که در ذهنم آینده ام بود ... و ... حالا ... در دست یا بر روی دیگری است ... تو ... دیگر برایت تویی وجود ندارد ... حتی شاید در فکرت هم دیگر نباشد که ... روزی نفس من بود گرم بود ... روزی هم قدم کوچه های تنگ و برفی کسی بودی که ... عاشق ترین بود ... به جرم ناکرده تفاله ای برجای گذاشتی از او که ... بگذریم ... شادان و خرامان و آسوده ای ... خدایت را شکر ... خوش باش! گور را دنیا برای سنگینی بقایای آدم ها کنده است نه برای شادی هایشان ... زندگی ات را بکن!


پ.ن: اصلا نمیدانم چرا دارم مینویسم ... باور کن! کسی جز من اینجا را نمیخواند ... کاش اینجا را هم میشد به آتش کشید.

پ.ن.2 :‌ نتیجه گیری نکن ... من این همه نیستم! من فقط تنهاییم را سکوت میکنم ... جان تو!

پ.ن.3: هنوز هم نفهمیدی چه شد ... نفهمیدم ... کاش میفهمیدی!