ببین ... من شب ها رو دوست ندارم! یعنی کلا از شب زیاد خوشم نمیاد ... چون هیچ وقت خونه رو دوست نداشتم ... هیچ وقت چیزی یا کسی نبوده که منتظر من باشه که به خاطرش برم خونه ... بخوام گرماش رو حس کنم ... شب کلا برام دلگیره ... چه برسه به اینکه بلند هم باشه ... دیگه بلند ترین هم باشه که هیچی !!! یلدا جان من شرمندم، ولی کلا من از شب دل خوشی ندارم که بخوام دوستت داشته باشم! ببخشید ... خب میتونیم یه کاری کنیم امشب ... اصلا بیا پیشم بشین با هم شاید بتونیم سنگامون رو وا بکنیم ... بالاخره تو گنده ترینشونی دیگه، همشون حرفت رو گوش میکنن ... ها؟ ببینیم دردشون چیه... مرگشون چیه ... میگم بیا اینجا بشین! ... اهل چایی هستی؟ ... نیستی؟ ... ها؟!!
خونه که سرد باشه آدم لرزش میگیره. روز تا جایی که خفه نشم کار میریزم سر خودم که ذهنم نتونه کار کنه ... ولی شب که میشه ... آآآی شب که میشه خودت میمونی و خودت و یه ذهن عوضی بی رحم. والا ما اون موقع که سقفمون به اسم خودمون بود هم شب که میشد داغ عالم رو میکوبیدن روی دلمون ... حالا که مهمون الطاف بزرگانیم که جای خود ... آخه شب مال مجنونه که با لیلی هم نفس بشه، نه مال مغمومی که هم آغوش زانوهاش بشه ... رفیقات شاهدن، همون موقع هم بالشت تا صبح بغل میکردم، حکایت امروز و دیروز و قبل و بعد ماجرا نیست!!! جون تو ...
میگم یلدا تو که شاعرانه ترین و مهربون ترین شبی باهات انقدر راحتما! از بقیه بپرس ...
آخه شب آدم خیلی تنها میشه ... بین دوست، آشنا، خانواده، همه ... بین این همه آدم تنها باشی خیلی درد داره ... خیلی ...
تو هم یکی مثل بقیه ! همتون مثل همین ... کوتاه بلند، سرد و گرم، سفید و سیاه، مو قرمز و مو مشکی، یلدا یا هر چی دیگه ... شب شبه ...
این بار رو یککم سعی کن بیشتر باهام راه بیای ... آخه آخرین باریه که ... خودت میدونی ... آره ...
میدانم دلم برای تو تنگ نشده یا برای زمان با تو بودن ... زمان که خاکستر بی روح مات بر لحظات پرشورم میپاشد دیگر به این فکر نمی کند که این پیر جوان نما ذهنی دارد که به اندازه ی یک قبرستان و تمام مرده هایش در آن ثانیه ثانیه های از پیش چشمانش گذشته را نو و تازه پاس میدارد و هر کدام که بادی، نسیمی تکانش دهد گویی همان جا دارد اتفاق می افتد ... نمیدانم باید قدردانش باشم یا نفرین گویش ... این همه را از چه نگه داشتی ؟ زباله دانی شده برای خودش این یک تکه جا که بوی تعفنش تهوع روانی به دنبال دارد و اسهال ادبی ... کافی نیستی دیگر ؟ میخواهی باز هم ادامه دهی ام ؟ ... هر کسی از این عجوزه ی پست بی حیا، این دنیا چیزی به بار برداشته، من هم سطل زباله ای گران و بی ارزش که تنها به درد چندش شدن نازک دلانی چون تو میخورد ... بیا ... مال تو ... هر چه خواستی بردار و برو ... فقط این بار به هر چه بی ایمانی به خدا مومن باش و بردار این توده ی خار دار را و دیگر از نقش راهم برو ... این همه جا ... مگر زباله دان اندیشه های من کاروان سرای کاه دان مجانی است که قافله ی سم کوبت را روز و شب بر آن میرانی و می آسایی؟ ... تو را به خیر و محمل ات بر ناقه خوش خرامان و سفرت دور باد ... باد ... باد ... باد ... هرچه آرزوست باد ِ تو باد ... اصلا باد هم مال تو باد.
ماه زیبایی است ... باران، باد، همه ی عناصر یگانگی و بی نهایتی یکجا گرد هم میچرخند و ورد میخوانند! زیبا نیست؟ ... نیست؟ ... نیست! ... دیگر نیست ... دیگر هیچ هم نیست! دیگر کودکی نیست که با موهای بافته شده ی از دو طرف صورتش آویزان و لباس سارافون صورتی یا قرمز یا سپید کنار عروسکش بنشیند و برایش به صورت نا مفهومی که شاید تنها خودش میفهمد همه چیز را یکجا تعریف کند. بدون آنکه سر و ته داستان هایش را گفته باشد ... یا محکومش کند به اینکه با او بودنش تجلی با دیگری بودنی است که چشمان عروسک را هم گرد میکند!
این هوا تنها صندلی راحتی آبی رنگ گهواره گونی را میطلبد که جلوی شومینه ی چوبی رویش جسدت را رها کنی و لالایی ات خرد شدن جان هیزم در عشق سوزناک زبانه ی شعله های بنفش باشد و روحت را به هر جا که خوش است پرواز دهی ... بدون اینکه حتی خرده ای هم ذهن سخن پرانت چرندیات صد باره جویده را به خورد اعصابت بدهند. بدون اینکه نقش خالکوبی شده ای بر پرده ی پلک هایت دائم جلوه ی دیدگانت را ابری کند ... نیست ... نیست ... دیگر نیست ... !!! نباید باشد! ... راه را من میروم ... آینده هراش حقایق را جلوی پایمان میریزد ... گذشته را تو به آتش بکش، مرهم سرمای باران خورده ای مست که در کوه و بیابان سر به سودای تو داشت و گردن آویز من شد ... زیباست ... نیست؟! فریاد میزند این ابر که کسی نفهمد دلش از باران پر است... پر است ... نیست!
چشمانم آنقدر خواب است، آنقدر خراب است که دلش میخواهد پلک هایش را بکشد روی خودش و آنقدر بخوابد که کسی رنگش را هم به یاد نیارد ... بیچاره ها آنقدر مات و مبهوت به گذر های گذران خیره ماندند که خشک شدند، ترک خوردند ... خسته ام ... خسته ام و هیچ " از جان نرم خویش گذشته " ای نیست که رامم کند ... این افسار گسیخته وحشی چنگ و دندان به خون بیگناهان آلوده را ... خنده ام میگیرد ... به راستی من همان گرگینه ی اساطیر بی نام ننگم که چون ماه شب چهارده به رویم ظاهر می شود ناگهان نهان برون میریزم و گرگی بد سگال میشوم و تمام خوبی ها، نازی ها، ملوسی ها را میدرم؟!!
پ.ن: همیشه از صدای گرگ درآوردن بالای یک جای بلند کوهستانی لذت میبردم ... :))))
هذیان نمیگویم در این بیراهه بی پروا شدم
نیک بنگر که من دیوانه ای رسوا شدم
وانهادم هر چه بود و مست از رویای نیک
زاهد می خوار بی ادراک این دیوان شدم
ما به سامان از سرای عشق تا خانه شدیم
نادم از این صرف فعل جانم و جانان شدم
راه را جز عشق و بانگ خنده ها فرمان نبود
این چنین باز آمدم من بی دل و درمان شدم
نیست در این واپسین منظر به رویم جز سراب
شاه راه صدق و ایمان رفتم و بر گِل شدم
ناگریز یم و ز لب شور خرامان میزنیم
آسمان بردی مرا یکباره خاکستر شدم
خانه ی ویرانه ای بنمودی ام اما ببین
تاج و تختی دادمت، هم بستر باران شدم
یاد باد آن روز خرّم پی مرا در یاد باد
ای سبک پا دور تر رو، من به خاکِ دل شدم
بهراد
2 آبان 1391 ... زیر باران !
پ.ن. آسمان همیشه همراه خوبی بوده ... نمیگذاره زیاد به خودم فشار بیارم ...
همیشه میگفت "دیگر دل به کسی نخواهم داد ... دلم تمام شده ... چشم ها و بو هایتان را بردارید بروید جای دیگر ... دلی نمانده به کسی بدهم ... " ... دستانش همچون بید در طوفان میلرزید و در دلش سیلآب بود! خسته و درمانده از همه چیز، همه جا، همه کس ...
تقصیر خودش بود ... آدم که پاکی اش را فراموش کند باید هم در کاسه اش همچین چیزی بگذارند ... الْخَبِیثَاتُ لِلْخَبِیثِینَ وَالْخَبِیثُونَ لِلْخَبِیثَاتِ وَالطَّیِّبَاتُ لِلطَّیِّبِینَ وَالطَّیِّبُونَ لِلطَّیِّبَاتِ ... اعتقاد ندارد ولی لزوما که نباید اعتقاد داشت تا درست در بیاید! ... و آن من هستم که در آخر همه ی این داستان های تکراری دیگران بلند بلند قهقهه سر خواهم داد ... حتی اگر در حال سقوط به اعماق دره ای مه گرفته و تاریک باشند! باور کن ... :)) ببین ... ببین ... ببین ... وقتی میگویند ببین یعنی بقیه چیز ها رو نبین ... :)) ببین ...
مرد سرگردان این شهرم ... انگار هر قدر هم که کوله پشتی ام سنگین باشد باز هم فایده ای ندارد ... باز هم دل درد دارم ... باز هم سرم درد میکند برای خود آزاری و خود سوزی... خدا نکند به درد خو بگیرد دلی ... چشمی ... سری ...
تگرگ ها وقتی از آسمان به زمین خیز بر میدارند برایشان مهم نیست چه را سوراخ می کنند ... اسمش را بگذار تهاجم یک دایناسور غراضه ی جا مانده از انقراض که روی توری کشویی پنجره ی اتاق خوابت در یک شب تابستانی در کمین پشه ای لوچ و سنگین از خون کسی که دستش میخوارد نشسته و باورش نمیشود کسی به او زل زده که میتواند با یک حرکت از هستی اخراجش کند ... به درک که دیگر نوایی از گلویت بر نمی آید ... میدانی؟ آنروز که پشت دیوار نشسته بودیم و گربه ای از بالایش رد شد فهمیدم که ستاره ها هم همیشگی نیستند، سوسو می زنند و جا عوض می کنند ... بوی آن ریحان ها، شب بو های وحشی، عطر پشت بام باران خورده همیشه من را به شب های پر از تو می کشاند ... نه، این بار دیگر فرق می کند ... ببین، همیشه مفهوم قصه های ما سیاه بوده و هست، مثل آن قصه هایی که عزیزجان، پیرزن خموده ی در انتظار دیدار همسر مرحومش، برایمان می گفت ... من همیشه فکر میکردم که اسم شوهرش "آقا، خدابیامرز" است و همیشه پیش خودم می گفتم بنده خدا چه اسم مسخره ای داشته! ... باران می آمد، بر من ، بر تو، بر بام خاکی خانه ی همسایه مان که سال ها بود که خالی بود ... زیر باران سازدهنی ات را کنار نورگیر آن طرف بام جا گذاشتم و دیگر پیدا نشد ... گفته بودی برایت شبانه بزنم ولی من سرخود و لجوج ترانه ی تنهایی های سرو وحشی را زدم، تو قهر کردی و رفتی بالای خرپشته ... ولی آنجا نبود که دلم شکست! ... من دنبال سنگ های شب تاب نبودم، می دانی، سنگ های شبتاب نخود سیاه بزرگترها بودند برای چند لمحه نفس چاق کردن ... من همیشه دنبال چیزی بودم که کنار آبشار طلایی، کنار دیوار حیاط جایش گذاشته بودم ... دلم ... یا آنچه زیر کنتور برقی که زیر یاس وحشی ناپدید شده بود دفن کرده بودم ... تعصبم ... یا به فکر روزی افتادم که زیر برف دفن شدم، زیر آن شاخه های تاک که تن در نرده های بالای دیوار پیچیده بود ... اینها همه برایم زنده است! هنوز بو دارند، رنگ دارند، لمس شدنی اند ... شاید حتی در پس مانده ذهن خرابه های آن خانه هم نمانده باشد که روزی... پسری ... دلش را به تک ستاره ای که به مشرق حیاط بزرگ خانه شان وفادار بود داد و هر شب برایش حافظ می خواند ... بر روی دیوار پشت بام می نشست و ترانه ی مهتاب را برای ماه شب چهارده زمزمه می کرد ... یا سرش را به بی انتهای بالای آسمان می آورد و میخواند " مرد سرگردان این شهرم ... " وقتی معبد از ذکر ما خالی باشد دیگر از آدم های فراموشی چه انتظاری دارد دلت؟ ... همین می شود که جایی خرابه می شود و آن را آنقدر می کوبند که جایش را به برجی سنگی و بی روح بدهد!
پ.ن. دلم برای کودک درون میسوزد ... طفلک خانه ی بچگی هایش را بهانه میگیرد...
بخوان! از انتهای این شب بیمار بخوان نام نیستی من را ... بگذار دست بگشایم بر تاری و تاریکی اش ... آنجا که دیگر هیچ نمیماند از خویشی خویش ... بگذار پرواز کنم و درد را به جان زمین تقدیم کنم ... از انتهای شب، داستان امشب را بخوان ... آنگاه که در زبان بیگانگان میچرخم و دیگر دستانم لرزان نیستند برای نوشتن از شب، از تو، از هرچه مرا و رویاهای کودکانه ام را به یغما برد ... بخوان امشب را که ظلمتش واپسین ظلمت ظالمانه ای است که بر من رواست ... دیگر تنها نور میماند و نور نور نور ... the light of the light of the light ... بخوان این صماع را ... بلند بخوان میخواهم بشنوم ...
از دیدگان پگاه سرخ جامه خون خواهد چکید و سحر به درد خواهد پیچید ... بخوان این شب گذار را ... دیدگان نازت را با رسم امشب آشنا کن ... بخوان به نام معصیت ... بخوان به نام گناهی که در دستانت جان داد ... بخوان که دیگر مجال شنیدنم نیست ... دستانت را حلقه کن بر بخت من بیاویز ... که سنگینی این فلز گرد جلا دار بر دلم آنچنان بیتابی می آورد که مرگم هم خفه خواهد شد ... تو را نمیخوانم ... تو بخوان ...
تقدیم به یک دوست و آرزوی ایستادگی برای دلتنگی اش:
انگشت بر سنگ میسایم. سنگی که زمانی میعادگاه آرامش مان بود بر بلندای آلوده ی این شهر خراب ... ما را بر خود جای میداد و دستانمان به عبادت و سجده بر هم مشغول میشد ... امروز دیگر دستی نیست که به آرزویش این مکان برایم مقدس شود ... انگشت بر جان تب دار سنگ میسایم ... او نیست که در آغوشش بیارامد این پیکر بند بند عاشق لطف خنده هایش ... او نیست، خودش را و هر چه بود و نبود را کشت ...
خود کشی ات مبارک باد ... بااااد .... باااااااااااااااااااااااااااد ... هوهوی باد را گوش به جان ده، آوای خفگی مرا در آن بشنو ... اینک که در دوردست های نافرجامی ارتباط بند دیگری بر خود وام گرفتی خوب به آواز باد گوش کن ... آوای فتادن اشک های بیقرار را بر جان سنگ در آن بشنو ... سنگی که زمانی بر فراز آلوده ی شهر، بر بلندای زجر کودکانی بیگناه در پس درختی بلند مارا بر خود جای میداد ... آنگاه شاید حسی غریب در دلت پدیدار شود و تو را به خود بپیچاند ... باد را به خاطر بسپار آنگاه که جز لباسی سپید و بلند و یک شال نازک دیگر چیزی نداری که گمگشتگی و گیجی تو را بپوشاند. بر سنگی خواهی نشست و به باد گوش خواهی کرد ... بااااااد ... بادی که تو را تا خود من ببرد و پیامبر من شود ... دیگر فریاد سکوت هم نخواهم زد ... تنها هم نفس باد خواهم شد و سر بر بالین سنگ خواهم گذاشت ... شاید برگی، ساقه ای به نوازش آرامم کند ...
حال دگر نیک میدانم ...
کدام سرانگشت غافلی طره طناز را از پیشانی ات کنار خواهد زد
و گرمای لبانش را با پلکهای امیدوارت مرهم خواهد گذاشت
شاید نداند قتلگاه هزاران سر در گریبان گم کرده ای را میبوسد
که سیاهی مژگانت برایشان مشک و می ناب بود و ... باد ...
حرف بزن ... هرچی ...
هرچیز که من را ببرد به عمق صدای تو. به از خود بیرون شدن، به رویا ...
رفتیم و رفتیم تا انتهای صادق نام و نفس ... تا بیکران وحشی فریادهای عمری فرو خفته در پس گلوی با احساسمان ... و آرامش همان اشک بود که هر بار جلوه ای متفاوت به بار می آورد ... صداقت رویاهایمان چکامه های بی ریشه ی پرتاب شده از اندیشه ای مست، یا هذیانی ناگاه از تنی سوزان نبود ... هرکدام چکیده ی ساعت ها زندگی در خیالات عاشقی بود که در راه خویش پای برجایی را می ستود ... عاشقی که شاید هرگز در ناگوار ترین کابوسهایش هم نمیدید که دلبرش چنین ... اکنون آه هم نمیکشد ...!
تنها راه میروم، تنها، تنهای تنها ... می گذرم از هرچه یاد و یادآور است ... ستمگری است؟ میدانم ... من یکتا ستمگر این راه نیستم ... آموزگاران نیکی داشتم !
لبخند بزن، بخند ... خنده هایت واپسین تمنای این ستمگر مکار است ... بخند تا بی اندیشم حالت نیک خوب است ... اینگونه شاید ... این گونه بر ما نشاید ...
----
پ.ن : مکتوب را فراموش مکن ... "مکتوب" یعنی نگاشته شده، یعنی همان افسانه و نهایتی که برایت نگاشته اند و این همه راه تا اینجا آمده ای تا در این زندگی به آن برسی ... یعنی سفر، دل به آشوب دریا زدن، پای بر بیابان ساییدن، بردباری، تنها نگاه بودن، مکتوب ره سپردن در سکوت است به سوی معشوق، به راه دلدادگی ...
پ.ن2: تلخم، خیلی ... تلخ بودن بهتر از تلخک بودن است ...
پ.ن.3: برای نوشتن نظر از قسمت "تماس با من" استفاده کنید...