-
.
یکشنبه 20 مردادماه سال 1392 01:25
بی تو بیتابم ... اما باتو ... نمی شود ...
-
پنج - ده تمام ...
دوشنبه 7 مردادماه سال 1392 12:25
از اول هم قرارمون ده بود ولی سر پنج بازخرید کردیم ... و مرخصی اجباری ... و حبس ... و ... نمیدونم چرا هنوز هم دارم میشمرم ... ده ... ده!! ... ده؟ ... آره ده ... هه ده ... زود زیاد میشه ... عدد بده! ... اینا فقط عدده ... اون فقط یه خط سیاه و آبیه ... این فقط یه حسه ... اون فقط یه حرفه ... این فقط یه آدمه ... اون فقط یه...
-
30
جمعه 28 تیرماه سال 1392 05:29
فکر کنم همین موقع ها بود! حدود ساعت 5 و نیم یا 6! ... دقیقاً 30 سال پیش توی همچین روزی پدر و مادر من که هر دو 30 سالشون بود داشتند به چشمای خاکستری پسری نگاه میکردند که گریه کردن بلد نبود و به جای گریه داد میزد! ... نگاه نافذی داشت و عاشق سکوت و تنهایی بود ... نمیدونم اون روز توی تصوراتشون راجع به زمانی که پسرشون هم...
-
رها
پنجشنبه 20 تیرماه سال 1392 21:17
همستر سپید کوچولو رها شد ... دیگه لازم نیست توی دالون های قفس شیشه ایش بالا و پایین بره و توی اتاقک های حبابی دنیای بیرون از قفس رو بو بکشه ... شاید دلم براش بعد از یه مدت دیگه تنگ نشه ... ولی جای دندونای کوچیکش همیشه روی انگشتم می مونه! ... نمیدونم کار درستی بود که بهش اجازه دادم زنده بمونه یا نه! ... یک سال و نیم...
-
دل
یکشنبه 16 تیرماه سال 1392 20:30
دلم عجیب گرفته ... دلم میخواهد بروم ... دلم نمیخواهد دیگر تقلایی بکنم ... دلم درد دل میخواهد نه دل درد ... دلم شکسته ازین های و هوی گزاف ... دلم گرفته ازین دهان گشودن ها، فریاد شدن ها، شکستن ها ... گران هوای رفتن دارد دلم ... و خدایی که در این نزدیکیست ... خوش می داند درونم را دلم را و خوش به بازی میگیرد تمام من بودنم...
-
خرچنگ
دوشنبه 10 تیرماه سال 1392 01:30
بخواب بگذار من هم بخوابم ... تو به فکر غروری من به فکر تهوع مزمن عصبی که تمام زندگیم رو گرفته ... فکر لعنتی مزدور ... یه روزی از شرت خلاص میشم ... ذهن آشغال ... فرداش: تا خود صبح هم آرومم نگذاشتی... کار دیگه ای جز عذاب دادن نداری؟ ... بس کن دیگه از جونم چی میخوای؟ ... باید خیلی زود به همه چیز عادت کنی ولی بقیه همیشه...
-
کلیشه بازی
شنبه 8 تیرماه سال 1392 19:37
امروز هوس کردم یه چیز فرا کلیشه ای بنویسم ... فوق العاده تکراری و بی نهایت مسخره و حال به هم زن! شبیه زندگی ... " یه پایان تلخ بهتر از یه تلخی بی پایانه " ظرف چند ساعت ... توی هر دو صحنه یه حرکت تکرار میشه ... فقط فرقش میدونی چی بود؟ ... نمی دونی ... مگر نه الان شخص ثالث نبودی، مخاطب بودی ! عاغا برو سکانس...
-
میگرن
سهشنبه 4 تیرماه سال 1392 17:10
خسته شده ام ... سرم درد میکند ... دلم میخواهد روحم را بالا بیاورم ... یا مغزم را با فشار فزاینده ای از سوراخ سمت راست بینی ام به فاضلاب شهری پرتاب کنم ... بی تاب و بی قرارم ... کاش میشد جسم را در آورد، خیلی مرتب به چوب لباسی چوبی آویزان کرد و در کمد گذاشت و راحت نفس کشید ... خسته ام ... چرا کسی نمیفهمد؟! ... خسته ام...
-
دخ ترک
شنبه 1 تیرماه سال 1392 13:28
دخترک گلفروش سبد گلهای زیبایت را کجا پر کرده ای؟ با آن نگاه معصوم و لباس خاک آلود قرمزت ... چنان به گوشه ی نا معلوم زل زده ای که گویی تمام افکار دنیا از پس ذهن کودکانه ات میگذرد ...کمی نگاهتر کن ... اینجا دنیای پست آدم بزرگ هاست ... جایی که گلهای خار بنفش برایشان درد آور و نازیباست ... جایی که دفترچه کوچک بنفش با آن...
-
:)
جمعه 24 خردادماه سال 1392 15:19
خوش بود ...
-
داغی
پنجشنبه 23 خردادماه سال 1392 20:01
تاحالا دقت کردی چقدر لاستیک ماشین میتونه داغ باشه ... کمر آدم رو بسوزونه ... دستات رو که روی جمجه ی در حال انفجارت داری فشار میدی سعی میکنی داغی لاستیک رو برای خودت بی رنگ کنی تا بتونی سرگیجه وحشی که بهت اجازه بلند شدن نمیده رو زمین بزنی و بلند بشی ... بوی سیگار دوستت که با ولع توی ریه هاش حبس میکنه و بیرون میده ......
-
دیوانه
پنجشنبه 9 خردادماه سال 1392 12:51
مردی را دیدم هذیانوار دست بر سر کوبان، جامه دران، اشک باران، آب دهانش از میان فریادهایش بر زمین نجاست دار میپاشید ... پای بر زمین میسایید و دست میان نعش جمود یافته اش و تکه گاهی ... هر چه میخواست باشد، دیوار، زباله دان پاک تر از انسان ها، میله ای خموده ... حایل میکرد تا نکند کثافت زمین و آدمیانش او را در بر گیرد ......
-
!
دوشنبه 6 خردادماه سال 1392 20:26
دلم میخواست یه چیزی بنویسم ... ولی ... چیزی ندارم بگم ! ... نوشته بعدیم شاید خوب بشه! نمیدونم ... همیشه سر هر دوره امتحان میگفتم از ترم بعد دیگه میشینم درست درس میخونم نمیذارم برای شب امتحان! ... الان که باز 2- 3 شب بیدار بودم برای امتحان یه بلاتکلیفی بدی افتاده به جونم ... ترم بعدی دیگه وجود نداره که !! دیگه کی درس...
-
آری ...
شنبه 21 اردیبهشتماه سال 1392 18:23
برای تو مینویسم ... آری تنها برای تو مینویسم ... برای تو که در سخت ترین لحظات امن ترین آرامش بودی و روح من را چنان پناه دادی که توانست آسایش را چم تازه دهد ... آری ... تنها برای تو مینویسم... برای تویی که انتظارت هم روح بخش است ... در پس روزگاری که فرزندان آدم هماره تیر از دهان برون می اندازند و تنها تو را و روح تو را...
-
صدایم
شنبه 14 اردیبهشتماه سال 1392 21:37
اولین بار است که آهنگ دزدی میکنم ... صدای خودم را قالب کردم بر روی صدای زیبایش ... با پر رویی کامل هم گذاشتم صدای پخش شونده بلاگم ... به این میگویند به زور چیزی را به خورد مغز خواننده دادن ... کاش بیشتر وقت داشتم اقلا درست این کار را انجام میدادم ... صدای خواننده بیچاره از زیرش بلیدینگ میکند بیرون ... امید وارم من را...
-
تک
پنجشنبه 12 اردیبهشتماه سال 1392 18:33
گر ز حال دل خبر داری بگو ور نشانی مختصر داری بگو مرگ را دانم ولی تا کوی دوست راه اگر نزدیکتر داری بگو نیستی و دلم بی انتها گرفته ... تنگ شده ... چشمم به صفحه مشکی تلفن خشک مونده که شاید پیامی ... پیام میخوام چکار؟ خودت باید باشی که نیستی ... گر چهره بنماید صنم پر شو از او چون آیینه ور زلف بگشاید صنم رو شانه شو رو شانه...
-
جمله
شنبه 7 اردیبهشتماه سال 1392 03:09
گاهی ... بله فقط گاهی ... جمله ها تیغ در دست میگیرند و دنبال بندهای نازک روان ما میگردند ... شاید تو آن تیغ را دستشان ندادی ... از کجا آورده اند خدا میداند ... بالاخره میزنند .. در یک رفت و برگشت چند جمله ی رم کرده و عصیانی چشم باز میکنی میبینی دقیقاً در انحنای نازک یک مشاجره ی بسیار ظریف و ناز قرار گرفته ای ......
-
نبین
یکشنبه 1 اردیبهشتماه سال 1392 01:55
ببین ... نه نبین!! چشمانت را ببند بر این چیز ها ... هیچ نبین ... هیچ! چشمانت را ببند ... تو اکنون بر روی اسکله ای بر روی دریا نشسته ای ... موج پاهایت را نوازش میکند ... بوی دریا ... صدای هم آغوشی امواج ... نبین ... چشمانت را ببند ... بازتاب چراغ ها را بر روی آب لذت ببر ... هیچ نبین ... هیچ چشمانت را ببند ... تو اکنون...
-
ختم ...
پنجشنبه 29 فروردینماه سال 1392 14:54
صدای زوزه ی نفست که بی اختیار از ته آه آتش دارت بیرون میاد و با نوای باد به هم بپیچند تنها و تنها میتونه یه معنی داشته باشه ... تنهایی ... قبرستون ... مرگ ... یعنی جایی که بوی تعفنت زیر خربارها خاک دفن شده ... هیچ وقت یادم نمیاد توی هیچ قبرستونی بوی پوسیدگی به مشام برسه ... وقتی واقعا کسی رو توی عمق یک قبر میذارن و...
-
لبخند ...
سهشنبه 27 فروردینماه سال 1392 19:10
دلم میلرزد ... نفسم بند می آید ... قلبم به تلافی ضرب آهنگ قدم های تند تنهایی اش آهنگ وحشیانه ای از سر میگیرد ... انبوه خون سرخ جامه در رگهایم بیداد میکند ... سرکش و نافرمان، انگشتانم در هم فرو میروند و مردم چشمانم تا هجوم نور گشوده میشوند ... هر ذره ای از بازتاب نوری که از خنده ی نگاهش به جان چشمانم میرسد را ذهنم با...
-
خشم
یکشنبه 11 فروردینماه سال 1392 15:39
- میجوشد دلی ... عریان میشود بغضی کهنه ... فرو میریزد ترسی نهان ... تا که رام شود این گرگ وحشی که در دلم دندان به روح میکشد، زمان باید قربانی شود ... آتش دیوانه ی این جنگل، تازه گر گرفته است ... می ترسد، می ترساند، وحشیانه به جانم میزند. آرام بگیر ... آرام ... آراااامتر باش... رام ... بیاموز این که پا بر حریم تو...
-
کودکانه
چهارشنبه 7 فروردینماه سال 1392 22:43
بوی عیدی ... بوی توپ ... بوی کاغذ رنگی ... بوی هیزم تر که میترکه توی آتیش ... بوی سبزه های له شده زیر پا ... بوی عشق ... بوی نفس ... بوی تمام تازگی ... بوی موجی که رو دامن ساحل میمیره ... با اینا زمستون رو سر میکنم ... خستگیمو در میکنم ... زندگی از سر میکنم ... پ.ن : کنار شومینه روی زمین نشستم ... فرهاد گوش میدیم!
-
شاکی
پنجشنبه 24 اسفندماه سال 1391 16:12
- چرا به من نگفتی؟ = گفتم ... نفهمیدی ! - نه ... تو نگفتی که برای چی داری میپرسی ! = خودت گفتی برگردی میخوای جدی باهاش حرف بزنی ... - گفتم دوستش ندارم! = انتظار داری وقتی این رو میگی برگردم بگم "نه...صبر کن ما با هم آشنا بشیم ببینیم چی میشه؟" - تو میدونستی این کارم از روی تنهایی بود ... = [لبخند] اگه...
-
بیا با هم بازی کنیم ...
چهارشنبه 23 اسفندماه سال 1391 19:02
میخواهم پیشنهاد دهم رشته ای بنا نهند به نام جراحی زیبایی زبان کوچک. این روزها همه دوست دارند زبان کوچک خود را به دیگران نشان دهند ... حتی گاهی افراد آنقدر به دیگری فشار می آورد که زبان کوچکش را ببیند. این عمل گاهی به دید و بازدید زبان کوچک ها می انجامد. وقتی میخواهی زبان کوچکت را به کسی نشان دهی باید دهانت را تا نهایت...
-
شبانه
یکشنبه 6 اسفندماه سال 1391 00:14
گاهی ... کوچکترین چیزی ... پیش می آید و نمیگذارد خستگی تلنبار شده ی چرکینی که از همان سپیده دم ... همان گاه که میخواستی از تخت بیرون بیایی ... تا همین نفس ... که دلت بهانه ای میخواهد برای لمس نرمی خنک زیر بالش ... از جانت بیرون برود ! گویی تنها یک پیام یا ... یاد آوری ... یا هرچه فکرش را بکنی یا نکنی ... نمیگذارد ! و...
-
بلاهت
شنبه 14 بهمنماه سال 1391 01:53
پیش فرض کل داستان : من یک احمق تمام و کمال و بی برو برگرد هستم با چشمان نادمی که تنها و تنها خاص کسانی است که پس از انجام کاری پشیمان می شوند یعنی احمق ها ... پیش فرض رفع سوء تفاهم : این نوشته خانوادگی است ... بله ... کاش می دانستم رفتار، گفتار و حتی کوچکترین حرکات گاه می تواند خرد کننده و کشنده باشند! نه برای همه ......
-
صندلی خالی
دوشنبه 9 بهمنماه سال 1391 20:45
اندوه , این پیر سراپا شولای نمد گون سیاه بر تن , جان میشکند. دست گشوده چنان که می اندیشی دایه ایست آرام بخش. چون در بالینش آیی با خود میبردت ... که گویی دیگر نیستی, نخواهی بود ... تو تنها اندوهی و دیگر هیچ ! تا کجا پله هایی برف گرفته راه برون روی از این معبد مردگان را نشانت دهند ... گاه باور نمیکنم زمانی کودک بوده ام...
-
آتش
سهشنبه 19 دیماه سال 1391 00:19
آتشت را از آن خود می دانم ... پس تصاحبش کردم !! با پوزش فراوان ... بدون حتی لبخندی یا تکان لبی ... هیچی !! البته طفلی بود سرگشته که من فقط به آن هویت دادم!! نمی توان گفت تصاااحب!! چون مال کسی نبود که من مال خود کنم ... پوزشم را پس می گیرم!! اصلا بی نام و نشان و بی صاحب بود ... گوشه ای از ذهن مواج چند نفر همین جوری...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 11 دیماه سال 1391 12:55
انگشت بر لبانم میگذاشت که هیچ نگویم ... چشمانم هزار ناگفته را به سویش فریاد میزدند ... دستان گرمش صورتم را مهار کرده بود ... پیشانی اش بر پیشانی ام سجده میکرد ... نفس هامان در هم می تنید و تنها زمان بود که از میان ما میگذشت ... گفت " هم نفس...! " ... و تنها کوبش خرابه های قلب بود که آوار بر سر سکوت و...
-
سوز
پنجشنبه 7 دیماه سال 1391 01:11
دیگر نه تو می مانی و نه من ... نه خنده های من که به بلندای گیسوانت بود و نه برق چشمان مست تو که به اندازه ی آینده ام روشن بود ... تو مرا دفن خواهی کرد ... در پس هر باران در پس هر باد ... در پس هر یاد ... در همان بلندای نام و نفس و قسم ... و بر رویم گلهای خار دار بنفش خواهی پاشید ... با همان دستان ستمگرت که عشق...