-
یلدا
جمعه 1 دیماه سال 1391 01:45
ببین ... من شب ها رو دوست ندارم! یعنی کلا از شب زیاد خوشم نمیاد ... چون هیچ وقت خونه رو دوست نداشتم ... هیچ وقت چیزی یا کسی نبوده که منتظر من باشه که به خاطرش برم خونه ... بخوام گرماش رو حس کنم ... شب کلا برام دلگیره ... چه برسه به اینکه بلند هم باشه ... دیگه بلند ترین هم باشه که هیچی !!! یلدا جان من شرمندم، ولی کلا...
-
تنگیدن
چهارشنبه 29 آذرماه سال 1391 22:43
میدانم دلم برای تو تنگ نشده یا برای زمان با تو بودن ... زمان که خاکستر بی روح مات بر لحظات پرشورم میپاشد دیگر به این فکر نمی کند که این پیر جوان نما ذهنی دارد که به اندازه ی یک قبرستان و تمام مرده هایش در آن ثانیه ثانیه های از پیش چشمانش گذشته را نو و تازه پاس میدارد و هر کدام که بادی، نسیمی تکانش دهد گویی همان جا...
-
نیست
دوشنبه 6 آذرماه سال 1391 13:56
ماه زیبایی است ... باران، باد، همه ی عناصر یگانگی و بی نهایتی یکجا گرد هم میچرخند و ورد میخوانند! زیبا نیست؟ ... نیست؟ ... نیست! ... دیگر نیست ... دیگر هیچ هم نیست! دیگر کودکی نیست که با موهای بافته شده ی از دو طرف صورتش آویزان و لباس سارافون صورتی یا قرمز یا سپید کنار عروسکش بنشیند و برایش به صورت نا مفهومی که شاید...
-
هذیان بدر آلود
یکشنبه 21 آبانماه سال 1391 15:21
چشمانم آنقدر خواب است، آنقدر خراب است که دلش میخواهد پلک هایش را بکشد روی خودش و آنقدر بخوابد که کسی رنگش را هم به یاد نیارد ... بیچاره ها آنقدر مات و مبهوت به گذر های گذران خیره ماندند که خشک شدند، ترک خوردند ... خسته ام ... خسته ام و هیچ " از جان نرم خویش گذشته " ای نیست که رامم کند ... این افسار گسیخته...
-
وای ...
سهشنبه 2 آبانماه سال 1391 17:55
هذیان نمیگویم در این بیراهه بی پروا شدم نیک بنگر که من دیوانه ای رسوا شدم وانهادم هر چه بود و مست از رویای نیک زاهد می خوار بی ادراک این دیوان شدم ما به سامان از سرای عشق تا خانه شدیم نادم از این صرف فعل جانم و جانان شدم راه را جز عشق و بانگ خنده ها فرمان نبود این چنین باز آمدم من بی دل و درمان شدم نیست در این واپسین...
-
هرگز
سهشنبه 2 آبانماه سال 1391 00:55
همیشه میگفت "دیگر دل به کسی نخواهم داد ... دلم تمام شده ... چشم ها و بو هایتان را بردارید بروید جای دیگر ... دلی نمانده به کسی بدهم ... " ... دستانش همچون بید در طوفان میلرزید و در دلش سیلآب بود! خسته و درمانده از همه چیز، همه جا، همه کس ... تقصیر خودش بود ... آدم که پاکی اش را فراموش کند باید هم در کاسه اش...
-
یاد
چهارشنبه 19 مهرماه سال 1391 15:42
مرد سرگردان این شهرم ... انگار هر قدر هم که کوله پشتی ام سنگین باشد باز هم فایده ای ندارد ... باز هم دل درد دارم ... باز هم سرم درد میکند برای خود آزاری و خود سوزی... خدا نکند به درد خو بگیرد دلی ... چشمی ... سری ... تگرگ ها وقتی از آسمان به زمین خیز بر میدارند برایشان مهم نیست چه را سوراخ می کنند ... اسمش را بگذار...
-
به نام شب
شنبه 1 مهرماه سال 1391 01:28
بخوان! از انتهای این شب بیمار بخوان نام نیستی من را ... بگذار دست بگشایم بر تاری و تاریکی اش ... آنجا که دیگر هیچ نمیماند از خویشی خویش ... بگذار پرواز کنم و درد را به جان زمین تقدیم کنم ... از انتهای شب، داستان امشب را بخوان ... آنگاه که در زبان بیگانگان میچرخم و دیگر دستانم لرزان نیستند برای نوشتن از شب، از تو، از...
-
باد
شنبه 18 شهریورماه سال 1391 14:54
تقدیم به یک دوست و آرزوی ایستادگی برای دلتنگی اش: انگشت بر سنگ میسایم. سنگی که زمانی میعادگاه آرامش مان بود بر بلندای آلوده ی این شهر خراب ... ما را بر خود جای میداد و دستانمان به عبادت و سجده بر هم مشغول میشد ... امروز دیگر دستی نیست که به آرزویش این مکان برایم مقدس شود ... انگشت بر جان تب دار سنگ میسایم ... او نیست...
-
بخند
دوشنبه 13 شهریورماه سال 1391 21:42
حرف بزن ... هرچی ... هرچیز که من را ببرد به عمق صدای تو. به از خود بیرون شدن، به رویا ... رفتیم و رفتیم تا انتهای صادق نام و نفس ... تا بیکران وحشی فریادهای عمری فرو خفته در پس گلوی با احساسمان ... و آرامش همان اشک بود که هر بار جلوه ای متفاوت به بار می آورد ... صداقت رویاهایمان چکامه های بی ریشه ی پرتاب شده از اندیشه...
-
دیگران!
دوشنبه 6 شهریورماه سال 1391 15:16
سر بر شانه ی خود نهاده، دیدگانش تار، دلش طوفانی و از هم گسیخته ... گلویش سنگین، بادی سرد شانه هایش را تکان میداد. میگویند خاک در چشمانش رفته بود ... خاک ! دلش را سخت میبست که چرک و خونش بیرون نزند. آنقدر جمع میشد که گلو درد میگرفت... طبیبی نبود که درمانش کند. مرحمی نداشت. جای چنگی بود که هنوز درونش را می درید. ناخن...
-
مرگ
شنبه 28 مردادماه سال 1391 03:03
برای تو مینویسم ... بعد از سالها و برای آخرین بار برایت مینویسم. تویی که تباهی را برای زندگی ام، برای من معنی کردی. برای تو که سالهای بسیاری از زندگی ام را به فجیع ترین کارزار نابودگر بدل کردی. آری تو ... تو که از دنیای پلیدانی و نامت را به اشتباه از پاکی و صداقت برگرفته اند... تو که برایم مرده ای بیش نبودی ... نه،...
-
درد
جمعه 6 مردادماه سال 1391 15:35
ببین ... ببین چگونه این زبان دروغ گویدت "برو" ببین چگونه شب به هذیان، به داد میکشد تمام اعتراف های نهان خود ... ببین که درد ناله تا کجای این زمان بد سگال را بسوخت کمی نگاه تر کن کزین سروش ِ ساز بر زمین زده دگر نوای سحر و دلربا به گوش عاشقان نمیرسد ... شب است و پرده بر جهان زدند بیا باز به آغوش عاشقت که تا...
-
.
شنبه 31 تیرماه سال 1391 15:33
..
-
سکه بازی
سهشنبه 30 خردادماه سال 1391 17:19
بیا با هم تانگو برقصیم. با ریتم 3/4 والتس باشد. آرام و موزون ... تو پای مخالفت رو بردار و من پای موافق. تو گردن نیمه قطع شده ی من را چنگ بزن و من کمر شکسته ات را. شنیدی عشق و نفرت دو روی یک سکه هستند؟ باور نکن! ساخته ذهن معلول سفسطه بازان است. عشق را بگذار من برایت معنی کنم، نفرت را تو ... شنیدی میگویند احساس نسبی...
-
نگران
چهارشنبه 10 خردادماه سال 1391 20:08
می دانی... سرنوشت کمی ستمگر تر از آنی است که بگذارد ما راه اندیشه های خویش را برویم. هر گاه و بیگاه تلنگری حقیقت گرایانه بر تخیلات جاری مان میزند و با لبخندی سرد می گریزد. سستمان می کند و نمی گذارد پای بر جایگاه ساختگی به ظاهر امن مان بگذاریم. گاه چنان در انتظار پدیده ای، واقعه ای پیش آمدی می گذاردمان که گویی تمسخر...
-
گذر
شنبه 2 اردیبهشتماه سال 1391 01:47
چمدانی در دست، کوله باری بر دوش تک تک ثانیه های دل تنگ کوچه را در سرا پرده ی بی رنگ خیالم روز و شب میکاوم گاه هذیانی به بلندای نوازش چنگ بر نای تب آلود سکوتم میبرد آه ازین بانگ به جا مانده و سرگردانت دشنه ای در دستش مست یاد خنده ی چشمان عشق هر نفس سینه ی سنگینم را زخمه زند ... سنگ بر پا، شاخه ی نالان به چشم ظلمت کور...
-
ابتدای پایان
چهارشنبه 9 فروردینماه سال 1391 14:57
آهسته گریمش رو پاک میکرد. با پنبه ای که بر پوست نازک صورتش زمخت مینمود. سایه غلیظ چشم هاش با قطره های اشک درآمیخته بود و دو خط موازی بی انتها بر چهره ی خسته اش بر جا گذاشته بود. - کارت عالی بود،مثـــــــــــــــــــــل همیشه ... تمام وجودش لرزید، نمیدونست کسی توی اتاقه. نا خودآگاه از جاش پرید. = (عصبی و گیج) چطور...
-
فقط !!! بیست دقیقه ... نه بیشتر ...
پنجشنبه 3 فروردینماه سال 1391 02:28
امشب که تنهایم به تنهایی مهتاب پیش رویم باش بی نور و خاموشم بتاب و شعله ای بر جان و قلبم باش بر من نگاهی کن که یاد آرم شرار پر فروغ دیدگانت را زان خوش بسوزان جان سرمست از تمنای حضورت را راه میروی بر مسیری پر خم و راز آلود. سیاهی آسمانت جاودان است، شب و روزش یکیست. میگذری از زیر چراغ هایی که بر سختی راه خیره مانده اند....
-
پوچ
چهارشنبه 10 اسفندماه سال 1390 12:03
یادم نیست، دیگر هیچ چیز یادم نیست ... یادم نیست نگاهم را میفهمیدی یا نه، خنده ی چشمانت را به یاد نمی آورم ... اینکه چگونه مرا میخواندی، چگونه دلم را میلرزاندی، چه میگفتی که دنیایم رنگی شود ... یادم نیست ... یادم نیست پوست خوش رنگت نرم تر بود یا پارچه ی پیراهنی سرد که با احساس غریبی هم آغوش شب های بیداری ام شده ......
-
تک گویی ... کافه گودو
یکشنبه 30 بهمنماه سال 1390 01:19
ببین،اینو شنیدی؟ خیلی دوستش دارم ... یه جور خاطره ی خوش رنگی رو برام زنده میکنه ... یه لحظه اینا رو میگیری لطفاً ... مرسی ... بیا اینو بذار توی گوش ات ... ببین ... Ne me quitte pas Il faut oublier Tout peut s'oublier Qui s'enfuit déjà Oublier le temps Des malentendus Et le temps perdu A savoir comment Oublier ces...
-
زندگی تنها، تنهایی زندگی ...
پنجشنبه 27 بهمنماه سال 1390 12:20
سکوت شب مرگ بار است، هجوم نیزه های خورشید ظهر نفسگیر. این دیوارها، این پنجره ها، این سقف ... وحشیانه بر من میتازند، گویی میخواهند روح مرا محدود کنند ... مینشینم آرام و بیصدا بر صندلی ای که حالا تنها مونسم شده. کوله باری که همراه همیشگی ام شده و کام از لب های پیپ چوبین میگیرم که هم نفس غم هایم بوده ... خیره بر رقص...
-
خسته
جمعه 21 بهمنماه سال 1390 01:19
آرام و روان روی پله ی پله برقی به پایین می خرامید. یک دست در جیب، دستی بر تکه گاه روان پله ... اخم همیشگی ابروهاش را میتاباند، صورتش را جدی تر می کرد. پیش خودش فکر میکرد "کجا داری میری؟! چرا داری میری؟ فکر کردی چی قراره ببینی؟!! " پشت کمرش تیر میکشید، از پای میکروفون بلند شدو خواست برگه متن ها رو مرتب کنه...
-
سرگیجه هجدهم ...
چهارشنبه 19 بهمنماه سال 1390 00:51
... باز سردرد و گلودرد مزمن گرفتم! جلوی حرفام سد زدم، اندازه 4 روز میتونم حرف بزنم ... نباید من رو به اونا نشون میدادی، اینجوری خیلی بهتر میشد ... دستهات رو شستی؟ بوی گل گرفته دستام ... نه، اینجا خیلی زشته !! ... هدهد به پرنده ها گفت بیاین بریم سیمرغ رو ببینیم ... تو به اختیار خودت اومدی،تا کامل بشی،اینجا بهترین...
-
رد پا
دوشنبه 10 بهمنماه سال 1390 00:05
میگذرم بی تو از این کوچه ها، هم ره من تیرگی سایه ها زار و نزار از دل پر قیل و قال، یار من این نشتر اندیشه ها نیک درین بزم خرابات خفت، بخت بد اندیش و چم خنده ها بوسه زند هر قدمم بر رهی کز تو بیارد صنم یاد ها باد خوش آواز کرامت کند میشنوم بانگ خوش خنده ها مست ز رویای نگاهت شوم خیره برین منظر بی انتها میشود آن روز که بر...
-
انکار
یکشنبه 2 بهمنماه سال 1390 18:46
همه چیز مه آلود ناپدید می شوند گذشته زدوده شده، خراشیدگی زخم ها فراموش گشته اند دروغی به حقیقت می گراید و باز دروغ می شود ... و انکار می شود، هر آنچه که ذره ای از پژواک خوش بوی آرزوهای ناشایست را به دوش میکشید ... هر آنچه من را و تو را در پیشگاه صادق و گرم مهر به اصل و درون حقیقی بودنمان وا میداشت ... باز نقاب در بر...
-
سکون
پنجشنبه 8 دیماه سال 1390 17:13
ماه تمام من دگر هیچ مگو زین همه شب-روی دگر هیچ مجو آه مرا به ناله تعبیر مکن این همه در طلب به خود تنیده ام، هیچ مگو سخره مکن جان به خون نشسته ام نیک نگر مرا که چون فتاده ام، هیچ مگو چشم بر این روز به روزه رفته ام سیر ببند وین همه داد خفته در گلوی مرده ام هیچ ندان، هیچ مگو سالک بی طریقتم گم شده در کمند تو از ره و رسم...
-
ساحل
جمعه 6 آبانماه سال 1390 15:39
همیشه وقتی طوفان می شد و تلاطم خرد کننده ی زندگی به پیکر آرزوهام چنگ میزد با خودم این قطعه رو زمزمه می کردم و آروم میشدم، جرات پیدا میکردم که پیش بروم و خم به ابرو نیارم، امید داشته باشم که در پس این امواج زمین امنی هست که پذیرای خستگی های من و مامن آرزوهامه با خودم میخوندم ... "پس از سفرهای بسیار و عبور از فراز...
-
نمودی از حقیقت
پنجشنبه 21 مهرماه سال 1390 12:23
شاید نمیبینی،چشمهایت بسته است،بگذار کمی حقایق را به جای واقعیت ها به تو نشان بدهم ... سال ها خواهند گذشت و تو پیر تر از هر سال در گوشه ی این میهمان خانه نامردان به جان خود زخمه میزنی،اشک در چشمانت پر میشود و فرو نمی ریزد ... اینجا دیوارهایش هم غم دارند،انگاری دلشان پر است. میان دیوارهای سنگی اینجا مشتی انسان نیمه...
-
دل تنگ
جمعه 1 مهرماه سال 1390 13:03
این روزها دلم زیاد تنگ میشه، نه برای اون، نه برای تو، برای خودم دلم تنگ میشه. خیلی وقته که توی آیینه پر از غریبه شده، آدم هایی که اصلا نمیشناسمشون.دلم برای اون روزهای ناب بی بازگشت تنگ میشه، برای تمام چیزهای خوبی که داشتم و نمیخواستم داشته باشم. برای یک قطره پاکی مضمن که آدم رو باز به اوج آسمانها ببره . . . کاش امشب...