سکوت

سکوت، سرشار از سخنان ناگفته است؛ از حرکات ناکرده، اعتراف به عشق‌های نهان و شگفتی‌های بر زبان نیامده.

سکوت

سکوت، سرشار از سخنان ناگفته است؛ از حرکات ناکرده، اعتراف به عشق‌های نهان و شگفتی‌های بر زبان نیامده.

خونه تنها


دسته کیفش رو توی دستش فشار داد. از فشار حلقش که بین انگشتش و دسته کیف داشت له میشد لذت میبرد. دستش رو توی جیبش کرد تا کلیدای خونه رو در بیاره. تمام لباسا و بدنش خیس بود.کلید رو به در نزدیک کرد، میخواست قفل رو باز کنه ولی دستش خشک شد . " اگه بازم خونه نباشه چی؟ " صورت تکیده و خیسش منجمد شد. چشماش رو بست و نفس عمیق کشید. در با صدای خشکش باز شد و پشتش اون با چشمای بسته ایستاده بود. " خدایا ، یعنی میشه چشمام رو باز کنم و دوباره گلم رو روبروی خودم ببینم که با لبخند خسته بهم خوش آمد میگه ؟ میشه الان که چشمام باز میشه روی میز شمع روشن و گل تازه باشه؟ میترسم امشب هم تنها باشم. خدایا جرات نفس کشیدن ندارم. نکنه بازم بوی خوش غذاش نیاد. " پلکاش رو محکم تر فشار داد و وارد شد.

خونه ساکت و خالی بود. خیسی کفشاش زمین غبار گرفته رو کثیف میکرد. همه جا تاریک و تنها بود. تمام اساس خونه که انگار از خواب هزار ساله بیدار شده بودند با پارچه های سفید پوشیده شده بودند. کیف از دستش ول شد و همراه با قطره اشکی که از صورتش جدا میشد به زمین افتاد. تنها نوری که اون دور پرسه میزد نور خاکستری خیابون بود. تنها صدایی که زنده بود صدای تیک تاک ساعت بود.با هر قدم که برمیداشت صدای کفشش روی مزاییک های سالن مثل پتک توی سرش میپیچید. پاهاش رو جوری به جلو پرت میکرد که پاشنش به زمین سخت بخوره و بیشتر صدا بده. به برق کفشاش خیره شده بود که کم کم احساس کرد چشماش تار شده.  همون طور که سرش پایین بود دستاش رو باز کرد و بین اساسیه شروع به چرخیدن کرد. دور خودش میچرخید و هق هقش رو با تیک تیک ساعت هم آهنگ میکرد. دقیقا مثل آخرین باری که در آغوش هم میرقصیدن شروع به رقصیدن کرد. دلش نمیخواست از اون رویا بیرون بیاد. دلش نمیخواست وارد کابوس بشه. کابوسی که هیچ جوری نمیتونست ازش بیرون بیاد. دقیقا مثل همون موقع لبهاش رو جلو آورد و منتظر شد.  چشمای خیس و تارش رو باز کرد تا لبخند شیطنت آمیز عشقش رو که سرش رو به عقب کشیده بود و منتظر قهقه است رو ببینه ولی هیچ چیز جز سکوت خاکستری وجود نداشت. بدنش شل شد و روی زانوهاش پایین اومد. دستهاش رو روی دلش گرفت و سرش رو به دیوار تکیه داد و سعی کرد صدای زاریش بیرون نره.

 

با یک حرکت پارچه ای که روی پیانو بود رو به هوا بلند کرد و روی زمین انداخت . گرد و غباری که توی هوا پخش شده بود توی نور مستقیمی که از خیابون داخل میشد مثل ذرات طلایی خورشید در هوا میرقصیدند. صدای چوب صندلی که از سنگینی اون و بار وحشتناک روی سینش فریاد کشید اولین نت رسیتال بود. انگشتای لرزونش روی کلید ها آماده حجوم بودند. پای بی جونش رو روی پدال ثابت کرد. با بیرون اومدن نفس عمیقش انگشتها شروع به بالا و پایین پریدن کردند. صدای آهنگ عاشقانش توی تمام خونه میپیچید و اون رو باز هم به رویا میبرد. پشت چشماش در عمق افکارش خونه پر نور و گرم بود. شومینه روشن بود و عشقش کنار آتش روی فرش کوچک ٬ سرش رو به دیوار تکیه داده بود و از آهنگ لذت میبرد. سرش رو به طرف اون برگردونده بود تا صحنه خوشبختیش رو ببینه و لذت ببره. وقتی به کلید ها نگاه میکرد از لمس شدن شونه هاش با انگشتای ظریف و باریکی که دنیای عاشقانش رو درست کرده بود از خود بیخود میشد.

 

دیگر از سقف زمانه

 آفتابی بر نمی تابد

کلبه جانم دگربار

روشنایی نیست

در کنار پنجره دیگر

گل اندامم نمی ماند

شهر خالی مانده بی او ٬ 

آشنایی نیست

 

کوچه باغان گذشته

خالی از فریاد شبگرد و غزل گشته

باغ سرسبر جوانی ها

خزانی شد 

سالها بی بودنت بودم

تن به هر بیهوده فرسودم

جمع این مطلب زدم من

زندگانی شد

 

وقتی آهنگ تموم شد به طرف شومینه برگشت و چشماش رو باز کرد. همون طور که فضا کم کم تاریک میشد٬ آتش کم کم خاکستر میشد٬ لبخندش هم فروکش کرد. اون محو شده بود.

 

پشت در ایستاده بود٬ دستکشای چرمی زنونش رو در آورد. از کشیده شدن دستکشش به حلقش غرق لذت میشد. تمام بارونی و شالش خیس بود. دستش رو توی جیبش کرد و کلید خونه رو در آورد. کلید رو توی قفل پیچوند و در رو باز کرد. با دیدن فضای تاریک و سرد خونه تمام بدنش منجمد شد. گونه های تکیده و خیسش با قطره های اشک براق شده بود. کلید چراغ رو زد و وارد شد. صدای پاشنه کفشش توی تمام خونه پیچید. از دوسال پیش تا حالا کسی توی این خونه نیومده بود. کف زمین پر از غبار و خاک بود. آروم و با متانت توی خونه قدم زد . نگاهش به پیانو افتاد. " روی این رو کی برداشته؟ از دست این نگهبانی ٬ به جای اینکه یککم به اینجا برسه میاد با این بازی میکنه... "

 

روی کلید های پیانو اثر انگشتا روی گرد و خاک مثل رد پا روی ساحل شنی مونده بود. بالای اون قاب عکسهای کوچکی چیده شده بود. عکس عروسی٬‌ مسافرت ٬‌پدر ٬ مادر ٬ خانواده .... همه تار و کهنه. جلو اومد و یکی از اونا رو برداشت و با دستش خاک رو از چهره مرد پاک کرد. با نگاه خیره و جستجوگر به عکس زل زده بود و باهاش حرف میزد.

 

آخرین نگاهش رو توی تمام خونه دووند و چراغ رو خاموش کرد و بیرون رفت . فضا تاریک شد. مثل هرشب. دوباره سکوت خاکستری و نور خیابون. مرد با صورت و کفشای خیس و خون آلود کنار دیوار نشسته بود و گریه میکرد. باز هم تنها بود. باز هم ترس تمام وجودش رو فرا گرفته بود. کنار پنجره رفت تا رفتن عشقش رو ببینه. رفتن تنها کسی که به خاطرش هنوز مونده بود. تنها کسی که هنوز با اون حرف میزد.