سکوت

سکوت، سرشار از سخنان ناگفته است؛ از حرکات ناکرده، اعتراف به عشق‌های نهان و شگفتی‌های بر زبان نیامده.

سکوت

سکوت، سرشار از سخنان ناگفته است؛ از حرکات ناکرده، اعتراف به عشق‌های نهان و شگفتی‌های بر زبان نیامده.

نمودی از حقیقت

شاید نمیبینی،‌چشمهایت بسته است،‌بگذار کمی حقایق را به جای واقعیت ها به تو نشان بدهم ...

سال ها خواهند گذشت و تو پیر تر از هر سال در گوشه ی این میهمان خانه نامردان به جان خود زخمه میزنی،‌اشک در چشمانت پر میشود و فرو نمی ریزد ...

اینجا دیوارهایش هم غم دارند،‌انگاری دلشان پر است. میان دیوارهای سنگی اینجا مشتی انسان نیمه پوسیده با صورت هایی بی روح و گچی تلوتلو می خورند و خود را به زور با صدایی هراسناک به اینسو و آنسو میکشانند.

درون سینه هاشان پر شده از آب کثافت و لزجی که تراوشاتش از دهانشان بیرون میریزد. لبهاشان سیاه،‌دندانهاشان نیمه خرد شده، استخوان دستهاشان بیرون زده، چشمهاشان گویی از حدقه بیرون افتاده و با صدایی رنجور نفس های چرکینشان خس خس میکند.

ساعتها به یکدیگر خیره نگاه میکنند بدون اینکه صدایی از آنها درآید، مردار یکدیگر راهم باولع میخورند و بالا می آورند....

زمین اینجا را غباری غلیظ از دودی خاکستری فرا گرفته، به زیرش چیست،‌ هیچ کس نمیداند، هر چه هست پای بند میکند و نمیگذارد به هیچ جا فرار کنی. چنگ بر پاها میزنند و خون غلیظ نیمه لخته شده ای بر کاشی های سپید و سیاه این ترس گاه میپاشند. کاشی های سپید نماد مردگانی که می اندیشند تمام بدبختی هایشان خوش بوده و کاشی های سیاه نماد پوسیدگانی که می دانند بدبختیشان هولناک بوده است.

در این گورستان ارواحی هستند که رام و آرام با دهان هایی از تعجب باز مانده به این سو و آن سو میخرامند و نمیدانند چه خواهد شد و چه خواهد گذشت. آفتاب تند غروب اینجا را جهنم میکند،‌نفس برون نمیزند، اشکها نریخته خشک میشوند، تنها لرزش بی انتهای لبانی خشک به جای میماند که با هر تقلایی برای سخن گفتن از شکافهایش خون تیره است که جاری میشود ...

و اینها را تو بهتر میدانستی و باز راهی اینجا شدی ... 


پ.ن: تکه ای از داستان نیمه تمام "کابوس شادان" ، تصویر ذهنی = لابی دانشکده علوم

دل تنگ

این روزها دلم زیاد تنگ میشه،‌ نه برای اون، نه برای تو، برای خودم دلم تنگ میشه. خیلی وقته که توی آیینه پر از غریبه شده، آدم هایی که اصلا نمیشناسمشون.دلم  برای اون روزهای ناب بی بازگشت تنگ میشه، برای تمام چیزهای خوبی که داشتم و نمیخواستم داشته باشم. برای یک قطره پاکی مضمن که آدم رو باز به اوج آسمانها ببره . . . کاش امشب در سر شوری داشتم، کاش اقلا بارون میومد ... بارون که میزنه آدم تنها نیست، انگار آسمون اون رو در آغوش گرفته، نوازشش میکنه ...


وقتی دلم تنگ میشه دچار گرفتگی میشه. انگار کسی از دل و گلو آویزونت کرده باشه ... به قول قلمم : کسی نیست که با او سخن بگویم، کسی نیست که از جنس دلم خبر داشته باشد، خالی ام کند تا سبک شوم، باز بی وزنه و رها آرام اوج بگیرم و معلق شوم ... 


دلم که میگیره لبریز میشم، ابر میشم، اون هم ابر خاکستری سنگین ... سرم رو تکیه میدم به جایی،‌ توی خودم غرق میشم و هیچ کس نیست که نجاتم بده ... با خودم زمزمه میکنم،‌ با دیوار کنارم گرم میگیرم،‌ به قاب خالی کج روی دیوار خیره میشم که توش فقط یه مقوای قهوه ای راه راه شبیه میله های زندان باقی مونده،‌ نه شیشه ای نه عکسی نه خاطره ای. مثل تصویری از یه زندان که توش رو پر از خاک کردن ... وقتی روبروی خودت دیواری از میله میبینی اولین فکری که میاد توی سرت اینه که اون طرف زندانه، هیچ گاه به این فکر نمیکنی که شاید تو از درون زندان داری بیرون رو تماشا میکنی!!


از پنجره نیمه ماتی که پر از لکه های گل آلود بارونه و فضای بیرون رو همیشه از پشت توری ریز بافتش شطرنجی نشون میده به افق مه گرفته خاکستری زل میزنم ، باز به این می اندیشم که این همون موقعیتی بود که آرزوش رو داشتی، آیا واقعاً دوستش داری؟ و باز هم به این نتیجه زهردار میرسم که "نه"... و این تلخ ترین وجود و مخلوق خداونده، باور کن ... 


اون وقته که احساس فرفره ای بهم دست میده که با تمام تلاش داره دور خودش میچرخه و به در و دیوار میخوره و راهش رو پیدا نمیکنه ... مگه گردش یه فرفره چقدر ادامه پیدا میکنه؟ !!


پ.ن :‌ دیگه عادت کردم به اینکه هر چند وقت یکبار کل زندگیم رو Reset کنم. میترسم سیستم عاملم خراب بشه، یه روز صبح دیگه بالا نیاد ... 


پ.ن.2: این متن رو صبح ساعت 4 نوشتم، خسته بودم نتونستم بازخونیش کنم گذاشتم برای بعد از بیداری ...