سکوت

سکوت، سرشار از سخنان ناگفته است؛ از حرکات ناکرده، اعتراف به عشق‌های نهان و شگفتی‌های بر زبان نیامده.

سکوت

سکوت، سرشار از سخنان ناگفته است؛ از حرکات ناکرده، اعتراف به عشق‌های نهان و شگفتی‌های بر زبان نیامده.

طاق

در جایی کودکی خود را پیر می انگارد و جوانی خود را لایق بودن نمی بیند، در جایی هم پیر مردی گوژپشت را بر بالین بی نفس یک عمر عشق می برند که آخرین بدرود را ببارد، میبارد و لبخند بر لب، شادی هفتاد سال عاشق بودنشان را سپاس می گوید ... نشان یاد تو گر ای عشق در من خراب گذشت ... حدیث سایه ابر است که از سر  ِسراب گذشت ...

نشسته بر آغوشش زلف می آساید ... گرمای شوری که درونشان را به آتش میکشد مجالی برای به تن بودن نمیدهد ... می بالند، می تنند، به شکوه و جاودانگی میرسند ... پس کجایی نور من؟ ... بیا که من در این خراب شب به آسمان تنیده، گیج و مسخ این سراب های بی دلیل و ساده ام ... دری کجاست تا رساندم به پیچ و تاب بوی زلف پر سخاوتت؟ ... بیا دمی گذر بکن ازین شکسته کولی  ِ ز تیغ و خار نادم ات ... که دیگر آن توان یاوه گفتن و پریدن از خیال خام بودنت به جان نباشدم  ... کورم شاید ولی ... من بوی احساس ناب تو را نیک میشناسم ... در این دکان و بازاری که دیدم هیچ هوای تو نبود ... اینجا تنها نامت را می خواهند، کیسه ات را، جامه ات را، سایه ات را، یا که تنها سنگینی ات را میخواهند ... کجایی نور گریزان پای من؟!