سکوت

سکوت، سرشار از سخنان ناگفته است؛ از حرکات ناکرده، اعتراف به عشق‌های نهان و شگفتی‌های بر زبان نیامده.

سکوت

سکوت، سرشار از سخنان ناگفته است؛ از حرکات ناکرده، اعتراف به عشق‌های نهان و شگفتی‌های بر زبان نیامده.

هذیان بدر آلود

چشمانم آنقدر خواب است، آنقدر خراب است که دلش میخواهد پلک هایش را بکشد روی خودش و آنقدر بخوابد که کسی رنگش را هم به یاد نیارد ... بیچاره ها آنقدر مات و مبهوت به گذر های گذران خیره ماندند که خشک شدند، ترک خوردند ... خسته ام ... خسته ام و هیچ " از جان نرم خویش گذشته " ای نیست که رامم کند ... این افسار گسیخته وحشی چنگ و دندان به خون بیگناهان آلوده را ... خنده ام میگیرد ... به راستی من همان گرگینه ی اساطیر بی نام ننگم که چون ماه شب چهارده به رویم ظاهر می شود ناگهان نهان برون میریزم و گرگی بد سگال میشوم و تمام خوبی ها، نازی ها، ملوسی ها را میدرم؟!! 


پ.ن: همیشه از صدای گرگ درآوردن بالای یک جای بلند کوهستانی لذت میبردم ... :)))) 

وای ...

هذیان نمیگویم در این بیراهه بی پروا شدم

نیک بنگر که من دیوانه ای رسوا شدم

وانهادم هر چه بود و مست از رویای نیک

زاهد می خوار بی ادراک این دیوان شدم

ما به سامان از سرای عشق تا خانه شدیم

نادم از این صرف فعل جانم و جانان شدم

راه را جز عشق و بانگ خنده ها فرمان نبود

این چنین باز آمدم من بی دل و درمان شدم

نیست در این واپسین منظر به رویم جز سراب

شاه راه صدق و ایمان رفتم و بر گِل شدم

ناگریز یم و ز لب شور خرامان میزنیم

آسمان بردی مرا یکباره خاکستر شدم

خانه ی ویرانه ای بنمودی ام اما ببین

تاج و تختی دادمت، هم بستر باران شدم

یاد باد آن روز خرّم پی مرا در یاد باد

ای سبک پا دور تر رو، من به خاکِ دل شدم


بهراد 

2 آبان 1391 ... زیر باران !


پ.ن. آسمان همیشه همراه خوبی بوده ... نمیگذاره زیاد به خودم فشار بیارم ...


هرگز

همیشه میگفت "دیگر دل به کسی نخواهم داد ... دلم تمام شده ... چشم ها و بو هایتان را بردارید بروید جای دیگر ... دلی نمانده به کسی بدهم ... " ... دستانش همچون بید در طوفان میلرزید و در دلش سیلآب بود! خسته و درمانده از همه چیز، همه جا، همه کس ... 


تقصیر خودش بود ... آدم که پاکی اش را فراموش کند باید هم در کاسه اش همچین چیزی بگذارند ... الْخَبِیثَاتُ لِلْخَبِیثِینَ وَالْخَبِیثُونَ لِلْخَبِیثَاتِ وَالطَّیِّبَاتُ لِلطَّیِّبِینَ وَالطَّیِّبُونَ لِلطَّیِّبَاتِ  ... اعتقاد ندارد ولی لزوما که نباید اعتقاد داشت تا درست در بیاید! ... و آن من هستم که در آخر همه ی این داستان های تکراری دیگران بلند بلند قهقهه سر خواهم داد ... حتی اگر در حال سقوط به اعماق دره ای مه گرفته و تاریک باشند! باور کن ... :)) ببین ... ببین ... ببین ... وقتی میگویند ببین یعنی بقیه چیز ها رو نبین ... :))‌ ببین ...