سکوت

سکوت، سرشار از سخنان ناگفته است؛ از حرکات ناکرده، اعتراف به عشق‌های نهان و شگفتی‌های بر زبان نیامده.

سکوت

سکوت، سرشار از سخنان ناگفته است؛ از حرکات ناکرده، اعتراف به عشق‌های نهان و شگفتی‌های بر زبان نیامده.

مرگ

برای تو مینویسم ... بعد از سالها و برای آخرین بار برایت مینویسم.


تویی که تباهی را برای زندگی ام، برای من معنی کردی. برای تو که سالهای بسیاری از زندگی ام را به فجیع ترین کارزار نابودگر بدل کردی. آری تو ... تو که از دنیای پلیدانی و نامت را به اشتباه از پاکی و صداقت برگرفته اند... تو که برایم مرده ای بیش نبودی ... نه، اصلا مرده ای هم نبودی و آتشی بنفش و خوش بو تو را برایم بر فروخت و خود را در زجر و سوز کابوست به جنون کشید و من برای اینکه نابودش نکنم، نابودم نکند به هزار ننگ و نیرنگ خاکستر نشینش کردم و بر باد زندگی اش دادم ... من برای او که معنی زندگی بود، دیگر آدم که هیچ، انسان هم نیستم! ...  همین شب هاست که بر لبان دیگری بوسه زند ... تو همیشه کابوس عزیزانم بوده ای و آنها را آزرده ای. نامت،‌ یادت و حتی نشانی دور از تو در زندگی ننگین من جان آنها را سخت به درد آورده است ...


برای تو مینویسم که مار گون از میان سنگلاخ زندگی سر برون آوردی و خنیای دیگری برآوردی و گفتی که "من دگرگون شدم، نیش نمیزنم، زهر بر جانت نمیریزم، تو را میان چنبره ام خرد نخواهم کرد و ..." و من نیک میدانستم که ذات هر کس همان است که بوده ... تو نه تنها دگرگون نشده ای، هفت رنگ تر و سیاست دار شده ای،‌ این بار از حماقت بر جان نمیزنی، هدفمند میزنی... هر چه باشی همان ماری که هر کس تو را نشناسد من تو را نیک میشناسم ... 


تو مرگی و نیستی، بی هوده نامت را بهار میگذاری،‌ تو خود زمستانی که همیشه در تابستان زندگی ام نازل میشود و تمام طراوت و گرمای زندگی ام را منجمد میکند و همچون بادی سوزناک میگریزد. شادم که دیگر این طوفان ها بر من اثری ندارد. من گرمای وجودم را از درونم میگیرم. 

شادم که دیگر چیزی نیست که میان ما میانجی باشد. حتی حلقه ای  از زنجیر پوسیده ای هم نیست که دیگر پیوند احمقانه مان را به یاد کسی آورد. دیگر نه عبایی پوسیده و دروغگویی وجود دارد که نا حق سپید از پاکی باشد و نه مترسک هایی مضحک که استناد مال خواری من شوند! 


راستی!  بیهوده میپنداشتی نوشته ای از اینجا مربوط به تو بوده است. با دلیل و مدرک و شاهد برایت اثبات میکنم که اشتباه برداشت کرده ای! نخواستم این را بگویمت چون طبیب پول پرست تو گفته بود به تو به چشم بیماری بنگرم که نیاز به کمک دارد! ولی دیگر حتی ترحمی هم برایت ندارم ... ببخشید! خدا من را هم شفا دهد ...

بدرود ... 


درد

ببین ... 

ببین چگونه این زبان دروغ گویدت "برو" 

ببین چگونه شب به هذیان، به داد میکشد تمام اعتراف های نهان خود ...

ببین که درد ناله تا کجای این زمان بد سگال را بسوخت

کمی نگاه تر کن کزین سروش ِ ساز بر زمین زده 

دگر نوای سحر و دلربا به گوش عاشقان نمیرسد ... 

شب است و پرده بر جهان زدند 

بیا باز به آغوش عاشقت 

که تا چشم یاوه گوی پگاه بسته است 

کنار بغض پنجره، کنار ساز مست و خسته ات

ازین جهان پوچ 

از خلط چرک این تعصبات 

از بند خاردار این تحمق اصیل 

گذر کنیم ...

در آغوشم بتاب و مست کن مرا 

به بوی موی ریخته بر پاکی و صداقت چهره ات

مرا ببین چگونه مشت میکشم برین زمین گرم درد دار

که درد خود را به گلهای خارداری بنفش جلوه میکند ... 

ببین دستهای تشنه ام چگونه در پی ات تمنای بوسه میکنند ... 

ببین ... 

ببین ... 


--------------------

پ.ن: یعنی هر سال قراره از زمین گل خار بنفش بیرون بیاد؟ ... زیباست ...