سکوت

سکوت، سرشار از سخنان ناگفته است؛ از حرکات ناکرده، اعتراف به عشق‌های نهان و شگفتی‌های بر زبان نیامده.

سکوت

سکوت، سرشار از سخنان ناگفته است؛ از حرکات ناکرده، اعتراف به عشق‌های نهان و شگفتی‌های بر زبان نیامده.

سنگین

سنگیست گران بر گلویم به سنگینی سکوت، به آزار بغض،‌ به بی تابی و شوق رها شدن زمزمه ای در هوای معطر از حضورت... زمزمه ای که تنها میخواهد باشی، برای لمحه ای بیشتر، برای چشم برهم زدنی دیگر ... 

شوری ویرانگر بر دیوار دلم میکوبد. نفسم را میگیرد،‌همان زمزمه هم از کامم بر نمی آید ... تلاش مذبوحانه ای لبانم را به لبخند وامیدارد. قربانگاه دیدگانت را به کدام اشک سرخ جامه ام بشویم؟ تنها به بهانه کلامی ناتمام از پیشم مرو ... بگذار گرمای حس نزدیک بودن به تو را لمس کنم ... 

پلک هایت را نمی بخشم ... که همان چند نفس گره خوردن نا به هنگام چشمانت را از من میگیرد و مسیر مست نگاهت را بر زمین خرد میکند. به کدامین ایمان پایبندند که جوشش میخانه ی چشمانم را برنمیتابند؟ بر دیدگانت حد میزنند به شلاق تابدار مژگانت ؟ 

ترسم سرانجامم به جنون هم نرسد ... بر دیواره ی کوزه ای سفالین نیم شکسته و بی پناهی که نماد تمام برباد رفته های عشق است هم ماندگار نشوم ... حتی پاره ی پیراهنی مایوس و بی رنگ و بو، آویخته در نهان قابی خسته و فسرده نیز نباشم ...

و این است سزای مهره پیاده ی نیم سوخته که هنوز خاکستر نبرد خون از رویش پاک نشده ... مهره ی سوخته بازی دادن هم ندارد ... تنها بر او آه میکشند و بس ...

شکوه آتش سربلند گرم برسم آتشکده را چه به دود ذغالی سپید سر و خاکستر نشین ؟!! خوش باش و بسوز ... 


----------

پ.ن. مخاطب نداشت ... باور کن ! 


شب شنی

پاهاش رو روی صندلی آلاچیق چهارگوش دراز کرد. صدای تیرچه چوبی وقتی بهش تکیه داد مثل داد خفه شده ای بود که از دل کسی بیرون بیاد. باد از ساحل به سمتش حجوم میاورد و سردی نمناکش رو به صورتش میکوبید. توی هوای نیمه روشن دم طلوع، آبی دریا فیروزه ای تر می نمود. بوی دریا و شن و طلوع آرامشی رو القا می کرد که خستگی شب زنده داری هیچ مجالی برای خود نمایی نداشت. صدای باد، برگ نخل ها،‌ مرغ های دریایی،‌ سازدهنی ... خماری مست کننده ای درونش ایجاد میکرد. صدای تک تک آدمهایی که توی بازی صداقت برنده شده بودن توی ذهنش بود. جمله ها و حرف ها ذهنش رو متلاطم کرده بودن. صداقت سیالی بین همه جاری بود. آرامش و اعتمادی که دوستی و راحتی رو براشون هدیه می آورد. 


- امیر فکر میکنی چی میشه ؟ 

= نمیدونم ، خیلی جالب بود، فکر میکردم یه رابطه ی ...

- (با صدای خفه) نگرانم، می ترسم که ... 

= ( لبخند) آره، شب عجیب و خوبی بود... بهراد هنوز خیلی ....

- دراز بکش ، خیلی خوبه. آرامشش فوق العادست ...

= عجب باد خوبی میاد،‌ یه کولر دائمیه !! 

- کاش همیشه اینجا بودیم. زندگی اینجا رنگی تره ... فکر میکنی اون ...

= نمیدونم، شاید منظورش ... 

- چه آهنگی بزنم برات ؟ ...

= هرچی ... الان میری توی اتاق، برمیگرده میگه ....  :)))))

- :))) برمیگرده میگه ببینم آقای ..... منم بیاااااام :))))

= راستی، چی شد که ...

- ( خیره به بی انتهای آبی) هیچی، فقط برگشت گفت ... 

= ببین به نظر من نباید انقدر ...

- بی خیال امیر. اگه بخوای ... اون وقت ...


جمله رو نیمه کاره رها کرد. سردی سازدهنی روی لبش همیشه مکث کند کننده ای رو ایجاد میکرد. چشماش رو بست و خودش رو سپرد به صدای موج و باد و ترانه خوش آرامش. 


--------------


پ.ن : مربوط به سفر به کیش بود.