سکوت

سکوت، سرشار از سخنان ناگفته است؛ از حرکات ناکرده، اعتراف به عشق‌های نهان و شگفتی‌های بر زبان نیامده.

سکوت

سکوت، سرشار از سخنان ناگفته است؛ از حرکات ناکرده، اعتراف به عشق‌های نهان و شگفتی‌های بر زبان نیامده.

لالایی

بر سه کنج اتاق خالی نشسته، عروسکی را در آغوش می فشارد. خیره به بیرون اتاق،‌به بی انتهای سالن خالی. کفپوش سنگی خاک گرفته زیر انگشتان پایش ناهموار می نماید. موهای مصنوعی عروسک را چنگ می زند،‌هنوز ذرات عطر خود را از دیوار جدا میکنند و رقصان،‌یاد بی لبخندی را در تاریکی ذهنش روشن می کنند. عروسک را امن در برگرفته زمزمه میکند:

لالایی کن عزیز ساده من

بخواب آرام به رویاهای دلخوش

بخواب آرام جان خسته من

بخواب ای عشق رویایی سر خوش 

 

به آغوشم تنیدی غنچه ناز

بخواب ای نازنین امید پرواز

لالایی کن که دیگر آرزویت

نخواهد رفت بر باد دقل باز

 

بخواب ای عشق بی پروای دیروز

بخواب ای یاد بی احساس بی روز

بخواب ای یاغی ویران گر من

تمام حس نفرت بار جان سوز


سر به میزبانی دیوار می سپارد. هنوز سرد است، تمام سردی این چند سال را یکجا به مغزش تحمیل می کند. چشم بر هم میگذارد، سوز چشمانش راه قطرات بی پروا را می گشاید،‌لبریز میشود و از نگاهش بلورهای سنگین سر میخورند...
از گوشه چشمش میگذرند و بر گردنش سرازیر میشوند. لبانش از فشار خفه شده باز میشوند،‌دندان به هم میساید، فریاد گلویش را بلند آه میکشد ...

بخواب ای عشق رویا سوز بی رحم

دگر جان خرابم را رها کن

ازین آشفته ذهن مست ردشو

برو با دشنه ات کاری دگر کن

 

بخواب ای خنده هایت دوزخ من

نگاه مست و شیرین شوکرانت 

رهایم کن سراب هرچه خوبی

به دستان نوازشکار سردت

 

لالایی کن عزیز ساده ی من

کمی با جان من هم مهربان شو

برو از یاد این آشفته ی مست

برو مهتاب شام گرگ ها شو



سر به دیوار خواب وجودش را در آغوش گرفت. دستش از موهای عروسک بر زمین افتاد، عروسک با همان لبخند مصنوعی هنوز بلندای سقف را می نگریست، هوای دلگیر اتاق رد اشک را بر صورتش خشک کرد و گریخت ...

---------------
ببخشید سیاه مینویسم.

سوز

بارون میبارید، ماشین رو گوشه ای از خیابون ناشناس پارک کرد و پیاده شد. جلوی دیدش تار بود چون داشت بارون میبارید از آسمون ، از نگاهش ... ء

قطره ها بی هدفی قدم هاش رو نگران بودن. با خودش زمزمه می کرد

به قدری چشم به راهت بودم که میشد تموم جاده ها رو توی نگاهم دید

همه دلشوره ی دریا رو میشد توی مرداب زمین گیر چشام دید

نمی دونست چیکار کنه،‌ کاش نمی فهمید،‌ کاش همون جوری فکر میکرد اون هم نمیدونه،‌نفهمیده، ....

" بد موقعی اینا رو بهم گفتی ..... خیلی بد !! " 

سوز باد ویرانگر سعی میکرد داغی بدنش رو کم کنه، بارون می خواست آتیش گر گرفتش رو خاموش کنه، جاده خودش رو زیر پاش می انداخت تا شاید عصبانیت و گیجی مبهمش رو آروم کنه ولی درونش طوفان بود. 

مدت ها بود به تصوراتش خو گرفته بود. اینکه اهیچ کس نمیفهمه،‌ هیچ کس درونش رو نمیبینه ... الان احساس میکرد مدت ها توی قاب شیشه ای بوده و همه درونش رو میدیدن و اون فکر میکرده جای افکارش امنه... 

"لعنتی ... الان دیگه شدم مورد غیر قابل قبول! که تمام عقایدش رو ترک کرده ... که باید با مشت و لگد دووورش کرد تا نکنه بیاد نزدیک و آلودش کنه ...! خدا ! اعتقاداتم کجاااااااااااااااست؟ ... من اینجا چه کار میکنم؟ من که این شکلی نبودم!!!! "‌ 

احساس میکرد قدرتی رو باید از خودش دور کنه که جزئی از وجودشه، از اعماق وجودش، از جایی که فقط مال خودشه ، نه کس دیگه ... فقط مال خودشه ... پاک، ساده، معصوم،‌زیبا ...