سکوت

سکوت، سرشار از سخنان ناگفته است؛ از حرکات ناکرده، اعتراف به عشق‌های نهان و شگفتی‌های بر زبان نیامده.

سکوت

سکوت، سرشار از سخنان ناگفته است؛ از حرکات ناکرده، اعتراف به عشق‌های نهان و شگفتی‌های بر زبان نیامده.

تنگیدن

میدانم دلم برای تو تنگ نشده یا برای زمان با تو بودن ... زمان که خاکستر بی روح مات بر لحظات پرشورم میپاشد دیگر به این فکر نمی کند که این پیر جوان نما ذهنی دارد که به اندازه ی یک قبرستان و تمام مرده هایش در آن ثانیه ثانیه های از پیش چشمانش گذشته را نو و تازه پاس میدارد و هر کدام که بادی، نسیمی تکانش دهد گویی همان جا دارد اتفاق می افتد ... نمیدانم باید قدردانش باشم یا نفرین گویش ... این همه را از چه نگه داشتی ؟ زباله دانی شده برای خودش این یک تکه جا که بوی تعفنش تهوع روانی به دنبال دارد و اسهال ادبی ... کافی نیستی دیگر ؟ میخواهی باز هم ادامه دهی ام ؟ ... هر کسی از این  عجوزه ی پست بی حیا، این دنیا چیزی به بار برداشته، من هم سطل زباله ای گران و بی ارزش که تنها به درد چندش شدن نازک دلانی چون تو میخورد ... بیا ... مال تو ... هر چه خواستی بردار و برو ... فقط این بار به هر چه بی ایمانی به خدا مومن باش و بردار این توده ی خار دار را و دیگر از نقش راهم برو ... این همه جا ... مگر زباله دان اندیشه های من کاروان سرای کاه دان مجانی است که قافله ی سم کوبت را روز و شب بر آن میرانی و می آسایی؟ ... تو را به خیر و محمل ات بر ناقه خوش خرامان و سفرت دور باد ... باد ... باد ... باد ... هرچه آرزوست باد ِ تو باد ... اصلا باد هم مال تو باد. 

نیست

ماه زیبایی است ... باران، باد، همه ی عناصر یگانگی و بی نهایتی یکجا گرد هم میچرخند و ورد میخوانند! زیبا نیست؟ ... نیست؟ ... نیست! ... دیگر نیست ... دیگر هیچ هم نیست! دیگر کودکی نیست که با موهای بافته شده ی از دو طرف صورتش آویزان و لباس سارافون صورتی یا قرمز یا سپید کنار عروسکش بنشیند و برایش به صورت نا مفهومی که شاید تنها خودش میفهمد همه چیز را یکجا تعریف کند. بدون آنکه سر و ته داستان هایش را گفته باشد ... یا محکومش کند به اینکه با او بودنش تجلی با دیگری بودنی است که چشمان عروسک را هم گرد میکند! 

این هوا تنها صندلی راحتی آبی رنگ گهواره گونی را میطلبد که جلوی شومینه ی چوبی رویش جسدت را رها کنی و لالایی ات خرد شدن جان هیزم در عشق سوزناک زبانه ی شعله های بنفش باشد و روحت را به هر جا که خوش است پرواز دهی ... بدون اینکه حتی خرده ای هم ذهن سخن پرانت چرندیات صد باره جویده را به خورد اعصابت بدهند. بدون اینکه نقش خالکوبی شده ای بر پرده ی پلک هایت دائم جلوه ی دیدگانت را ابری کند ... نیست ... نیست ... دیگر نیست ... !!! نباید باشد! ... راه را من میروم ... آینده هراش حقایق را جلوی پایمان میریزد ... گذشته را تو به آتش بکش، مرهم سرمای باران خورده ای مست که در کوه و بیابان سر به سودای تو داشت و گردن آویز من شد ... زیباست ... نیست؟!  فریاد میزند این ابر که کسی نفهمد دلش از باران پر است... پر است ... نیست!