سکوت

سکوت، سرشار از سخنان ناگفته است؛ از حرکات ناکرده، اعتراف به عشق‌های نهان و شگفتی‌های بر زبان نیامده.

سکوت

سکوت، سرشار از سخنان ناگفته است؛ از حرکات ناکرده، اعتراف به عشق‌های نهان و شگفتی‌های بر زبان نیامده.

یاد

مرد سرگردان این شهرم ... انگار هر قدر هم که کوله پشتی ام سنگین باشد باز هم فایده ای ندارد ... باز هم دل درد دارم ... باز هم سرم درد میکند برای خود آزاری و خود سوزی... خدا نکند به درد خو بگیرد دلی ... چشمی ... سری ...

تگرگ ها وقتی از آسمان به زمین خیز بر میدارند برایشان مهم نیست چه را سوراخ می کنند ... اسمش را بگذار تهاجم یک دایناسور غراضه ی جا مانده از انقراض که روی توری کشویی پنجره ی اتاق خوابت در یک شب تابستانی در کمین پشه ای لوچ و سنگین از خون کسی که دستش میخوارد نشسته و باورش نمیشود کسی به او زل زده که میتواند با یک حرکت از هستی اخراجش کند ... به درک که دیگر نوایی از گلویت بر نمی آید ... میدانی؟ آنروز که پشت دیوار نشسته بودیم و گربه ای از بالایش رد شد فهمیدم که ستاره ها هم همیشگی نیستند، سوسو می زنند و جا عوض می کنند ... بوی آن ریحان ها، شب بو های وحشی، عطر پشت بام باران خورده همیشه من را به شب های پر از تو می کشاند ... نه، این بار دیگر فرق می کند ... ببین، همیشه مفهوم قصه های ما سیاه بوده و هست، مثل آن قصه هایی که عزیزجان، پیرزن خموده ی در انتظار دیدار همسر مرحومش، برایمان می گفت ... من همیشه فکر میکردم که اسم شوهرش "آقا، خدابیامرز" است و همیشه پیش خودم می گفتم بنده خدا چه اسم مسخره ای داشته! ... باران می آمد، بر من ، بر تو، بر بام خاکی خانه ی همسایه مان که سال ها بود که خالی بود ... زیر باران سازدهنی ات را کنار نورگیر آن طرف بام جا گذاشتم و دیگر پیدا نشد ... گفته بودی برایت شبانه بزنم ولی من سرخود و لجوج ترانه ی تنهایی های سرو وحشی را زدم، تو قهر کردی و رفتی بالای خرپشته ... ولی آنجا نبود که دلم شکست! ... من دنبال سنگ های شب تاب نبودم، می دانی، سنگ های شبتاب نخود سیاه بزرگترها بودند برای چند لمحه نفس چاق کردن ... من همیشه دنبال چیزی بودم که کنار آبشار طلایی، کنار دیوار حیاط جایش گذاشته بودم ... دلم ... یا آنچه زیر کنتور برقی که زیر یاس وحشی ناپدید شده بود دفن کرده بودم ... تعصبم ... یا به فکر روزی افتادم که زیر برف دفن شدم، زیر آن شاخه های تاک که تن در نرده های بالای دیوار پیچیده بود ... اینها همه برایم زنده است! هنوز بو دارند، رنگ دارند، لمس شدنی اند ... شاید حتی در پس مانده ذهن خرابه های آن خانه هم نمانده باشد که روزی... پسری ... دلش را به تک ستاره ای که به مشرق حیاط بزرگ خانه شان وفادار بود داد و هر شب برایش حافظ می خواند ... بر روی دیوار پشت بام می نشست و ترانه ی مهتاب را برای ماه شب چهارده زمزمه می کرد ... یا سرش را به بی انتهای بالای آسمان می آورد و میخواند " مرد سرگردان این شهرم ... " وقتی معبد از ذکر ما خالی باشد دیگر از آدم های فراموشی چه انتظاری دارد دلت؟ ... همین می شود که جایی خرابه می شود و آن را آنقدر می کوبند که جایش را به برجی سنگی و بی روح بدهد! 


پ.ن. دلم برای کودک درون میسوزد ... طفلک خانه ی بچگی هایش را بهانه میگیرد...

به نام شب

بخوان! از انتهای این شب بیمار بخوان نام نیستی من را ... بگذار دست بگشایم بر تاری و تاریکی اش ... آنجا که دیگر هیچ نمیماند از خویشی خویش ... بگذار پرواز کنم و درد را به جان زمین تقدیم کنم ... از انتهای شب، داستان امشب را بخوان ... آنگاه که در زبان بیگانگان میچرخم و دیگر دستانم لرزان نیستند برای نوشتن از شب، از تو، از هرچه مرا و رویاهای کودکانه ام را به یغما برد ... بخوان امشب را که ظلمتش واپسین ظلمت ظالمانه ای است که بر من رواست ... دیگر تنها نور میماند و نور نور نور ... the light of the light of the light ... بخوان این صماع را ... بلند بخوان میخواهم بشنوم ...

از دیدگان پگاه سرخ جامه خون خواهد چکید و سحر به درد خواهد پیچید ... بخوان این شب گذار را ... دیدگان نازت را با رسم امشب آشنا کن ... بخوان به نام معصیت ... بخوان به نام گناهی که در دستانت جان داد ... بخوان که دیگر مجال شنیدنم نیست ... دستانت را حلقه کن بر بخت من بیاویز ... که سنگینی این فلز گرد جلا دار بر دلم آنچنان بیتابی می آورد که مرگم هم خفه خواهد شد ... تو را نمیخوانم ... تو بخوان ...