سکوت

سکوت، سرشار از سخنان ناگفته است؛ از حرکات ناکرده، اعتراف به عشق‌های نهان و شگفتی‌های بر زبان نیامده.

سکوت

سکوت، سرشار از سخنان ناگفته است؛ از حرکات ناکرده، اعتراف به عشق‌های نهان و شگفتی‌های بر زبان نیامده.

مرا با خود ببر

گاه در ژرف پنداره های سلاخی شده ام بر بلندای کوهساری نشسته ام و خنیاگر مستی فزای باد در برم چونان به خود می پیچد و  دلربایی می کند و موی مشک دار می افشاند که جهان رویاهایم به دنبالش به پرواز در می آید ... تا بی کران هوشیاری و آزادگی ... آنجا دیگر نه نگران خاموش شدن صدای نی لبک لولیان بی پروا هستم و نه دیگر دلم به چیزی، چیزکی گیر می کند و بی جان می کندم ... 


گاه در خیرگی های اندوه دارم دلتنگ نوای بی دریغ و لالایی باران می شوم ... با هر بوسه که بر جان تشنه می زند عشق مادرانه ی بلندای آسمان را بر تن ام می نشاند و زنده ام می کند به شور، مهر، آرامش ... آنگاه توان سوراخ کردن مغز از کرم های اندیشمند و پر حرف افکار و نگرانی ها گرفته می شود ... من می مانم و لمس نمناک قطره های پر بوسه ی باران و دنیایی رها که از بی کران آسمان و ابر ها تا تک تک یاخته های گر گرفته ام ادامه دارد ... 


گاه تنها می شود دل  به رویاهای پرنده ای سپرد و مست شد و عاشق و دیوانه ... نه آدابی می طلبد و نه مراسمی پیچیده و نفس گیر ... نه کابوسی از آن به جای می ماند و نه خرده ترکش هایش قلب را می درد ...  می توان طراوت و تازگی دشت را در آغوش کشید و بد نام نشد ... می توان تن عریان را به مهر پر سخاوت آب سپرد و غرق هم آغوشی و سکوت شد و دیگرانت گناه کار نخوانند ... پاک میکند نه آلوده ... 


بعضی آدم ها را درک نمی کنم ... آداب بی نام و نشان شان را نمی فهمم ... بعضی مراسم شان گیجم می کند تا آنجا که به مرز انفجار می رسد سرم ... نمی دانم باید چه بکنم ... تنها در میانشان راه می روم ... سال هاست که تنها راه می روم ... نه چیزی می خواهم نه چیزی می دهم ... دنیای ساختگی آن ها جایی برای من ندارد و دنیای ساختگی من جایی برای آنها  ... سر همین یک مورد تفاهم داریم فقط ... سر یک چیز دیگر هم به تفاهم رسیده ایم ... آنها می گویند و من فقط می خندم ... جدا بودن را دوست ندارم ... مشکل از درک محدود من است ... چنین پیچیدگی هایی درونش نمی گنجد ... برنمی تابد ...


پ.ن: نمی دانم سر درد با احساس مزمن تنهایی ارتباطی با هم دارد یا نه ... وابستگی و نیاز به وابستگی را باید درمان کرد ... کاربردی نیست !!

سودا

چگونه نمی توان احساس را فریاد زد ؟ مگر نه این است که همه چیز از یک گوهر پدید آمده و درون هر چیز همانی است که درون تمام چیزهای دیگر است ... که تمام جهان را می توان در دل یک ذره جست ... ما جزئی از کل هستیم و کل در تمام اجزای ما هست ... مگر نه این است که تمام جهان پیوسته است از ذراتی که با هم در ارتباط هستند ... پس من با تمام جهان یکی هستم ... پس من و تو هم یکی هستیم و فاصله ای بین ما نیست و نباید باشد ... پس چرا نمی توانم در آغوشت بکشم و تمام احساس های نهفته درونم را برایت فریاد بکشم ؟ ... که باید به غبار پایت بسنده کنم ... از خود برانمت ... آن دم که تمام وجودم پر میکشد برای لمس آهنگین نوای بازدمانت ... و تو در کنار من گویی دنیای دیگری هستی ناشناس و دور ... شاید این چیزی است که تنها من می اندیشم ... یک توهم نفس گیر و چالش برانگیز ... و این خواست خودمان بود که انقدر دور ... انقدر غریب هر کس راه خویش در بر گیرد ... کاش می توانسم بگویم فقط باش ... همین ! ... فاصله مرگ است ... اندیشه یکی بودن و جدا بودن نفرینی است بر ذهن منتظر و درگیر فلسفیدن من ... 

اینجا در این کویر زشت، تنها قوانین بد اندیشان و ننگ آفرینان ِجدا از سرشت انسانی است که بر پیشانی مان حک شده ... زیبایی را خشک می کند، انسان را مالک، دیگران را از خویش جدا می بیند و به دور خود و هرچه مال خود می پندارد حصار می کشد ... واژگانی می آفریند اهریمنی ... همچون "من" و "تو" و "او" و "فاصله" ... من و تو از هم جداییم، هیچ بیان زیبای احساسی نباید باشد چون بد اندیشان این زیبایی ژرف را تاب ندارند ... گمانه می زنند ... من و تو باید در دور ترین و طبقه بندی شده ترین جایگاه، سر به زیر افکنیم و با صورت های گچین، کلماتی خشک و ساختگی و بی روح به صورت هم پرتاب کنیم تا بیمار اندیشان گمان ناروایی نکنند ... نباید به هم بگوییم "دوستت دارم تنها به خاطر اینکه دوست داشتنی هستی و زیبا، نه قصد تملک تو را دارم و نه قصد استفاده از تو را، بیا همچون تمام ذرات جهان تنها به هم عشق بورزیم و عاشقانه زنده باشیم"  ... این مراودات اجتماعی سخت تنها چیزی است که خوب آموخته ایم ... جوامع سنگی با انسان نماهایی بی اندیشه و مسخ ... هنوز هم نفهمیدم خدایی که این همه زیبایی را بدون هیچ دیواری آفریده چرا روح انسان ها را انقدر زشت و در بند خودساختگی هایشان آفرید؟ ... که حتی تاب زیبایی معاقشه روان را هم ندارند ... دنیا زیباست ... آفرینش سرشار از عشق مطلق است ... تنها ذهن انسان است که بد می بیند و زشت می انگارد ... من هم مثل همه ... تنها نام انسان بودن را یدک میکشم !! نمی خواهند ... نمی گذارند ... 

.

.