سکوت

سکوت، سرشار از سخنان ناگفته است؛ از حرکات ناکرده، اعتراف به عشق‌های نهان و شگفتی‌های بر زبان نیامده.

سکوت

سکوت، سرشار از سخنان ناگفته است؛ از حرکات ناکرده، اعتراف به عشق‌های نهان و شگفتی‌های بر زبان نیامده.

:-* :-o :-******

چقدر کوشیدند که آغوش و بوسه را از عشق حذف کنند 

اما فقط عشق را از آغوش و بوسه حذف کردند


دیگر بوسه نشان ماندن نیست

آغوش برای نزدیکی قلب ها باز نمیشود

دیگر حتی از نگاه نافذ هم نمی توان فهمید 

که آتش عشق است که شعله می زند یا هوسی رهگذر 

که تنها آمده از روی تو عبور کند و بر خاک افکندت و خرد و تباه، 

تنهاتر از همیشه میان دردی که از سینه ات به تمام وجودت رسوخ میکند 

با نیشخندی و گوشه ی نگاهی، خون گرمت را از لبانش پاک کند و به راه خود ادامه دهد! 


چقدر میکوشند که راه های نفوذ عشق را مسدود کنند

اینگونه تنها شهوت است که از درون میجوشد و طغیان میکند ... 

چقدر راه های سرکوب احساسات را خوب و کاربردی یادمان میدهند

و هیچ کس نیست که ساده ترین راه های لذت بردن از این دهش های خدایی را یادمان دهد!!

هذیان

آتشی می افروزم شعله ور،‌ذهنم را با تمام ضمائم در آن می افکنم.

خاکسترش را به دست باد می دهم تا به دریاهای دور بریزد، به دست امواج خوش طنین ...

بیچاره ماهیانی که آنها را میبلعند! به فنای احساسی و فلسفی دچار خواهند شد! شاید خود را قربانی دندان های کوسه ای کنند... بیچاره آن کوسه! گیاه خوار خواهد شد و برای تک تک ماهیانی که خورده مراسم تدفین و سوگواری خواهد گرفت ... شاید به این منطق برسد که اصولاً کوسه پاکتی مکعبی راه راه است و واسطه رسیدن ماهیان به نیروی الهی و دنیای ماورا !‌ و شاید کوسه های دیگر را هم متقاعد کند که جلبک دریایی از ماهی تن خوش خوراکتر است ... اینگونه سادیسم روانی خود برای نرساندن ماهیان به دنیای ماوراء و نیروی برتر الهی را سامان دهد ...


بیچاره درختی که بر خاکستر ذهن من بروید و دست به آسمان بیاویزد ...

میوه هایش تمام سیاه و خونی خواهند شد و برگهایش شفاف و سوزنی ! 

بر تنه اش هیچ کرمی نفوذ نخواهد کرد و حتی هیچ کلاغ دیوانه و عصبی بر آن لانه نخواهد ساخت! هیچ در راه مانده ای زیر سایه اش نخواهد خفت و هیچ خسته ای بر آن تکه نخواهد کرد و آن را در آغوش نمیگیرد !! هیچ کودک شادی از آن بالا نخواهد رفت و عاشقی تنه اش را با کلید کمد دانشگاه نخواهد تراشید!! 


بیچاره پیرمردی که بر صندلی ساخته شده از چوب آن درخت بنشیند و از پنجره بیرون را بنگرد! آسمان را حتما خاکستری خواهد دید و توهم میزند که شاید مدت ها پیش مرده و این رویایی از یک زندگی است !! یا شاید از او ل حتی به دنیا نیامده بود و این ها همه خواب مشوش کس دیگری بوده که او تنها نقش یک تصویر را در آن بازی میکرده ... 


بیچاره دخترکی که در آغوش عاشقش روبروی آتش برافروخته از چوب همان درخت آرمیده ... اینکه چه بلایی سرش می آید را نمیخواهم تصور کنم !!‌ ... آخر میدانی، ذهن خلاق است و تصاویرش خلق خواهند شد!  دخترک بد بخت را چکار داری ... بگذار خوش باشند، در این وانفسای عاشق کشی و اعدام هوای نفس دو نفر هم که فکر میکنند خوشبختند بگذار در حال خود خوش باشند، خوب تا وقتی میفهمند چه بلایی سرشان آمده بگذار خوش باشند ... اصلا به من چه ...


خلاصه  دنیایی را به نابودی میکشاند حتی خاکستر باقی مانده از پوکه ذهن مجنون من ... ولی پیش خودمان بماند، ... راحت خواهم شد! شاد خواهم زیست،‌دیگر نه تسلسلی، نه سوالی، نه فلسفه متناقضی، نه ... {خنده ای شیطانی}


پ.ن. هذیان که اصول ندارد،‌ می آید دیگر ... دونقطه ی سیاه و مواج - دی