سکوت

سکوت، سرشار از سخنان ناگفته است؛ از حرکات ناکرده، اعتراف به عشق‌های نهان و شگفتی‌های بر زبان نیامده.

سکوت

سکوت، سرشار از سخنان ناگفته است؛ از حرکات ناکرده، اعتراف به عشق‌های نهان و شگفتی‌های بر زبان نیامده.

آتش

آتشت را از آن خود می دانم ... پس تصاحبش کردم !! با پوزش فراوان ... بدون حتی لبخندی یا تکان لبی ... هیچی !! البته طفلی بود سرگشته که من فقط به آن هویت دادم!! نمی توان گفت تصاااحب!! چون مال کسی نبود که من مال خود کنم ... پوزشم را پس می گیرم!!  

اصلا بی نام و نشان و بی صاحب بود ... گوشه ای از ذهن مواج چند نفر همین جوری داشت خاک می خورد ... حالا من باز به رخ کشیدمش و رنگی دادمش ... کارم خیلی هم خوب بود ... به کسی چه! ... همین که گفتم!  حتی می توان گفت من مسیحای آتش بودم ... {لبخند} ... آری ... این گونه بهتر است ... مسیحااای آتش ... {خنده مغرورانه} می بینید ... پیر شدم و از خود راضی ... لحن درگیری هایم هم پیرمردی شده!!!! آدم از خود راضی باشد به درد بخورتر است تا وقتی از دیگران راضی باشی و بعدا معلوم شود چه گندی زده اند ... باور کن!


انگشت بر لبانم میگذاشت که هیچ نگویم ... چشمانم هزار ناگفته را به سویش فریاد میزدند ... دستان گرمش صورتم را مهار کرده بود  ... پیشانی اش بر پیشانی ام سجده میکرد  ... نفس هامان در هم می تنید و تنها زمان بود که از میان ما میگذشت ... گفت " هم نفس...! " ... و تنها کوبش خرابه های قلب بود که آوار بر سر سکوت و رویاهایمان میریخت ... آسمان سیاه، انگاره های سرما زده سیاه، قلب هامان سیاه ... 


پ.ن: دو نفر که میدانند هیچ با هم ندارند و نخواهند داشت ... دلخوشی هایشان عذابی خواهد شد طاقت فرسا ...

سوز

دیگر نه تو می مانی و نه من ... نه خنده های من که به بلندای گیسوانت بود و نه برق چشمان مست تو که به اندازه ی آینده ام روشن بود ...  تو مرا دفن خواهی کرد ... در پس هر باران در پس هر باد ... در پس هر یاد ... در همان بلندای نام و نفس و قسم ... و بر رویم گلهای خار دار بنفش خواهی پاشید ... با همان دستان ستمگرت که عشق انگشتانم هم نتوانست معنی هر بوسه ام را بر آنها بنمایاند ... همان گونه ستمگر و بی احساس، ورق پاره های آبی رنگ مرا که باردار تمام وجود و عشقم بودند بر باد خواهی داد ... بر باد داده ای ... خود را که نه ... مرا به مرگ و نیستی سپرده ای ... شاید نخواهم که بدانم ... زمانی که در آغوشش چشم بر هم خواهی نهاد تصویر کدام در منظر ذهنت به رقص در خواهد آمد؟ ... هق هق قهقهه ام مجال هذیان نمیدهد ... چه بی پروا اندیشه به زندگی دیگران می برم ... پست میگویم ... آخر این چه غوغایی ایست که بر تار و پودم میبافی؟‌ ... تو را به باد سپردم که بر بادم دادی ... به باران نتوان شست این ستمگری ات را ... دیگر هیچ کس را پیدا نخواهی کرد که گرمای نگاهی یا حرم انگشتانی یا حتی واژه ای بر پاره ای آبی یا حتی سیاهه ای از من در ذهن داشته باشد ... چه  را به چه تعمیم میدهی؟ ... با همگان و بی همگان شدم ... بازیچه ای خود خواسته با بمبی ساعتی در نهان ... انتقام سختی بر راه بازماندگانت گذاشته ای ... و من ... تنها ... همانند مترسکی هراسناک ... باد در وجودم زوزه میکشد و به خنده ای مرگ دار می ماند که تشنه ی به آتش کشیدن هر چیزی است که در ذهنم آینده ام بود ... و ... حالا ... در دست یا بر روی دیگری است ... تو ... دیگر برایت تویی وجود ندارد ... حتی شاید در فکرت هم دیگر نباشد که ... روزی نفس من بود گرم بود ... روزی هم قدم کوچه های تنگ و برفی کسی بودی که ... عاشق ترین بود ... به جرم ناکرده تفاله ای برجای گذاشتی از او که ... بگذریم ... شادان و خرامان و آسوده ای ... خدایت را شکر ... خوش باش! گور را دنیا برای سنگینی بقایای آدم ها کنده است نه برای شادی هایشان ... زندگی ات را بکن!


پ.ن: اصلا نمیدانم چرا دارم مینویسم ... باور کن! کسی جز من اینجا را نمیخواند ... کاش اینجا را هم میشد به آتش کشید.

پ.ن.2 :‌ نتیجه گیری نکن ... من این همه نیستم! من فقط تنهاییم را سکوت میکنم ... جان تو!

پ.ن.3: هنوز هم نفهمیدی چه شد ... نفهمیدم ... کاش میفهمیدی!

یلدا

ببین ... من شب ها رو دوست ندارم! یعنی کلا از شب زیاد خوشم نمیاد ... چون هیچ وقت خونه رو دوست نداشتم ... هیچ وقت چیزی یا کسی نبوده که منتظر من باشه که به خاطرش برم خونه ... بخوام گرماش رو حس کنم ... شب کلا برام دلگیره ... چه برسه به اینکه بلند هم باشه ... دیگه بلند ترین هم باشه که هیچی !!! یلدا جان من شرمندم، ولی کلا من از شب دل خوشی ندارم که بخوام دوستت داشته باشم! ببخشید ... خب میتونیم یه کاری کنیم امشب ... اصلا بیا پیشم بشین با هم شاید بتونیم سنگامون رو وا بکنیم ... بالاخره تو گنده ترینشونی دیگه،  همشون حرفت رو گوش میکنن ... ها؟ ببینیم دردشون چیه... مرگشون چیه ... میگم بیا اینجا بشین! ... اهل چایی هستی؟ ... نیستی؟ ... ها؟!!

خونه که سرد باشه آدم لرزش میگیره. روز تا جایی که خفه نشم کار میریزم سر خودم که ذهنم نتونه کار کنه ... ولی شب که میشه ... آآآی شب که میشه خودت میمونی و خودت و یه ذهن عوضی بی رحم. والا ما اون موقع که سقفمون به اسم خودمون بود هم شب که میشد داغ عالم رو میکوبیدن روی دلمون ... حالا که مهمون الطاف بزرگانیم که جای خود ... آخه شب مال مجنونه که با لیلی هم نفس بشه، نه مال مغمومی که هم آغوش زانوهاش بشه  ... رفیقات شاهدن، همون موقع هم بالشت تا صبح بغل میکردم، حکایت امروز و دیروز و قبل و بعد ماجرا نیست!!! جون تو ... 

میگم یلدا تو که شاعرانه ترین و مهربون ترین شبی باهات انقدر راحتما! از بقیه بپرس ... 

آخه شب آدم خیلی تنها میشه ... بین دوست، آشنا، خانواده، همه ... بین این همه آدم تنها باشی خیلی درد داره ... خیلی ... 

تو هم یکی مثل بقیه ! همتون مثل همین ... کوتاه بلند، سرد و گرم، سفید و سیاه، مو قرمز و مو مشکی، یلدا یا هر چی دیگه ... شب شبه ... 

این بار رو یککم سعی کن بیشتر باهام راه بیای ... آخه آخرین باریه که ... خودت میدونی ... آره ...