سکوت

سکوت، سرشار از سخنان ناگفته است؛ از حرکات ناکرده، اعتراف به عشق‌های نهان و شگفتی‌های بر زبان نیامده.

سکوت

سکوت، سرشار از سخنان ناگفته است؛ از حرکات ناکرده، اعتراف به عشق‌های نهان و شگفتی‌های بر زبان نیامده.

آری ...

برای تو مینویسم ... آری تنها برای تو مینویسم ... برای تو که در سخت ترین لحظات امن ترین آرامش بودی و روح من را چنان پناه دادی که توانست آسایش را چم تازه دهد ... آری ... تنها برای تو مینویسم... برای تویی که انتظارت هم روح بخش است ...


در پس روزگاری که فرزندان آدم هماره تیر از دهان برون می اندازند و تنها تو را و روح تو را با هر کاری، با هر اشاره ای، با هر تکانی نشانه میروند و به هر نگاهی زخم میزنند من اندیشه ی کنار تو بودن را رام ترین نوازشگر جانم دیدم و بر آن خوش آسوده ام ... آری ... خوش آسوده ام ...


باورت می شود ... آنگاه که در پس اندیشه ی رویایی، ذهنم را برای یافتن باورپذیر بودن حقیقت ناب اینکه می شود کسی باشد که بتواند با کم ترین تلاشی روح عصیانی ام را به نگاهی یا کلامی بیارامد می کاویدم شاید هرگز به این خیال نمیرسیدم که در برابرم جلوه گری کند ... آری ... رویا نیست، رویایی است ... 


ببین ... نای نگاشتنم نیست ... که از ذات ناب نگاشتن در توان هر مخلوقی نیست ... آری ... تنها باید نگاه شد و نگران رویا بود ... که از ترس بیداری پلک هم نتوان زد ... آری ...


پ.ن: خوب است که میدانی چه میخواهی ... حتی اگر رویا باشد ...

صدایم

اولین بار است که آهنگ دزدی میکنم ... صدای خودم را قالب کردم بر روی صدای زیبایش ... با پر رویی کامل هم گذاشتم صدای پخش شونده بلاگم ... به این میگویند به زور چیزی را به خورد مغز خواننده دادن ... کاش بیشتر وقت داشتم اقلا درست این کار را انجام میدادم ... صدای خواننده بیچاره از زیرش بلیدینگ میکند بیرون ... امید وارم من را ببخشد ... 

تقدیم به کسی که صدای من را عاشقانه نگریست ... بر دل نشاند ...


اگر فایلش را خواستید از اینجا بگیرید ... 


تک

گر ز حال دل خبر داری بگو

ور نشانی مختصر داری بگو

مرگ را دانم ولی تا کوی دوست

راه اگر نزدیکتر داری بگو


نیستی و دلم بی انتها گرفته ... تنگ شده ... چشمم به صفحه مشکی تلفن خشک مونده که شاید پیامی ... پیام میخوام چکار؟ خودت باید باشی که نیستی ... 


گر چهره بنماید صنم 

پر شو از او چون آیینه

ور زلف بگشاید صنم

رو شانه شو رو شانه شو


باز هم توی خلوت تنهایی ذهن رد نازک موهای روی پیشونیت رو با انگشتام جارو میکنم ... بوسه به پیشانی ات میگذارم و ... گرمای مهرت کجاست ... 


اندیشه ات جایی رود 

وانگه تو را آنجا کشد

ز اندیشه بگذر چون قضا 

پیشانه شو پیشانه شو


تنها ... راه پر حاشیه ای که از زیر خونه تو میگذره رو رد میکنم ... تنها ... دست خودم توی دستامه ... همه چیز مثل قبله ... تنها ... چشمی نیست که بهش خیره بشم ... تنها ... بوی تو توی هوا نیست ... تنها ... تنهایم ...


چون جان تو شد در هوا

ز افسانه شیرین ما

فانی شو و چون عاشقان

افسانه شو افسانه شو


فقط امیدوارم بهت خوش بگذره ... مگر نه این تک بودن من چه فایده ای داره ؟ ... خوش باش ...


پ.ن: حال و روز بی تابترین دوست نازک اندیش و روان پریش من ... ر.ا

جمله

گاهی ... بله فقط گاهی ... جمله ها تیغ در دست میگیرند و دنبال بندهای نازک روان ما میگردند ... شاید تو آن تیغ را دستشان ندادی ... از کجا آورده اند خدا میداند ... بالاخره میزنند .. در یک رفت و برگشت چند جمله ی رم کرده و عصیانی چشم باز میکنی میبینی دقیقاً در انحنای نازک یک مشاجره ی بسیار ظریف و ناز قرار گرفته ای ... واژگان زهر دار بند بند اعصاب را به هم میریزند ... آنگاه صدای فرو ریختن اعصابت فریادی میشود که به انضمام کلی حرف از دهانت فوران میکند بیرون ... درست جایی شبیه صورت مخاطبت ... حجمه ی خون که در تنت موج میزند آنگاه مویرگ های مغزت دلشان میخواد منفجر شوند ... سر درد میگیری، سرگیجه که بر شاخش است ... چشم درد را هم بگذار برای یکی دو ساعت بعد از آن ... اگر لنگ و لگد و مشت هم حوالی جاهای محکم کرده باشی هم مچ درد و پا درد هم میگیری ... گاهی آنقدر سرت گیج میرود که زمین تو را میخورد ... دراز به دراز همچون نعش بی خاصیتی چشمانت گرد بودن زمین را دوره میکنند و نمی فهمی از کدام سو باید برخواست که باز طعمه ی زمین نشوی ... اینجاست که دست و بالت هم خراشیده میشوند! ... تازه باید تندتر هم بروی که به خانه برسی که دلی نگرانت نشود ... می آیی صدایت را صاف کنی میبینی که ای دل غافل تارهای صوتی بی نوایت از شدت نعره های انکر الاصواتت ورم کرده صدایت هم در نمی آید ... یعنی این جمله ی بی پدر و مادر جای سالم برایت نمیگذارد !!! خوب لال بمیر !! مگر حتما باید حرف بزنی؟! ... تیر چراغ برق بر دهان بگیر صدایت در نیاید ... وقتی میبینی چیزهای زیادی ختم به شر میشوند کلاً لال شو ! برای خودت میگویم ... 


پ.ن: من میدانم اولین شاکی من سر پل صراط اعصاب و روانم است ... قصاصم هم این است که هر روز باید خرد شوم :)) "برای خنده گفتم"


نبین

ببین ... نه نبین!! چشمانت را ببند بر این چیز ها ... هیچ نبین ... هیچ! 

چشمانت را ببند ... تو اکنون بر روی اسکله ای بر روی دریا نشسته ای ... موج پاهایت را نوازش میکند ... بوی دریا ... صدای هم آغوشی امواج ... نبین ... چشمانت را ببند ... بازتاب چراغ ها را بر روی آب لذت ببر ... هیچ نبین ... هیچ

چشمانت را ببند ... تو اکنون بر روی سنگی زیبا در میان انبوه علف های سبز زیر درختان گیلاس نشسته ای ... نم نم باران بهاری صورتت را نوازش میکند ... گلبرگهای شاد و خوش رنگ گیلاس در هوا به گرد تو میچرخند ... بوی طراوت درختان ... صدای پرنده ای شاد که میخواند از عشق ... هیچ چیز نیست ... چشمانت را ببند ... نبین ... 

چشمانت بسته است ... تو بر روی سنگ های کوهستان دراز کشیده ای ... باد سرد بدنت را خنک میکند ... روبرویت دره ای فراخ است که در آن پرندگانی چابک به دنبال یکدیگر بازی میکنند ... بوی عطر خوش بوی کوهستان مشامت را می نوازد ... صورتت را خورشید مهر نوازش میکند ... پروانه ها تو را به رقص دعوت میکنند ... آرام باش ... نبین ... گویی هیچ چیز نیست ...

چشمانت بسته است ... در ماشین دوست داشتنی ات نشسته ای ... دستانش در دستت است ... آرامش حضورش جانت را گرم میکند ... صدایش ... صدای خنده هایش روحت را جلا میدهد ... نه نبین ... چشمانت را باز نکن ... آسوده باش ... به چیز دیگری فکر نکن ... 

چشمانت بسته است ... گیتاری در آغوش توست ... دستانت بر گیسوانش چنگ میزند ... تو با فریاد گیتار میخوانی ... چشم به تو دوخته است و مست صدایت شده ... خیلی خوبه ... چشمانت بسته است ... نفس عمیق و آروم بکش ... عالیه ... 

چشم باز نکن ... نبین ... نه نبین که آغوشت نمیتواند آرامش کند ... جایی که زمانی می انگاشتی امن ترین جاست ... نبین که چگونه تنفر از جملاتش چکه میکند ... نه چشمانت را ببند ... تو تنها نیستی ... آرام باش ... خشم میان شما نیزه پرت نمیکند ... آسوده باش ... او تو را خوب میفهمد ... چشمانت را ببند ... او تو را ترک نمیکند ... نبین ... هیچ نبین! ... حتی هیچ را هم نبین ... آفرین! 

تنها ببین تو خود چه کردی که اینگونه باید چشم بربندی ... این را نیک بنگر ...


پ.ن: خوبی؟ ... آره ... باشه!

پ.ن.2: چشمانت را ببند ... چون دیگران چهار چشمی مینگرند و فکر میکنند همه چیز را درست میبینند ... حتی چیزهایی که هیچ کس نمیتواند ببیند! ... نبین!