سکوت

سکوت، سرشار از سخنان ناگفته است؛ از حرکات ناکرده، اعتراف به عشق‌های نهان و شگفتی‌های بر زبان نیامده.

سکوت

سکوت، سرشار از سخنان ناگفته است؛ از حرکات ناکرده، اعتراف به عشق‌های نهان و شگفتی‌های بر زبان نیامده.

تک شاخه رز

تک شاخه سرخ گون در حال سقوط تمام رنگ و بوی خود را می باخت ....

-----


نشست،‌برفراز سنگ سپید زانو زد. با انگشتان لرزانش بر سنگ ضربتی زد و فاتحه ای خواند، برای هرآنچه بر زیر و روی سنگ مرده بود...

-----


-- کجا پیاده بشی راحت تری ؟


× هرجا، دستت درد نکنه، زحمتت شد! تا همین جا هم خیلی لطف کردی رسوندیم،‌ از خستگی دارم پس می افتم، اولین روز سال نو بری سر کار و این همه برنامه برات بچینن خیلیه به خدا ... فردا هم بیای کمک کنی دیگه چیزی نمیمونه :) مسیرت کدوم طرفه؟


-- سر چهار راه کار دارم، یه گل فروشی هست که گلهای خوب و تازه ای میاره


× گل میخوای چیکار؟ سر هفت سین یادت رفته گل بذاری؟ :))


-- نه، سالگرده، سالگرد عقدمون،‌ همیشه سالگردا براش گل میخرم :)


× بابا ایووول !!‌ کارخوبی میکنی، حتما خانومت خیلی شاد میشه ! 


- همین جا پیاده بشی خوبه؟


× عالیه، فردا می بینمت، سعی کن تا میتونی امشب خوش باشی که فردا کار زیاده :))


-- مراقب باش زمین خیسه، راستی اگه چتر میخوای بهت بدم!!‌ 


× نه قربونت، یه فکری به حال این برف پاک کن بد بختت بکن ... :))


-- تو هم یه فکری به حال ریش تراش بیکارت بکن،‌ حالم دیگه داره از اون ریشات به هم میخوره :)) 


× :))‌ اگه حال داشتم ... ما که مثل شما انگیزه ریش زدن نداریم قربان ... 

---------


موسیقی آروم آسانسور رو حفظ بود، همیشه سر یه نت خاص متوقف میشد و طبقه رو اعلام میکرد. تمام وجودش شاد بود. بند بندش شور داشت. 


" الان کلی شاد میشه، حتما کلی تدارک دیده، چهار سال گذشته، کلی مناسبته برای خودش ... امروز جایی هم نرفته، حتما یا همه چیز رو آماده کرده یا آماده شده بریم جایی خوش باشیم ... "


پشت در ایستاده بود، لباسهاش از لطف آسمون خیس بود. همیشه از فشاری که حلقه سپیدش رو بین انگشت و دسته کیفش له میکرد لذت میبرد. مخصوصا اگه یه ساقه نازک رز قرمز هم اون وسط خودنمایی میکرد. نفس عمیق کشید، لبخند به لبش جا خوش کرده بود، هیجان غافل گیری همیشه جذاب بود و امید بخش. 


دست توی جیبش کرد و کلید رو توی مشتش گرفت. هر بار با اینکه کلید داشت ولی زنگ میزد. اینکه کسی در رو براش باز کنه دلگرمی خاصی بهش میداد. یعنی کسی هست که منتظرش باشه،‌ به استقبالش بیاد. فقط یه لبخند و شادی نگاه مهر داری میتونست آرامش رو بهش هدیه بده...


خستگی روزش رو از چشمهاش گرفت، نفس عمیقی کشید و آروم زنگ زد. صدای دمپایی هایی که روی زمین ریتم گرفته بودند از پس در جلوه گری میکرد. ریتمی که هرچی بلندتر میشدهیجان قلبش هم زیاد تر میشد. 


از لای در هوای گرم خونه به صورتش خورد، همین طور که در باز میشدصورت در هم تنیده ای نمایان شد که عصبانیت لجاجت باری رو به طرف مقابلش تحمیل میکرد ...


= مگه خودت کلید نداری؟ خوشت میاد همیشه منو تا دم در بکشونی؟ خوب خودت باز کن دیگه 


-- سلام! ممنون،‌خوبم، تو خوبی؟ 


=سلام ... ( برگشت و با همون لحن لجاجت دور شد) 


وارد خونه شد، با امید اینکه این بد خلقی مزمن دلیل امروزش تبریک نگفتن سالگرد باشه، در رو بست و ایستاد، منتظر تا برگرده و بهش نگاهی بندازه...


=هنوز بارون میاد؟ کفشاتو بیرون در میاوردی دیگه ... به من چه، خودت باید تمیزش کنی ...


-- گفتم شاید بخوای بری بیرون! 


همین جور که این طرف و اون طرف دور خودش میچرخید بدون اینکه حتی نیم نگاهی به تازه وارد بندازه جواب میداد ...


-- بیا ... ( دست دراز کرد و گل رو روبروش گرفت)


= صبر کن خوب ... چیه؟ اگه چیزی میخوای خودت بردار ... با کفش نیای ! 


- بیا ...!!! 


نزدیک تر که اومد چشمش به گل افتاد. حالت متعجب صورتش رو که به ناباوری عصبی کننده ای ختم میشد نمیتونست جمع کنه، گیج شده بود و لبخند کجی میزد...


= این برای چیه ؟ خبری شده ؟!! 


مات و مبهوت اولین فکری که به ذهنش رسید شوخی بیجایی بود که برای طعنه گفته شده باشه. نگاهش رو به اطراف چرخوند، همه چیز به هم ریخته،‌شلوغی مزمن همیشگی، نه بویی از طراوت انتظار، نه آمادگی و نه حتی حسی که در هوا موج بزنه ... واقعیت خاکستری مسموم ...


-- امروز چندمه ؟ 


= ... خوب هفتم،‌ چون کلاسهام از پس فردا شروع میشه!! چطور ؟ 


کاش میشد حس پشیمونی رو چاره کرد، کاش کابوس های واقعی هم بیداری داشتند ...


-- هیچی، به صفحه دوم شناسنامت یه نگاهی بنداز میفهمی! 


دستش افتاد. طبق معمول احساساتش از پرتگاه به پایین پرت شد. هیچ جوری نمیتونست حس ناخوشایند رو از جلوه صورتش بگیره ...


-- این همه فکر کردن نمیخواست تا منظورم رو بفهمی!‌ سالگرد عقدمونه ... 


با حالت شوکه شده و دست پاچه لبخند بی تفاوتی زد و گل رو از دستش گرفت.


= خوب یادم نبود ... چیکار کنم ؟ 


رز بیچاره رو گرفت و با حالت ضایع شده ای برگشت و رفت. گل رو روی لبه میز بقل در گذاشت و دور شد ...


خیسی لباسهاش نبود که سنگینی رو روی شونه هاش تحمیل میکرد، حالت کرختی خفه کننده ای غرقش کرده یود. دست بی حسش رو دراز کرد و گل رو برداشت، بو کرد، چشمهاش رو بست و لبش رو گزید. گل از دستش رها شد ... معلق در هوای سنگین خونه ...


تک شاخه سرخگون در حال سقوط تمام رنگ و بوی خودش رو میباخت،‌ گیج از اینکه باید نماد چه چیزی باشد؟ عشق لبریز، یاد واقعه ای خوش، یا تمام بدبختی های متعفن مردی نیمه مرده ...

حرمت گل بر سنگ سپید شکست، تمام آنچه باید می بود شکست از شرم آنچه هست ...


سنگینی بغضی متلاطم مرد رو خم کرد، به بهانه بازکردن بند تنیده بر گلوی کفشش زانو زد. انگشتان لرزانش قدرتی برای رها کردن پاهای ورم کرده اش نداشت. گل رو کنار زد،‌با انگشت بر سنگ سپید ضربتی زد و فاتحه ای خواند. برای هرآنچه که بر زیر و رویش مرده بود. برای توهم عشقی که مدتها پیش متلاشی شده بود، برای القای تمام تلقیناتی که هنوز در ذهنش او را به داشتن احساسی گرم تشویق میکرد ... چرا؟ چه سودی داشت؟ هیچ چیز تغییر نخواهد کرد،‌پس خودت تغییر کن، پس خودت همه چیز را تغییر بده ...


عجیب است قدرت چند قطره کوچک که می توانند تمام دنیای جلوی دیدگان مردی را تار کنند...


گل در جایی میان در ورودی و توهم خانه ای رویایی خشک شد ... 

------------------------


بهراد  --  هفتم فروردین 1390 روایتی از هفتم فروردین 1387