سکوت

سکوت، سرشار از سخنان ناگفته است؛ از حرکات ناکرده، اعتراف به عشق‌های نهان و شگفتی‌های بر زبان نیامده.

سکوت

سکوت، سرشار از سخنان ناگفته است؛ از حرکات ناکرده، اعتراف به عشق‌های نهان و شگفتی‌های بر زبان نیامده.

زای


به کدامین نگاه می آسایی، به کدامین نفس جام تر میکنی، به کدامین امید ایستاده ای؟ به کدامین صلا روی گردانده ای از خویشی ات؟ بر کدامین نور مست مانده ای، چشم بر کدام روزن دوخته ای؟ به پیش گاه کدام تجسم خداگونگی تیغ بر شاهرگت ات کشیده ای که حتی سخن نمیگوید، نگاهت نمیکند، اجابتی ندارد؟ تکان تکان سنگ ریزه ها بر پایت جهتی میدهند و باز می تازی و می غلتی و زخم هایت میشکنند ... فریاد بر میآوری و زوزه میکشی که ماه را بردند ... بر زمینی جان میدهی که ماهی ندارد ... شبانه های تنهایی اش سرد و تاریک است ... به هر سو بنگری تنها دره ای است دهان گشوده برای خرد کردنت ... 

به کدامین قلب گوش فرا میدهی، به کدامین نگاه مست میشوی، به کدامین سینه سر میسپری، به کدامین نوازش روح میبازی، به کدامین عشق در خدمتی؟ اینجا کشت گاه سنگ و انکار است ... دانه هایت باری نمی آورد ... اینجا زمین بی چشمان و گمانه پرستان است ... رنگ رنگ معجزه های شور آفرینت معنایی ندارد ... برای بی گوشان زمزمه ی بی انتهای مستی و عشق و دلدادگی فرقی با نجوای محو اخباری بی اهمیت ندارد !!! ... تحلیل میشود، شبهاتش نقد میشود، اندازه هایش بر نمودار به میخ کشیده میشود و در بایگانی آمار حبس میشود ... و چون با اکثریت تناقض دارد نفی میشود و فراموش ... عشق با دنیای اعداد بیگانه است ... لطیف تر از آن است که بتوان غربالش کرد ... لازم و کافی است ... جایگزینی ندارد ... بستری است برای زندگانی ... خاکی حاصلخیز برای آغاز کشت کاری، پرورش، آفرینش، آسایش، بودن!! و خدایی است ...  نه بازیچه ای برای سرگرمی یا شیرین شدن روزمرگی ... خود هیچ نیست، ولی با آن میتوان جان و جهان را آباد کرد ...عشق با اطمینان تضاد دارد ... جریان دارد و بر جان می نشیند، نمیتوان تصمیم گرفت عاشق بود ... یا حتی عاشق نبود ... عشق تنها احساس تنیدن و لولیدن نیست، درگاهی است به سوی نخستین گام های زندگانی ...  زمانی که درکش کنی، بدون آن شاید بتوان وجود داشت ... اما نمیتوان زندگی کرد !! 


.

سرگردان گران گران میرود ... میان مه اندود تاریک بی نشان دریایی خون آلود و سرد... بادبان پاره، به پهنای نیمه استوارش چاک بر پهلو، صدای الوارهای نیمه خرد شده اش جان سوز ... سکانش به هر باد میچرخد ... به هر نیم موج میرقصد ...