سکوت

سکوت، سرشار از سخنان ناگفته است؛ از حرکات ناکرده، اعتراف به عشق‌های نهان و شگفتی‌های بر زبان نیامده.

سکوت

سکوت، سرشار از سخنان ناگفته است؛ از حرکات ناکرده، اعتراف به عشق‌های نهان و شگفتی‌های بر زبان نیامده.

هذیان 2

گاهی میبینی چیزی درونت میجنبد! درون قلبت، درون دلت ... میسپاری اش به مرور زمان اما میبینی نمیشود‍! تمام وجودت را دارد میگیرد! خوب که کنکاش میکنی میبینی ردپای کسی در این جنبش هویدا شده که نزدیکت که می آید دلت بیشتر میجنبد،‌قلبت بیشتر ولوله دارد!

آنگاه است که می اندیشی شاید دوستش داری، و چه احساس نابی،‌چه احساس پاکی! و مشتی مزخرفات به خورد روحت میدهی و درونت را رنگین میکنی به هزار و یک اندیشه ی روزانه و شبانه و مست میشوی با بوی افکارت و به خلسه میروی از این رویای دیوانه کننده ات و... 

هرچه پیشتر میروی بیشتر درونت را در جنب و جوش میبینی و انگار داری تمام میشوی! نزدیک و نزدیکتر میشوی، خود را به آتش و خاکستر میزنی و با هر زور و فشاری خود را به انگاره ی نگارینت میرسانی. آنجاست که درونت باز میشود و بیرون میریزد ...


آنجاست که میبینی درونت کرم زده و پوسیده. آن جنبش خورنده ی کرمها بوده که تو را از درون تباه و تهی میکردند و خیالات زیبایی به خوردت میدادند که تو را به بازیچه ای خوش کنند و تو حیران و ترسان تنها میتوانی درونت را بتراشی و بیرون بریزی و تو خالی شوی ...

آنگاه هرچه تند تر میگریزی میبینی دست از سرت بر نداشته اند،‌به هر روزنه ای که میابند به سویت میشتابند و درونت را باز میپوسانند. دلت را،‌قلبت را و حتی مغزت را پوک میکنند و تو تنها بستری هستی برای رشد این عاملان تباهی خویش و تو تنها میتوانی فریاد بزنی که دیگر هیچ ندارم، رهایم کنید ... و بار دیگر توخالی و پوسیده باد پوکه ات را به هر سو که خواهد ببرد! 


تا کجا،‌چند بار دیگر میخواهی پرورشگاه این کرم های کثافت شوی و باز آخرین لحظات خود را باز یابی که بی چیز و پوسیده تنها آخرین تکه هایت باقی مانده،‌آنها را برداری و فرار کنی و از نو .... 


به راستی که کرم از خودمان است مگر نه کسی کاری با دل و جگر ما نداشت!! افکار خودمان پوسیده گراست مگر نه آن بیچارگان را چه به تخم گذاری و این حرفها !! آخر سر هم با همان وضعیت نیمه جویده شده و تفاله گون از مشتی نشخوار کلمات نامربوط باید برگردی و بگویی "شما به بزرگواری خود از ما گذر کن،‌بیش از این جای له شدن نداریم،‌ببین! ... ما را به خیر و تو را به سلامت" تا شاید بعد از مشتی بیراهه گویی و قیل و قال برود آن طرف تر داد و بیداد کند و یقه ی هرکه دم دستش برسد بگیرد که ببین!! با من چه کرد ... 

خدا صبر دهدشان ازین مصیبت!!‌ اگر کسی هم ماجرا را نداند میروند از سیر تا پیاز را تعریف میکنند که ... که چه را نمیدانم ... مغزی نماینده ... پوسیده ... 


به خدا مدیونی اگر فکر کنی منظوری داشتم !!‌ اصلا من را چه به حرف منظور دار !! من که گفتم مغزی نمانده، به چه خرده میگیری؟!!! خوش باش ... 


پ.ن :‌ این هم از همان هذیان های بی قاعده و بنیان بود! تب که آدم را میگیرد هذیانش هم اجتناب ناپذیر است ... 

پ.ن2: حالم بد است،‌ در حال به هم خوردن است مثل روزگار لجباز. دلم میخواهد تمام احساسات بد کرم گون را بالا بیاورم روی زمان و همان حس خوب گذشته را با تمام تعلقاتش به خورد روحم دهم!