سکوت

سکوت، سرشار از سخنان ناگفته است؛ از حرکات ناکرده، اعتراف به عشق‌های نهان و شگفتی‌های بر زبان نیامده.

سکوت

سکوت، سرشار از سخنان ناگفته است؛ از حرکات ناکرده، اعتراف به عشق‌های نهان و شگفتی‌های بر زبان نیامده.

سوز

بارون میبارید، ماشین رو گوشه ای از خیابون ناشناس پارک کرد و پیاده شد. جلوی دیدش تار بود چون داشت بارون میبارید از آسمون ، از نگاهش ... ء

قطره ها بی هدفی قدم هاش رو نگران بودن. با خودش زمزمه می کرد

به قدری چشم به راهت بودم که میشد تموم جاده ها رو توی نگاهم دید

همه دلشوره ی دریا رو میشد توی مرداب زمین گیر چشام دید

نمی دونست چیکار کنه،‌ کاش نمی فهمید،‌ کاش همون جوری فکر میکرد اون هم نمیدونه،‌نفهمیده، ....

" بد موقعی اینا رو بهم گفتی ..... خیلی بد !! " 

سوز باد ویرانگر سعی میکرد داغی بدنش رو کم کنه، بارون می خواست آتیش گر گرفتش رو خاموش کنه، جاده خودش رو زیر پاش می انداخت تا شاید عصبانیت و گیجی مبهمش رو آروم کنه ولی درونش طوفان بود. 

مدت ها بود به تصوراتش خو گرفته بود. اینکه اهیچ کس نمیفهمه،‌ هیچ کس درونش رو نمیبینه ... الان احساس میکرد مدت ها توی قاب شیشه ای بوده و همه درونش رو میدیدن و اون فکر میکرده جای افکارش امنه... 

"لعنتی ... الان دیگه شدم مورد غیر قابل قبول! که تمام عقایدش رو ترک کرده ... که باید با مشت و لگد دووورش کرد تا نکنه بیاد نزدیک و آلودش کنه ...! خدا ! اعتقاداتم کجاااااااااااااااست؟ ... من اینجا چه کار میکنم؟ من که این شکلی نبودم!!!! "‌ 

احساس میکرد قدرتی رو باید از خودش دور کنه که جزئی از وجودشه، از اعماق وجودش، از جایی که فقط مال خودشه ، نه کس دیگه ... فقط مال خودشه ... پاک، ساده، معصوم،‌زیبا ...