سکوت

سکوت، سرشار از سخنان ناگفته است؛ از حرکات ناکرده، اعتراف به عشق‌های نهان و شگفتی‌های بر زبان نیامده.

سکوت

سکوت، سرشار از سخنان ناگفته است؛ از حرکات ناکرده، اعتراف به عشق‌های نهان و شگفتی‌های بر زبان نیامده.

برف میبارد، برف میبارد به روی خار و خارا سنگ ...

آسمان ابری زمستان که سرخ گون میشود دلم گوشه گیر می شود. نفسم هوای تو را میکند، گلویم بند می آید، آرزوهایم میبارند،‌ آرام و نرم ... قلب یخ زده ام زیر برف گم میشود.

برف که میبارد آسمان ترانه ی آرامش کودکیم را برایم زمزمه میکند. به یاد عاشقانه خواندن، زیر گرمای برف دفن شدن، تراشیدن پیکر ترسناک آدم برفی هایی بی روح ... از همان کودکی عادتمان دادند از زیبایی و پاکی چیزهایی زشت و بی روح و سرد بسازیم، کلاه بر سرشان بگذاریم و به آن بخندیم. شاهد از بین رفتن فرسایشی اش باشیم و گاهی شاید بر پیکره نیمه اش پا بکوبیم.

همیشه پاکی برف را که میدیدم دلم نمی آمد خرابش کنم. میخواستم همان گونه تازه بماند و حیران از اینکه چگونه دیگران با شادی بر روی آن میپرند و لذت میبرند. 

برف که میبارد دلم میخواهد برهنه در کوچه های زیبایی که با تنها چراغ کم سویش نورانی شده بدوم. روی پاکی و تازکی برف دراز بکشم و نفوذ لمس کننده اش را به خورد تک تک سلولهای بدنم بدهم. 

برف که میبارد ... برف که میبارد تنها نیستم ...

زمزمه میکنم ... برف میبارد، برف میبارد به روی خار و خارا سنگ ...